۱۳۸۸ آبان ۹, شنبه

اشغال خرمشهر، 8 سال جنگ و خيلي جنگ‌زده

روزها‌يي كه گذشت مصادف بود با سالروز آغاز جنگ و بخصوص
اشغال خرمشهر توسط عراق كه اتفاقا من هم همه فكر و ذهنم
درگير آن روزها و شب‌هاي بلند سخت و طاقت‌فرسا شده بود.
اولش با «سفر به گراي 270 درجه» احمد دهقان (تهران: سوره مهر، 1378)،
و اين روزهاي آخري هم با «دا: خاطرات سيده‌زهرا حسيني» به اهتمام
اعظم حسيني (تهران: سوره مهر، 1378).
هر چند هيچكدام چندان واجد جذابيت‌هاي متني و
خاصه دومي ارزش استنادي نبود، ولي
باز هم مرا با خود بردند به حال و هواي جبهه و جنگ.
[در عجبم چرا پس از اين همه سال (الان بيش از بيست سال از
پايان جنگ مي‌گذرد) هنوز نه رمان درست و حسابي از اين رويداد
پيچيده اجتماعي با تاثيرات فراگير و عميق داريم،
نه حتي بلديم چطور يك كتاب خاطره را بايد تهيه و تنظيم كرد!
«شطرنج با ماشين قيامت» حبيب احمدزاده (تهران: سوره مهر، 1378) را
خيلي پيشتر خوانده بودم صد رحمت به آن. باز يك كششي داشت.
«دا» هم سرشار از احساساتي كنترل‌نشده است كه
البته به خودي خود، حرجي بر آن نيست!
شايد بايد آن را اقتضاي زنانگي راوي (و محقق نويسنده!) خاطرات دانست.
بي‌دقتي در نقل خاطرات هم طبيعي است چرا كه
خاطرات نه بر اساس ثبت به موقع و روزانه رويدادها كه
از پس گذشت ساليان، بر مبناي حافظه راوي به رشته تحرير درآمده.
اما اينكه مثلا فصل‌بندي كتاب به ترتيب شماره است(!)، و
نه بر اساس سير تاريخي حوادث و يا موقعيت جغرافياي راوي، و يا
اينكه نقشه‌اي(هايي) از محل وقوع حوادث همراه نشده است، را
بايد به چه حساب گذاشت؟ آن هم براي اثري با هفده چاپ!
دوستان سوره! بد نيست «خاطرات شعبان جعفري» را يك ورقي بزنيد!]

ياد بچه‌هاي به اصطلاح آن روزها، جنگ‌زده‌اي افتادم كه
در همان ايام (دقيقا كي بود؟) شدند همسايه ما و از قضا شديم رفقاي جِنگ!
فرزاد (علي)، بهروز، حميد، و مازيار (كه دوستي‌امان به اقتضاي دانشگاه بود و
در نتيجه دو سه سالي ديرتر).
براي همين خاطرات را كه مي‌خوانم، آدم‌ها برايم آشنا هستند.
يعني همه خانواده‌هاي خون‌گرم و محنت‌كشيده خوزستاني كه
خاطرات بي‌نظيري ازشان دارم.
آنقدر با اين دوست‌هاي تازه دم‌خور شده بودم كه
همه فكر مي‌كردند من هم جنگ‌زده‌ام؛ و
چقدر اين حس برايم عجيب بود!
از طرفي اصرار داشتم كه جنگ‌زده نيستم (كه در واقع هم نبودم!) و
از طرفي هم عاشق مرام و گرمي روابطشان شده بودم (يعني آنچه كه
در نوع روابط كه تا آن زمان شناخته بودم، كمتر نشاني از آنها بود!).
مطمئن نيستم ولي شايد هم آن اصرار ريشه در نوعي رفع اتهام داشت، تا
پافشاري صرف بر راست‌گويي! چون الان كه فكر مي‌كنم، و
خاطرات خاك‌گرفته آن روزها را مرور مي‌كنم، مي‌بينم
با كمال تاسف با جنگ‌زده‌ها خوب برخورد نمي‌شد! و
مي‌توان حدس زد كه چقدر برايشان اين نگاه ـ نگاه بيگانه، غريبه و
مزاحم ـ تلخ و ناگوار بوده است.
ناخواسته درگير جنگي بشوي كه هيچ انتظارش را نداشته‌اي و
يكباره شاهد در خون غلتيدن عزيزترين كسانت باشي و
با دلي پردرد و ناباورانه از خانه و زندگي‌ات به اجبار دست بكشي و
آواره غربت شوي و بشوي ميمهان‌ناخوانده مردم سرد و نامهرباني كه
به چشم مزاحم به تو مي‌نگرند.
چرا؟ چرا بايد سرنوشت من نوعي اينگونه رقم بخورد؟
در جنگي خانمان‌سوز كه ديگرانش به راه انداختند؟ و
تفاوت من و تو چه بود؟ جز جبري جغرافيايي؟ كه
مرا مرزنشين و تو را ساكن پايتخت كرد؟ و
مرا روستايي حاشيه‌نشين مركز و ترا شهري مركزنشين كرد؟ و
مرا آواره افغان و ترا شهروند ايراني كرد؟ و
مرا پناهنده ايراني و ترا شهروند اروپايي كرد؟ واقعا
اين مرزها از كجا آمده‌اند؟ چه كسي آنها را كشيده است؟ و چرا؟
چرا بايد زندگي و سرنوشت انسان‌ها را مشتي
خط و مرز مصنوعي بي‌معنا تعيين بكند؟ و
مشتي ديوانه با پس و پيش كردن آنها، مردم بي‌گناه را
به خاك و خون بكشند و آواره و زابراه كنند؟

ياد خانم مسني افتادم كه در يك روز سرد زمستاني
تك و تنها در پرينسس استريت جلوي نيشنال آرت گالري
داشت اعتراض مي‌كرد.
پرسيدم چكار مي‌كنيد؟
گفت اعتراض مي‌كنم!
: به چه؟
: به جنگ!
: مي‌شود من هم اعتراض كنم؟
: چرا نمي‌شود! سر اين پرده را بگير!
و به اين ترتيب، ما دو ساعت نسبت به جنگ اعتراض كرديم!
مي‌دانيد فلسفه او چه بود؟ اينكه
«در صلح منفعتي نيست! اگر سودي هست، در جنگ است!»

باري، هنوز هم بهترين خاطراتم از آن بچه‌هاي باحال و بي‌رياست.
ته لهجه‌اي هم كه انگار گرفته‌ام
مرا همه جا خوزستاني معرفي مي‌كند و
من دوست دارم با نام بردن از مطبوع‌ترين غذاهاي عمرم ـ قليه ميگو (ماهي)،
خورشت باميه، دال عدس، رنگينك ـ به اين پندار دامن بزنم!
...

۱۳۸۸ مهر ۳۰, پنجشنبه

درباره علوم جديد 1

بنياد علوم جديد، اعم از انساني و طبيعي،
بر شك است؛ شك سازمان‌يافته.
[كمااينكه اين علوم را به درستي ظني يا گماني معرفي مي‌كنند].
از اين رو، همواره بر فراز هر جزميت و قاعده‌اي مي‌ايستد و
كمترين ايماني را هم برنمي‌تابد.

تاريخ علم هم نشان داده است كه تاكنون،
برنده نهايي در دعاوي اقامه شده توسط مومنان عليه اين علوم،
نه ايمان‌هاي راسخ كه ادله موجه عقلي و شواهد پذيرفتني تجربي بوده.
[و هيچ كس هم، نه تنها داعيه‌اي براي ازلي و ابدي بودن آن دلايل و شواهد نداشته كه
همه پذيرفته‌اند سهم انسان محدود، دانشي محدود، موقتي و گماني است!].

به علاوه، دستاوردهاي تكنولوژيك علوم جديد را هم
مي‌توان شاهدي گرفت بر حقانيت اين علوم؛ زيرا،
هر چقدر اهل ايمان در برآوردن
ادعاهاي بي‌حد و حصر و وعده‌وعيدهاي گشاده‌دستانه خود در
سعادت دنيا و آخرت مومنان،
شكست خورده و ناكام گشته‌اند، در عوض،
اهل علم در تامين خوشبختي‌هاي كوچك و محدودي كه
نويد آنها را داده‌اند و براي همه انسان‌ها هم خواسته‌اند ـ بي‌آنكه
از ايمانشان بپرسند ـ بسي توفيق داشته‌اند.

بنابراين، بنياد علوم جديد بر ساختارشكني و بر نقد است؛ و
بر عدم‌تعهد به هر ساختار و شالوده‌اي. و حال آنكه
هر ساختي بستري مي‌شود براي بهره‌مندي عده‌اي و
محروميت عده بيشتري. و جالب آنكه
داوم و بقاي هر ساخت،
وابسته ايمان هر دو گروه است! و از اين رو،
وقتي شك اهل علم، لرزه بر اين ساخت مي‌افكند،
اهل ايمان بي‌تاب مي‌گردد و طبيعي است كه
نسبت به علم (و اهل آن) خصومت ورزد.
دادگاه‌هاي تفتيش عقايد شاهد روشني بر چنين مواجهه‌اي است.

مواجهه ميان فيزيك و هيات (نجوم) ايماني و علم فيزيك (جديد) و
ميان زيست‌شناسي ايماني و زيست‌شناسي جديد و
ميان علم النفس ايماني و روان‌شناسي جديد و
ميان درك ايماني از سياست و علم سياست و
ميان درك ايماني از اجتماع و علم جامعه‌شناسي. و الخ.

در حيرتم از اين همه بلايايي كه
از سر نشستن در جايگاه خداوندگاري ـ كه
جايگاه دانش مطلق قطعي ازلي ابدي ... ايماني است ـ و
نشاختن و مراعات نكردن حد و اندازه خود ـ كه
چيزي جز دانش نسبي گماني عصري ... علمي نيست ـ ،
بر انسان رفته است و باز عبرت نمي‌گيرد و
خيره‌سرانه داعيه تماميت دارد!
...

۱۳۸۸ مهر ۲۷, دوشنبه

من عضوي از جنبش سبز هستم يا چرا در انتخابات شرکت می‌کنم؟ 2

از آنجا که به باور من
1- شرایط کشورم نامطلوب است.
[شرایطی که
1-1- معلول مشکلات ساختاری است،
و
1-2- دارای تاریخی طولانی است،
و
1-3- فقط هم اقتصادی ـ سیاسی نیست،
که
1-4- بیش و پیش از همه اجتماعی ـ فرهنگی است.]
و
2- مدیریت کلان کشور
2-1- در اداره کشور ناتوان است.
و در عین حال،
2-2- يا خواهان حفظ این شرایط نامطلوب است،
2-3- یا خواهان تغییر به شرایط نامطلوب(تر) دیگری است،
و من
3- خواهان تغییر این شرایط به شرایط مطلوب‌تری هستم.
و من
4- ضدانقلاب (مخالف تغییر سریع، غیرقانونی و خشونت‌بار این شرایط) هستم.
و من
5- مخالف دخالت بیگانگان در امور داخلی کشورم هستم.
و فهمیدم
6- استفاده از مسیر قانونی براي اعمال تغییرات مورد نظرم
يعني شرکت در انتخابات، ممكن نيست.
و دريافتم که
7- ارباب قدرت را تاب تحمل هيچ حركتي
برخلاف خواست ایشان نيست (حتي
در چارچوب قوانيني كه خود وضع كرده‌اند).
و بدین ترتیب،
8- حصول شرایط مطلوب نه تنها یک شبه كه به اين سادگي‌‌ها ممکن نيست.
[و اصولا
8-1- شرایط مطلوب هیچگاه دست‌یافتنی نیست!
چرا که شرایط مطلوب چیزی نیست مگر
8-2- دگرگونی آهسته و پیوسته از شرایط موجود به شرایط بهتر.
و بنابراین،
8-3- نیازمند مشارکتی پیوسته و خستگی‌ناپذیر است.
که
8-4- به شرکت در انتخابات تقلیل‌پذیر نیست].
در نتیجه از آنجا که
9- خواهان مشارکت در تغییر شرایط کشورم هستم.
پس
10- خود را عضو كوچكي از خانواده بزرگ و برومند جنبش سبز می‌دانم.
...

۱۳۸۸ مهر ۱۱, شنبه

...(3)

با اين مردم نجيب، خوب برخورد نشد؛ اين را ديگر خودم فهميدم.
مردم فهيم، هميشه در صحنه، بزرگ، و حق‌شناس، يك شبه شدند
خس و خاشاك، بازيچه بيگانگان، اغتشاش‌طلب، و معاند!
و همين مجوزي شد براي تعدي به مال و جان و ناموس مردم.
چرا كه نخستين گام در جنايت عليه انساني ديگر،
خلع مقام وي از انساني هم‌شان است.

البته اين را خيلي پيش از اينها مي‌بايد فهميده باشم؛ يعني
از وقتي كه با ديگر هم‌نوعان من، با انواع برچسب‌ها،
از دگرانديش(؟!) بگير تا اراذل و اوباش،
بي‌آنكه در دادگاهي صالح و
پس از محاكمه‌اي عادلانه‌اي،
محكوم شده باشند،
چه برخوردهاي غيرانساني كه نشد.
...
عده‌اي از مردم كشته شدند و
عده‌اي آزار (شكنجه) ديدند.
هر چند كه رئيس فرهنگستان تعداد آنان را قابل توجه ندانست، و
رئيس جمهوري(؟!) آن را سناريويي از پيش طراحي شده و
كار خود آشوبگران (خس و خاشاك سابق) خواند، و
يك فرمانده نظامي تعداد كشته‌هاي خودي را بالاتر اعلام كرد، و
...
و كار خدا بود كه فرزند يكي از مقامات در ميان اين مردم باشد، و
جوان بي‌گناه به خواري گرفتار گردد، و در آخر جنازه آش و لاش وي،
با اعمال انواع تحقيرها، تحويل خانواده داغ‌دارش شود. و
آن وقت معلوم شود جوان نگونبخت نه بر اثر مننژيت كه
بر اثر اصابت جسم سخت به سر (چه تعبير آشنايي) جان‌باخته است.
...
داشتم به لورا دانشجوي دكتراي جامعه‌شناسي دانشگاه ادينبورو فكر مي‌كردم كه
براي رساله دكترا بر روي نگرش‌ها درباره تجاوز به عنف تحقيق مي‌كند.
يعني چقدر ممكن است اين موضوع مهم باشد كه
كسي بخواهد براي رساله دكتراي جامعه‌شناسي روي آن كار كند؟
ديدم، نه، خيلي هم مهم است!
بخصوص با اين بلائي كه دچار شده‌ايم، يعني
عده‌اي دختر و پسر قرباني تجاوز جنسي سازمان‌يافته شده‌اند كه
شديدترين نوع آزار جسمي و روحي (شايد از مرگ بدتر) باشد.
چرا بايد قرباني شرمنده باشد؟
چرا بايد از افشاي آزاري كه ديده، بيم داشته باشد؟
اين بيچارگي لابد ريشه در نگرش‌هاي ديگران دارد.
شايد بهتر باشد اينگونه بپرسيم:
چرا ديگران نسبت به قرباني آزار جنسي،
به ديده تحقير يا ترحم مي‌نگرند؟
...
و اين گونه بود كه
نام بازداشتگاهي (كهريزك) بر سر زبان‌ها افتاد،
و عذر بدتر از گناه كه
شرايط سخت اين بازداشتگاه غيرقانوني،
ويژه اراذل و اوباش بوده است، و
جاروجنجالي به راه افتاد كه
ماموران خودسر (تعبير آشناي ديگري) محاكمه مي‌شوند، و
مي‌دانيم انجام كار چيزي در حدود ريش‌تراشي خواهد بود كه
سربازي بي‌نوا از كوي دانشگاه ربود.
...
-: متجاوزان، نه ماموران كه
مجرمان جاني سابقه‌دار بودند!
-: ... كه لابد مامور مجازات مردم شده بودند!
...
خاطرات شعبان جعفري (شعبان بي‌مخ) را اگر نخوانده‌ايد، بخوانيد.
...

۱۳۸۸ مهر ۸, چهارشنبه

يك چند...(2)

دوستان همگي نسبت به من لطف داشتند و
از زاويه ديد خود،
آنچه كه در اين مدت گذشته بود،
بي كم و كاست، و با هيجان فراوان برايم شرح دادند:
از روبرو شدن مدني طرفداران احمدي نژاد با طرفداران رقبا در
خيابان ها و ميادين شهر در روزها و شب هاي قبل از روز راي گيري،

از فضاي باز بي نظيري كه در اين روزها و خاصه شب ها با
عدم مداخله انواع نيروهاي انتظامي براي آحاد مردم و
به ويژه جوانان پيدا شده بود،

از به يكباره بسته شدن فضا در روز راي گيري،

از خيل راي دهندگاني كه از صبح اول وقت تا اعلام پايان زمان راي گيري،
جلوي شعب اخذ راي، صف كشيده بودند،

از تب و تاب و بي قراري شب شمارش آرا،

از اينكه همه (اغلب) آمده بودند تا احمدي نژاد دوباره رئيس جمهوري نشود،

از اينكه خود به احمدي نژاد راي نداده بودند ولي
افرادي از بستگان شهرستاني يا روستائيان شريف مي شناختند كه
به او راي داده بودند (يا فرد مورد اعتمادي داشتند كه
به آنان اطمينان داده بود،
در شمارش آرا تقلبي صورت نگرفته است)،

از صبح روزي كه با اعلام نتيجه شمارش آرا،
احساس كردند انگيزه اي براي بيرون آمدن از رخت خواب ندارند، و
خدا خدا مي كردند آنچه شنيدند كابوسي بيش نباشد،
احساس كردند ناي راه رفتن ندارند، حال حرف زدن ندارند، و
احساس كردند همه در خيابان، منگ و بهت زده،
انگار با مشت كوبيده باشند در صورتشان، خرد شده اند،

از روزي كه انگار يكباره به خود آمدند، و
يكباره خود را در ميان خيل جمعيتي ديدند،
سراسر سبز و سرشار از فرياد سكوت كه
از امام حسين به راه افتاده بود و
تا آزادي موج مي زد،
...

۱۳۸۸ مهر ۶, دوشنبه

يك چند اين مثنوي تاخير شد(1)

از آخرين پست اين وبلاگ،
تابستاني گذشته
گرم، پرشور، طاقت‌فرسا، سوزان و
حالا همه چيز چنان ديگرگون شده است كه نمي‌دانم
از چه بنويسم؟ و از چه ننويسم؟ و
اصلا بنويسم؟ يا ننويسم؟!
آخر نوشتن دل و دماغ مي خواهد؛
كه نيست!

با اين همه مگر مي توان به مراعات اين طبع لطيف،
دل‌شكسته و پروبال بسته،
دم فروبست و به كنجي خزيد و
جهان و مافيها را به خود بازگذاشت، و
نوميدانه به عالم هپروپ پرباز كرد؟
و «گر بدينسان زيست بايد پست
من چه بي‌شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوايي نياويزم
بر بلند كاج خشك كوچه بن‌بست».

۱۳۸۸ خرداد ۱۷, یکشنبه

به کی رای می دهم؟

به کسی که به لحاظ فردی
1- باهوش باشد [آنقدر خنگ نباشد که دیگران را احمق فرض کند].
2- عاقل باشد [خود را عقل کل نداند].
3- دارای تدبیر باشد [بی گدار به آب نزند].
4- آرام باشد [اهل جار و جنجال و هیاهو نباشد].
5- دوراندیش باشد [فقط اینجا و امروز را نبیند].
6- آرمان گرایی واقع بین باشد [در آرزوهایش زندگی نکند، برای آنها زندگی کند].
7- دروغگو نباشد [می دانم هر راست نشاید گفت، ولی جز راست هم نباید گفت!].
9- بردبار باشد [عجول نباشد. راه صد ساله را یکشبه نخواهد برود].
10- تشنه قدرت نباشد [شیفته خدمت باشد].
و به لحاظ اجتماعی
11- دارای تحصیلات دانشگاهی معتبر باشد.
12- کارنامه مدیریت دولتی قابل قبولی داشته باشد.
13- از پیشینه و پشتوانه حزبی برخوردار باشد.
14- از پیشینه، پشتوانه و آبروی فرهنگی ـ هنری برخوردار باشد.
15- همسرش هم کمابیش این ویژگی ها را داشته باشد.
بنابراین،
به میرحسین موسوی رای می دهم.
...

۱۳۸۸ خرداد ۱۶, شنبه

بعضیا داغشو دوست دارن! یا چه کسی از احمدی نژاد می ترسد؟

تب و تاب انتخابات ریاست جمهوری، مرز نمی شناسد و
چنانکه می بینید گریبان ما را هم گرفته است. بنابراین،
این چند نوشته را بر صاحب این صفحه کلید می بخشید!

بحث داغ این روزها، مناظره میرحسین است با احمدی نژاد.
که الحق و الانصاف جای بحث هم فراوان دارد.
اول از همه اینکه این مناظره را (هر چقدر هم ناخواسته،
بدون برنامه ریزی و پیش بینی نشده) باید نشانه روشنی برای
بالا رفتن ظرفیت کلی نظام سیاسی در نتیجه
پیگیری اصلاحات دانست که گفت و گوهای انتقادی را تاب می آورد.
که به نظرم بسیار امیدوار کننده است (و احتمالا باید آن را
در ادامه برنامه های تلویزیونی چالشی و در نتیجه پرمخاطبی چون
«نود»، «صندلی داغ» و «شب شیشه ای» دانست که آن هم
لابد ناشی از فشار فزاینده خواست عمومی برای شنیدن صدای خود، و
افراد و گروه های منتقد، و البته رقبا بر تلویزیون دولتی باشد).
چرا که نشانه آشکاری است بر تمایل نظام سیاسی به کنار گذاشتن
سیاست لاپوشانی و جایگزینی آن با سیاست به رسمیت شناختن نقد که
نخستین گام در مسیر اصلاحات محسوب می شود.

دومین نکته به چالش کشیده شدن مشروعیت کلی نظام سیاسی است.
یعنی حالا که همه چیز بی مهابا از پرده برون افتاده است،
حکومت باید توان خود را در مدیریت افکار عمومی نشان دهد.
اگر حکومت بتواند نسبت به اتهامات طرح شده علیه
شخصیت حقوقی و حقیقی افراد (آن هم افرادی که
استوانه های انقلاب و نظام تلقی می شوند)،
واکنش مناسبی نشان بدهد [یعنی مثلا تلویزیون
به سرعت امکان پاسخگویی و دفاع از خود در برابر
اتهامات را برای متهمان فراهم آورد؛ و دادستان کل کشور (قوه
قضائیه) علیه احمدی نژاد به خاطر تشویش اذهان عمومی، سوءاستفاده
از قدرت و دخالت در قوه قضائیه، زدن تهمت و افترا به افراد،
نقض مقررات مناظره های تلویزیونی (در صورت
وجود صلاحیت رسیدگی)، و الخ طرح دعوا کند]، باید
دوچندان به رونق ملک امید بست. چرا که
گامی مهم و موثر در مسیر ترمیم اعتماد عمومی به
هیات حاکمه (و در واقع، اصلاحات) محسوب می شود.
بهر حال، سال هاست که سخنانی از این دست،
در هر کوی و برزن گفته و شنیده شده و
ذره ذره پایه های اعتماد اجتماعی را فرسوده است.

سوم اینکه احمدی نژاد نشان داد آخر جسارت است و حرفی را که
بسیاری درگوشی هم جرات نمی کنند بزنند، بی مهابا فریاد می زند.
باید انصاف داشت. بخشی از سخنان وی را که
درباره شیوع اشرافی گری، بخصوص در دوره هاشمی بود،
حالا به هر علت یا دلیل، چگونه می توان انکار کرد؟
یا داستان آقازاده ها را؟
چه در دوره احمدی نژاد وضع بهتر شده باشد چه بدتر،
دوره هاشمی را فراموش نکرده ایم و
نوع انتقادات خودمان را هم از یاد نبرده ایم.
صرف نظر از اینکه روش او را بپسندیم یا نه، و درست بدانیم یا نه،
بدون تردید سخن او به مذاق قاطبه خوش خواهد آمد و
بخصوص برای مردم فرودست، دست کم ساعتی، اسباب تشفی خاطر و
برای به ناحق فرادستان، دست کم برای لحظه ای،
اسباب تشویش خاطر خواهد شد.
آری، برای فرودستان، ساعتی، و
برای فرادستان، لحظه ای!
مگر اینکه حکومت گامی به پیش بگذارد و
مانند قضیه پالیزدار به بوته فراموشی سپرده نشود.

چهارم اینکه برخی برای کوبیدن احمدی نژاد دفاعیاتی می کنند،
بی پایه، بی اساس، که یحتمل فقط بکار خود احمدی نژاد می آید!
مدام تکرار می کنند: ای وای که حرمت استوانه های نظام را نگه نداشت!
خوب نگه نداشت که نداشت! عرصه سیاست که
جای خاله بازی نیست! نون و حلوا هم پخش نمی کنند!
بازی است و سر شکستنک هم حتما دارد.
استوانه و مربع و دایره هم بر نمی دارد.
یا اصلا وارد این بازی نشوید، یا
اگر شدید دیگر داد و فریادتان بلند نشود.
بالاخره شیر بی یال و دم و اشکم که نمی شود، می شود؟
بعله، توصیه(های) اخلاقی، چیز(های) خوبی است(اند). ولی فقط همین!
دیگر از این به بعدش را مشکل بتوان انتظاری از کسی داشت.
به علاوه، به قول امام خمینی «معیار، وضعیت حال افراد است.»
این حرف، تاحدودی درست است!
گیریم ایکس دوره شاه، سابقه فعالیت سیاسی علیه رژیم داشته است.
یعنی دیگر معصوم است؟ یا هر خطایی کرد اشکالی ندارد؟
همین حرمت درست کردن هاست که کم کم
امر را نه تنها برای مردم که
بر خود فرد هم مشتبه می کند که
هر غلطی خواست بکند و ککش هم نگزد.
حرمت یعنی چی؟ طرف بلند می شود به حضرت علی (خلیفه وقت، انگار
ولی فقیه و مقام رهبری حالا) می گوید: اگر از راه راست منحرف شدی
با همین شمشیر کج، راستت می کنم! یعنی سیاست، تعارف ندارد.
و این اخلاقی را که شما می گویید، نمی شناسد. و گر نه که
باید می ریختند سرش که چرا حرمت خلیفه را نگه نداشتی؛ ریختند؟
نریختند. اگر هم می خواستند بریزند خود حضرت علی نمی گذاشت.
یا اینکه هی می گویند دروغ می گوید (یا دروغ گفت).
اصلا دروغ یعنی چی؟ باز هم پند اخلاقی؟
رقابت های انتخاباتی همیشه پر از ادعا و انتقاد است.
چیزی که طبیعی هر رقابت است.
بنابراین، نه جای تعجب است، و نه گله و شکایت.
و وظیفه نامزدها و طرفدارانشان از سویی
ارائه طرح ها و برنامه ها و شعارهای انتخاباتی مربوط و
از سوی دیگر نقد طرح ها، برنامه ها و شعارهای انتخاباتی یکدیگر است؛
آن هم در نهایت خونسردی و متانت.
و سپردن داوری نهایی به مردم!
اینکه نامزدها از داده های مختلف استفاده کنند و یا
از داده های یکسان نتایج دلخواه بگیرند،
کاملا طبیعی است!
و اینها هیچکدام (لزوما) دروغگویی نیست!
بنابراین، لازم است نامزدها کار خود را بکنند و
از تهمت زدن به یکدیگر بپرهیزند.

پنجم اینکه متاسفانه هیچکدام از دو طرف مناظره
جانب انصاف را رعایت نکرد. مثلا میرحسین بگوید:
احمدی نژاد اگر این عیب را داشت، فلان نکته مثبت را هم داشت،
که در ارزیابی سود و زیان به منافع ملی، تراز آن منفی بوده است.
یا برعکس، احمدی نژاد چنین موضع منصفانه ای نگرفت (البته
اگر اصلا بشود از وی چنین انتظاری هم داشت!).
فکر می کنم اگر نامزدها چنین رویکردی می داشتند،
هم واقع بینانه تر می بود و هم بهتر بر مخاطب تاثیر می گذاشتند.

ششم اینکه این مناظره با همه جار و جنجال و هیاهویی که برانگیخت
متاسفانه و با کمال تعجب آشکار ساخت میرحسین و احمدی نژاد
آنقدرها هم تفاوت ماهوی معناداری با یکدیگر ندارند (و با
کروبی و رضایی هم ندارند. و با اعوان و انصارشان هم ندارند)!
خوب، بدیهی است. چرا که همگی در چارچوب کلی نظام قرار دارند و
بطور اصولی خود را بدان پایبند می دانند و اگر تفاوتی هم وجود دارد،
نه در اصول و حتی راهبردها که عمدتا در سطح تاکتیک هاست.
شاید در شرایط فعلی چاره ای هم جز این نباشد (انتظاری هم
جز این نتوان داشت). [از این رو است که فکر می کنم
پرداختن به سهم و پرسش از نقش این نامزدها در
رویدادهای تلخ گذشته ـ اگر چه که حق مسلم مردم است و
داوری آنان بر اساس نحو مواجهه هر نامزد
با این پرسش ها شکل می گیرد ـ چندان راهگشا باشد. چرا که
برای مثال پرداختن نامزدها به اعدام های سال 67 و
تشریح سهم و نقش خود در آن فاجعه انسانی،
اصولا فراتر رفتن از خطوط قرمز نظام و قرار گرفتن در
موضع اپوزیسیون (و نه پوزیسیون) محسوب می شود و
فرقی هم نمی کند که در آن فاجعه گناه کار بوده اند یا بی گناه. هر چند
به نظرم همگی اشان کمابیش گناه کار بوده اند. شاید تنها کسی که
شجاعت مخالفت داشت آقای منتظری بود. ولی در هر حال،
طرح چنین چالشی، حتی از موضع اوپوزیسیون و با علم به اینکه
از سوی نامزدها بدون پاسخ می ماند، خالی از فایده هم نیست. زیرا،
دست کم، آن فاجعه را از محو شدن در پستوی تاریخ نجات می دهد و
با برجسته سازی، مردم را نسبت به آن حساس، کنجکاو و آگاه می سازد. تا
کی شرایط مناسبی فراهم آید که بتوان به صراحت به تک تک رویدادهایی
پرداخت که بر حافظه این مردم سنگینی می کند.]

هفتم اینکه مردم نومید و زیرفشار انواع بی عدالتی،
بسیار بی تابند و به سرعت هیجان زده می شوند و
افراد فرصت طلب عوام فریب هم با استفاده از
همین نقطه ضعف اجتماعی، بر موج سوار می شوند و
فاجعه ای همچون به قدرت رسیدن هیتلر رخ می دهد.
بنابراین، اگر لجن پراکنی احمدی نژاد سوت و کف مردم را
به همراه دارد، یعنی اوضاع خیلی خراب است!
یعنی مردم به تنگ آمده، تشنه گرفتن انتقام بدبختی های خویشند.
و در این شرایط مشکل بتوان گوش شنوایی پیدا کرد.
تهی دستان به دنبال کس یا کسانی اند که
به زیر گیوتین بفرستند.
حال هر چقدر رقیب متین و آرام و اخلاق گرا باشد و
بخواهد بطور علمی شرایط را تشریح کند، و
طرح و برنامه داشته باشد. متاسفانه دیگر توفیری نخواهد داشت!
امیدوارم جامعه به چنین شرایطی نرسیده باشد!
...

۱۳۸۸ خرداد ۸, جمعه

چرا در انتخابات شرکت می کنم؟

از آنجا که فکر می کنم
1- شرایط کشورم نامطلوب است.
[شرایطی که
1-1- معلول مشکلات ساختاری است،
و
1-2- دارای تاریخی طولانی است،
و
1-3- فقط هم اقتصادی ـ سیاسی نیست،
که
1-4- بیش و پیش از همه اجتماعی ـ فرهنگی است.]
و
2- مدیریت کلان کشور
2-1- در اداره کشور ناتوان است.
و در عین حال،
2-2- یا خواهان حفظ این شرایط نامطلوب است،
2-3- یا خواهان تغییر به شرایط نامطلوب(تر) دیگری است،
و من
3- خواهان تغییر این شرایط به شرایط مطلوب تری هستم.
و من
4- ضدانقلاب (مخالف تغییر سریع، غیرقانونی و خشونت بار این شرایط) هستم.
و من
5- مخالف دخالت بیگانگان در امور داخلی کشورم هستم.
و فکر می کنم
6- تنها مسیر قانونی اعمال تغییر مورد نظرم شرکت در انتخابات است.
و می دانم که
7- تاثیر این انتخابات در مسیر آن تغییر چقدر کوچک است.
[چرا که
7-1- تغییر اجتماعی ـ فرهنگی بسیار کند و زمان بر است.
و
7-2- سهم ریاست جمهوری در مدیریت کلان کشور فقط ریاست قوه مجریه است.
و
7-3- دوره ریاست جمهوری چهار سال است.
و البته
7-4- نیروهای ذینفع در شرایط موجود، مانع تغییر به شرایط مطلوب هستند.]
و بدین ترتیب،
8- حصول شرایط مطلوب یک شبه ناممکن است.
[و اصولا
8-1- شرایط مطلوب هیچگاه دست یافتنی نیست!
چرا که شرایط مطلوب چیزی نیست مگر
8-2- دگرگونی آهسته و پیوسته از شرایط موجود به شرایط بهتر.
و بنابراین،
8-3- نیازمند مشارکتی پیوسته و خستگی ناپذیر است.
که
8-4- به شرکت در انتخابات تقلیل پذیر نیست.
اما با وجود این
8-5- شرکت در انتخابات از مهمترین اجزا آن است.
8-6- مشارکتی که مشتمل است بر اموری چون
8-6-1- نامزد شدن برای تصدی امور،
8-6-2- دادن مشاوره به نامزد مورد نظر،
8-6-3- تبلیغ به نفع نامزد مورد نظر،
8-6-4- نقد وضعیت موجود،
8-6-5- نقد نامزدهای نامناسب، و در نهایت
8-6-6- انداختن برگه رای به نفع نامزد مورد نظر.]
در نتیجه از آنجا که
9- خواهان مشارکت در تغییر شرایط کشورم هستم.
پس
10- در انتخابات شرکت می کنم.
...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۸, دوشنبه

حکایت آن تلخ وش 1

شراب، می، باده، درد،
خون رز (تاک)، آب آتشین (آتشین آب)،
آب حیات، خمر، مسکر، سکر،
آب شنگولی، شربت سینه، ضدیخ،
آبکی، آبجو، مشروب، زهر ماری،
عرق، عرق سگی، نجسی، و ...
و پیاله، پیمانه، خم، سبو، جام، صراحی،
ساغر، چتول، پنج سیری، پیک، گیلاس، و
ساقی، می فروش، می کده، باده فروش، و
باده پیمایی، شادخواری، می گساری، و
مستی، مدهوشی، ناهشیاری، بی خبری، و ...
اینها جزئی از واژگان غنی زبان فارسی است برای
چیزی که شرعا و قانونا در ایران حرام و قدغن است.
با این همه از دقت لازم برخوردار نیست.
در این حوزه هم همچون دیگر حوزه ها،
انضباطی درکار نیست و
همه چیز خیلی کلی و مبهم برگزار شده است.
که شاید در این مورد، یعنی برای چیزی که
از اساس ممنوع است، طبیعی باشد! [شاید هم
دقت دارد، من خبر ندارم!]

اما برای مردم این ولایت که نوشیدن الکل برایشان از
عادات و حتی افتخارات فرهنگی محسوب می شود، و
در عین حال، شهره اند به دقت و اندازه گیری، بطور کلی
سه نوع نوشیدنی الکلی (alcoholic beverages) وجود دارد
[توجه! سایدر (cider) که در امریکا به آبمیوه ـ آب سیب ـ گفته
می شود در اینجا به آبمیوه (آب سیب معمولا) الکلی می گویند]:
آبجو (beers)،
شراب (wines)، و
اسپریت یا لیکور (spirits or liqueurs or liquors).
دو دسته نخست (به علاوه سایدر) که درصد الکل پایین تری دارند
از تخمیر قند و یا نشاسته بدست می آیند، در حالی که دسته آخری
از تقطیر ماحصل تخمیر مواد قندی و یا نشاسته ای بدست می آید و
پرواضح است که درصد الکل بالاتری هم دارد. یعنی در حالی که
انواع آبجو (چه ale چه lager) و سایدر معمولا حداکثر 4% تا 5%،
و انواع شراب حدودا 6% تا 9% الکل دارد، اسپریت یا لیکور (مثل
ویسکی، جین، رام و ودکا) دست کم 20% الکل دارد.

چنانکه می توان انتظار داشت شادخواری ایشان،
چندان هم بی مشکل نبوده و نیست و اینطور که
خودشان هم اذعان دارند «سوء مصرف الکل» یا
«مصرف غیرمسئولانه الکل»،
مهمترین مشکل اجتماعی این مردم است.
البته ما که تا به حال حتی پاسی از شب گذشته،
آنطور که می گویند موردی از نزاع و درگیری یا
بدمستی و عربده کشی ندیده ایم (اگر چه که
تلوتلوخوران زیاد دیده ایم).
اما سر و صورت های زخمی،
کم و بیش چرا دیده می شود و
انگار ناشی از زمین و زار خوردن های
مستی بعد از باده گساری (به قول خودشان
binge drinking یعنی می نوشی به قصد
مستی و حتی بدمستی) در مسیر بار به خانه باشد
در شب های شنبه و بلکه یکشنبه!

مصرف الکل در اسکاتلند سابقه ای طولانی دارد و
جزو رسوم و آداب فرهنگی این دیار محسوب می شود.
کمااینکه یکی از مهمترین اقلام صادراتی اسکاتلند
ویسکی است (حتما در فیلم ها هم دیده اید که
وقتی فردی می خواهد خیلی خودش را باجنبه و
خشن و کاردرست نشان دهد، یک گیلاس ویسکی اسکاچ
یا همان ویسکی اسکاتلندی سفارش می دهد که
خوردنش کار هر کسی نیست و البته با توجه به
تنوعی که دارد سردرآوردن از اصل و فرع و
کیفیتش هم خیلی تجربه و بلدی می خواهد) و
از تورهای سیاحتی و زیارتی خیلی معمول و
برای توریست های اهل حال، بسیار پرطرفدار اینجا
تور بازدید از کلکسیون بهترین ویسکی های اسکاتلند است
همراه با امکان چشیدن مجانی انواع نمونه های آنها که
در بسته بندی ها و بطری های بسیار متنوع و زیبا،
برای بسیاری از توریست ها،
بهترین سوغاتی محسوب می شود (انگار گلاب قمصر
برای ما ایرانی ها!).

در هر حال، این مردم، اینطور که دیوی (ادینبورویی حدودا
پنجاه و چند ساله) می گوید، مصرف الکل شان با همه اروپا
فرق می کند. حسب اظهارات حضرت ایشان،
اسکاتلندی ها عادت دارند با شکم گرسنه الکل مصرف کنند
تا به قول معروف اشتهایشان تحریک شود و خوب این امر
باعث می شود که بالاترین میزان الکل جذب خونشان شود.
الکلی که بنا به اظهار جنیفر (انگلیسی ساکن ادینبورو)
نه از شراب و آبجو (با درصدهای پایین الکل) که
از لیکور و اسپریت است.

اینطور که جیل (دیگر انگلیسی ساکن ادینبورو) می گوید
شراب در ده بیست سال اخیر در اسکاتلند معمول شده است و
مردم هنوز که هنوز است یا ویسکی را به آن ترجیح می دهند و یا
آن را مثل ویسکی می نوشند. در حالی که
در اغلب کشورهای اروپای غربی به خصوص فرانسه و اسپانیا،
غالبا شراب می نوشند (و نه اسپریت)، آن هم با مراعات آداب آن!
[نقل روسیه و اروپای شرقی، کلا جداست انگار!]
دیگو (جوان اسپانیایی ساکن مادرید که علاقه ای به فوتبال ندارد و
از اینکه همه تا او می گوید از مادرید آمده، از او احوال
تیم فوتبال رئال مادرید را می پرسند، حالش گرفته است)
ضمن تایید نظر دیگران، می گوید: اینجا همه انگار منتظرند
ساعت کار تمام شود تا یک راست خودشان را به یک بار برسانند و
آنجا پشت سر هم و یک کله گیلاس های ویسکی را بیندازند بالا تا
خوب روشن شوند، تازه آنوقت است که شنگول می شوند و
دیگران را پشت میز بار می بینند و با آنان گپ می زنند!
این در حالی است که در اسپانیا، افراد پشت میز بار
در حال نوشیدن مشروبشان با دیگران اختلاط می کنند و
البته معمولا خیلی هم نمی نوشند که پاتیل پاتیل شوند.
...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۱, دوشنبه

لطفا دست بزنید 4

...
دوست عزیزم ب. به نکته جالبی اشاره کرده و آن
رابطه این تجربه گرایی با قدرت است.
بنابر نظر تامل برانگیز وی، تجربه گرایی
از آن رو در این دیار نهادینه شده [و در میهن ما نشده] که
نهاد قدرت در اینجا انسان ـ مردم بنیاد است [و در آنجا
خدا ـ نماینده خدابنیاد]. بنابراین، در اینجا قدرت
خود را ملزم به برآوردن خواست مردم می بیند [و در آنجا
مردم را موظف به خرسندی به آنچه قدرت تعبیه کرده است].
بنابراین، اگر مثلا مردم دوست دارند به چیزهای موزه دست بزنند،
با آنها وربروند، و با آنها عکس یادگاری بگیرند، پس
قدرت خود را موظف می داند که امکان آن را برای آنان فراهم آورد.
کمااینکه در ایران، قدرت، مردم را موظف می داند که
از آنچه که به صلاحشان دانسته شده، تبعیت کنند.
در نتیجه شما آنجا پیوسته شاهد ستیزی پایان ناپذیر هستید میان:
مردمی که دوست دارند روی چمن راه بروند یا لم بدهند و
باغبانانی که آنان را با عتاب و خطاب می تارانند،
مردمی که می خواهند به هر شکلی که شده
راه خود را به هر نحوی که مایلند، بروند (یا نروند) و
پلیس راهنمایی و رانندگی که
با چنگ و دندان می خواهد آنان را
به تبعیت از مقررات (خواست قدرت) وادارد، و الخ.
اما به نظر من این تحلیل، معلول را جای علت می نشاند.
به این معنا که در پاسخ به پرسش از
چرایی و چگونگی نهادینگی تجربه گرایی در این دیار و
قیاس باوری(1) در ولایت ما، انگشت اشاره را به سوی
نهاد قدرت می گیرد که
خود متاثر از آن تجربه گرایی و یا این قیاس باوری است!
در واقع، اگر چه می توان به سازگاری میان
تجربه گرایی و قدرت انسان ـ مردم بنیاد یا
قیاس باوری و قدرت خدا ـ نماینده خدابنیاد، اشاره کرد،
ولیکن، مشکل بتوان میان آنها رابطه ای علی،
مبتنی بر علیت قدرت نشان داد. اگر چه که
شاید بتوان رابطه علی برعکس آن را موجه دانست.
...
اما او با ظرافت به روی دیگر قضیه اشاره می کند و اینکه
صرف نظر از علیت این یا آن عامل،
اگر لمس کردن را نیازی انسانی بدانیم،
آنگاه شیوه مدیریت این نیاز در دو جامعه موضوعیت خواهد یافت.
به قسمی که در این دیار تلاش در ارضا هر چه بیشتر و آسان تر آن است و
در آن دیار تلاش در اعمال نظارت هر چه بیشتر و سخت تر بر آن!
اما من فکر می کنم به این ترتیب، باز هم به پرسش علیت، پاسخ نداده ایم!
بلکه این واقعیت ـ تفاوت اجتماعی دو جامعه از حیث گرایش نهادینه به
تجربه گرایی در یکی و قیاس باوری در دیگری ـ را هم نادیده گرفته ایم.
بدون تردید چنین تفاوتی مشهود است و
این خود آشکار می سازد که اگر چه
میل لمس کردن و تجربه گری از ویژگی های عام انسانی است، ولی
نهادینگی این یا آن یک را در این یا آن جامعه، باید
با عاملی (عواملی) غیرروانی و لزوما اجتماعی تبیین کرد.
هر چند که باید اعتراف کرد بدین ترتیب،
سپردن نقشی عاملی به قدرت، پذیرفتی تر می نماید؛
چیزی مشابه پروژه فوکو شاید!
...
(1) قیاس باوری واقعا در کفه دیگر ترازی مفهومی تجربه گرایی،
نمی نشیند. در مقابل تجربه گرایی باید احتمالا از اخباری گرایی یا
حجیت گرایی استفاده کرد. چرا که در حجیت گرایی،
بجای رفتن سراغ محک تجربه، به حجیت افراد می پردازیم. مشابه
آن بحث بی حاصل بر سر تعداد دندان اسب و فراموش کردن اینکه
می شود این مدعا را به محک تجربه سپرد.
اما قیاس باوری که در مقابل استقرایی گرایی می نشیند هم
در اینجا پر بی راه و بیگانه نیست. ایضا نظرگرایی یا بلکه
نظربازی (با آن نظربازی که حافظ می گوید اشتباه نشود. منظورم
وررفتن بیهوده و نشخوار آرا دیگران است) در مقابل عمل گرایی که
آنها هم در اینجا مدخل دارند!
...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۸, جمعه

لطفا دست بزنید 3

روحیه تجربی در دانشگاه هم بخوبی مشهود است.
استادان ـ در حوزه علوم انسانی که
من برخورد داشتم ـ خیلی نظری و یا نظریه پرداز نیستند!
یعنی گرایش نظری دارند ولی تنها از پس یک عمر کار تجربی،
به سمت کار نظری و نظریه پردازی می روند،
نه از روی باد هوا و فکر کردن درجا!
دانشجوها هم بنابر همین تربیت، بسیار گرایش دارند به
کار میدانی و تجربی و کمتر به سمت کار نظری صرف می روند.
وقتی درباره موضوعی ازشان می پرسی
یا در آن موضوع کار میدانی کرده اند و
بر داده ها و اطلاعات و دانش مربوط مسلطند یا
در آن موضوع کار نکرده اند و بنابراین می گویند تخصص من نیست!
این احتیاط علمی که ممکن است به نظر ما احمقانه برسد، سوای هر چیز دیگر
به نظر من از نوعی نهادینه گی تجربه گرایی خبر می دهد و
اصل بودن دانش تجربی استقرایی و
بی اهمیت یا کم اهمیت بودن دانش نظری مبتنی بر خواندن آرا دیگران و
قیاس گرفتن و بسط و تعمیم نظریات دیگران از حوزه تجربی مربوط به
حوزه های دیگر (مربوط یا نامربوط) و این در حالی است که
نه تنها دانشجویان ما که استادان ما و حتی مردم کوچه
به راحتی درباره همه چیز به قیاس وارد یا ناوارد خود،
داد سخن می دهند و خود را عالم و آگاه در آن امر می شمارند و
مجاز به اظهار نظر در آن و البته بی نیاز از دیگران و
کار تجربی و رفتن و جان کندن برای تحقیق عملی و
خطر کردن های آن و عرق ریختن پای آن.
این همه کتاب و مقاله می نویسند ولی
همگی مبتنی است بر کارهای میدانی و تجربی
و کسی به مخیله اش هم خطور نمی کند که
بیاید در حوزه ای که کار میدانی و تجربی نکرده است
نظر بدهد و به اصطلاح نظریه پردازی کند!
...
نهاد تجربه گرایی موجب می شود که این روحیه
طی فرایند اجتماعی شدن از همان کودکی در افراد درونی شود.
یک روز که کنار دریا قدم می زدیم
توجهم به مادری جوان و بچه هایش جلب شد.
بچه ها با فراغ بال مشغول ماسه بازی بودند و
مادر هم دورادور مراقب آنها.
این منظره، در اینجا منظره متعارفی است.
یعنی به جای اینکه نگران کثیف شدن دست و پا و لباس بچه ها باشند که
به سادگی شسته می شود و می رود، می گذارند
بی خیال و بی دغدغه و بی نگرانی، خوب با چیزها وربروند.
به روایت دیگر به بچه اجازه و جسارت تجربه کردن و
حتی اشتباه کردن می دهند و بدین ترتیب،
این روحیه را در بچه تشویق و تقویت می کنند.
...
خلاصه که در اینجا غلبه با استقرا و تجربه گرایی است و
ارزش چیزها تنها از پس تجربه های مکرر آشکار می شود.
شاید برایتان جالب باشد که از ذکر اینکه
فلانی چی گفت، بهمانی چی گفت، و
ردیف کردن اسم آدم ها و بخصوص
این اصطلاح پست مدرن و واژگان مربوط،
خیلی خوششان نمی آید!
ترجیح می دهند ببینند خودت چه احساسی داری؟ و
خودت به تجربه چی دستگیرت شده است؟
برای همین هم مثلا می بینی هنوز که هنوز است
دست از سر نظریه هویت اجتماعی مرحوم تاجفل که
در 1979 مطرح کرد، برنداشته اند و با حوصله و پشتکار
به انباشت داده بر اساس آن ادامه می دهند.
یعنی نظریه ای را که هنوز شواهد تجربی خوبی دارد،
به همین سادگی و با آمدن نظریه(های) رقیب،
حالا هر چقدر هم تر و تازه و وسوسه انگیز باشد،
رها نمی کنند.
...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۵, سه‌شنبه

لطفا دست بزنید 2

...
این فرهنگ دست زدن و لمس کردن چیزها،
در فروشگاه ها هم کاملا به چشم می خورد.
اینکه افرادی با هر سن و سال و از هر قشر و طبقه ای را
در حال بالا و پایین و زیر و زبر کردن اجناس فروشگاه ببینید،
در اینجا تقریبا منظره عادی محسوب می شود.
جالب اصرار مغازه دارهاست که
حتما همه جای مغازه را ببینی و
اگر چیزی برایت جالب است،
حتما بخواهی که برایت بیاورد تا از نزدیک با آن وربروی، و
اگر نکته ای به نظرت می رسد از او بپرسی، و
جالب اینکه وقتی می گویی قصد خرید نداری،
باز هم از لطف و حسن سلوکشان کم نمی شود،
انگار خستگی نداشته باشند.
ملت هم مثل قوم مغول از یک طرف اجناس فروشگاه را
انگار شخم می زنند و به هر سو می پراکنند و در هر کجا رها می کنند و
این فروشنده ها هم پشت سرشان با خوش رویی تمام
جمع می کنند، تا می کنند، مرتب می کنند، و
دوباره روز از نو روزی از نو و
این چرخه تمامی ندارد.
مثلا برای لباس، هر مشتری می بینی هفت هشت دست پرو می کند و
یکی دو سایز بالا و پایین تک تک آنها را از فروشنده می خواهد،
آنها را هم پرو می کند و دست آخر هم
خداحافظی کرده یا نکرده راهش را می کشد و می رود و
من حیران که آخر تو که نمی خواهی بخری، مگر آزار داری؟
پشت ویترین فروشگاهی نوشته لطفا بفرمایید داخل و دیدن کنید!
و وارد که می شوید به استقبالتان می آیند و
از شما می خواهند که اگر بار اول است که
از فروشگاه دیدن می کنید، در صورت تمایل
بگذارید یک راهنمایی مختصر بکنند تا بتوانید خوب همه جا را ببینید و
وقتی طرف یک گزارش اجمالی می دهد تازه دستت می آید که
بابا اینجا را بخواهی ببینی یک صبح تا شب وقت می برد!
شاید این لبخندها را باید عمدتا به حساب روحیه سرمایه داری و
خوی سوداگرانه فروشندگان گذاشت [که در جای خود
مقایسه آن با روحیه مغازه داری و دلالی در ایران
بسیار می تواند آموزنده باشد و شاهد بسیار خوبی برای اینکه
ما کجا و مدرن شدن کجا؟ ما کجا و روحیه سرمایه داری کجا؟] اما
اخلاق خرید این مردم و عادت واره ای که در لمس و ورانداز کالا دارند،
از یک سو و پذیرفته بودن آن به عنوان یک رویه اخلاقی از سوی فروشنده،
از سوی دیگر، به گمانم ربط وثیقی دارد با همان روحیه تجربه گری و
رضایت ندادن به خواندن صرف درباره چیزها و
بسنده نکردن به شنیدن درباره آنها [و جالب آنکه با این تفاصیل
به تجربه خود هم بیش اندازه بها نمی دهند و
به سرعت و سهولت خط عوض نمی کنند و
به یکباره مسیر و عادت ها و راه های آزموده و آموخته پیشین را
به امان خدا رها نمی کنند که درباره این
صفت باید بطور مستقل در جای دیگر مبسوط بنویسم فقط به
یک قلم مثال آن در ذائقه غذایی این مردم اشاره کنم:
فردریک دوست فرانسوی هنرمندمان درباره غذا
به نکته جالبی اشاره کرد و آن اینکه
هر غذایی را باید چشید و
به لذت خاص آن دست یافت!
این را برای ما می گفت که
با تعجب به چای ژاپنی بدمزه ای که می نوشید، نگاه می کردیم.
در حالی که دوستان بریتانیایی کمتر از این ریسک ها می کنند.
یعنی تجربه می کنند ولی ذائقه اشان را
به سرعت عوض نمی کنند].
...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۱۳, یکشنبه

لطفا دست بزنید 1

[برای علی عزیز]
در این دیار ارزش زیادی برای دست زدن و
از نزدیک لمس کردن قائلند.
این را هم در کتابخانه و موزه می بینید،
هم در باغ وحش و هم در هر جای دیگر!
در موزه ها، معمولا گوشه هر تالار و
در کنار هر مجموعه از اقلام موزه ای، جایی در نظر گرفته اند
با کلی اسباب و لوازم به نام محل تجربه که
بخصوص بچه ها را به حضور و استفاده از آنها تشویق و ترغیب می کنند.
در این نقاط، معمولا نمونه(هایی) کاملا مشابه از اقلام موزه ای مربوط
در اختیار بازیدکنندگان قرار دارد که
آنها را لمس کنند، با آنها وربروند، با آنها بازی کنند و
در آخر اگر دلشان خواست با آنها عکسی به یادگار بگیرند.
فکرش را بکن در قسمتی از موزه نظامی واقع در قلعه معروف ادینبورو،
می توانی انواع سلاح های گرم و سرد
نمایش داده شده در ویترین ها را بدست بگیری و
سیر تحول وزن (سنگینی ـ سبکی) و ارگونومی آنها را در طول تاریخ حس کنی.
یا در موزه ملی اسکاتلند، می توانی خودت را جای تک تک آنانی بگذاری که
زمانی با این ابزار و ادوات سروکار داشته اند و زندگی می کرده اند؛
می توانی ظروف خوراک پزی آنان را در دست بگیری،
لباس های آنان را بپوشی، کلاه آنان را بر سر بگذاری و
بخصوص بچه ها می توانند
با اسباب بازی های مربوط ـ چه اسباب بازی های آنموقع، چه
اسباب غیربازی بازسازی شده به صورت
انواع اسباب تحنن (تحصیل + تفنن) ـ بازی کنند یا
با کاغذ و مداد و مدادرنگی که در آنجا گذاشته اند نقاشی بکشند و
در صورت تمایل بگذارند کنار نقاشی بقیه؛
نقاشی هایی درباره مشاهدات خود در موزه.
البته ناگفته نماند که در سالن بزرگی هم در همان طبقه هم کف،
کلی نمونه های مشابه اختراعات صنعتی برای بازی گذاشته اند تا
ملت (نه فقط بچه ها) با آنها وربروند و
چند و چون آنها را از نزدیک و شخصا تجربه کنند.
و همه هم چه عطش و کنجکاوی دارند برای این تجربه شخصی!
بزرگترها هم مثل کوچک ترها همه جا مشغول دست ورزی اند و
از سر و کول این اسباب و وسایل بالا و پایین می روند و
با آنها بازی می کنند.
این در حالی است که همانطور که پیشتر اشاره کردم آموزش (همه جا،
در همه مقاطع و برای همه) مترادف تجربه عملی و دست اول است و
در مدارس، جدای از دروس کاملا تجربی ـ عملی که مثل آشپزی دارند،
همه دروس همراه است با انواع وسائل دست ورزی و تجربی.
اما باز هم می خواهند از نزدیک لمس کنند که مثلا
قرقره ها چطور بالا بردن بار را آسان می کنند؟ یا
اگر جای وزیر نیرو بودند،
چگونه می توانستند میان اعتبار سیاسی خود (و حزب خود) و
هزینه ها و سلامت محیط زیست و مسئله سوخت و تامین انرژی،
طی دوره محدود مدیریت خود با
ساخت انواع نیروگاه ها به نقطه بهینه برسند؟ یا
می توانند در مسابقه هوش و حافظه از پس یک شانپانزه برآیند؟ یا
از پشت شیشه لباس فضانوردان دنیا چه شکلی است؟ یا
...
در باغ وحش هم اوضاع از همین قرار بود. [راستش
از باغ وحش اصولا خوشم نمی آید. از اینکه
حیوانات را در قفس می گذارند برای تماشای خلق
دور از محیط طبیعی که بدان تعلق دارند و
می شود حدس زد که این کار چقدر عصبی یا افسرده اشان می کند.
در هر حال آزادی چیز دیگری است که ما انسان های خودخواه
از آنها سلب کرده ایم،
به حریم و حدود آنها تجاوز کرده ایم و
حالا آنها را در پشت نرده ها قرار داده ایم.
اگر چه که در مواقعی واقعا چاره ای جز توسل به باغ وحش نیست و
بلکه اگر باغ وحش نبود، کلی از گونه ها منقرض شده بود!]
باری، سی نوامبر روز سن اندرو قدیس پاسدار اسکاتلند که
بازدید از باغ وحش ادینبورو ـ مثل خیلی از جاهای دیگر ـ رایگان بود،
بیشتر از روی کنجکاوی درباره وویتک (خرس ایرانی کهنه سرباز
ارتش بریتانیا در جنگ جهانی دوم) راهی شدیم.
همان بدو ورود به باغ وحش، با تصور حیوانات بی گناهی که
از محیط طبیعی خود کنده شده اند و مجبورند زندگی مصنوعی در
این فضاهای بیگانه، بسته و نامانوس، و روزانه هزاران چشم فضول را
تحمل کنند، باز غمی نشست به دلم که
به سرعت با خیرمقدم و آرزوی روزی خوشی که
از چند خانم بسیار «با شخصیت» و سرحال و خندان شنیدیم، زدوده شد و
جای خود را به نقشه و برنامه ای داد که
آن پری رویان به دستمان دادند.
حرکت از روی نقشه و طبق برنامه نه تنها تضمین می کرد که
همه حیوانات باغ وحش را با کمترین مسیر تکراری ببینید، بلکه
امکان استفاده از توضیحات کارشناسی و برنامه های آموزشی و نمایشی مربوط، و
به علاوه، پیدا کردن تجربه منحصر بفردی از آن حیوانات را هم می داد که
تمرکز مطلب من بر روی همین تجربه است یعنی برای مثال
جلوی محل نگهداری کرگدن ها (همان حیوان ستبرپوست
موضوع نمایشنامه ای به همین نام از اوژن یونسکو) بساطی هم به راه بود با
نمونه هایی از مثلا شاخ، سم، پوست و چیزهای دیگر کرگدن که
در اختیار بازدیدکنندگان قرار می گرفت تا
آنها را لمس کنند، سبک و سنگین کنند، بو کنند، و
حتی اگر دوست داشتند بچشند!
این جدای از فضای مستقل کارگاه ـ آزمایشگاه مانندی است که
بطور ویژه برای تجربه دست اول از زندگی حیوانات تعبیه شده و
همیشه برقرار است با کارشناسانی که مصرانه از شما می خواهند
همه چیز را ببینید، لمس کنید، و بو کنید، و
اگر پرسشی به ذهنتان می رسد حتما از آنان بپرسید.
...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۷, دوشنبه

من و دوست جدیدم پل 1

: اسم من پله!
: پل!
: اسم شما چیه؟
: بهزاد!
: چی؟
: به زاد!
: بیزا؟
: نه! ب ه ز ا د!
: بزا!
: ...زاد. آخرش د داره!
: بزاد!
: آره، خوبه!
: اسم مستعار (nick name) نداری؟
: نه!
: ناراحت نمی شی بن یا بنی صدات کنم؟
...

۱۳۸۸ اردیبهشت ۴, جمعه

در حاشیه مراسم ایستر

...میان جمعیت رفقای خون گرم برزیلی را دیدیم و
تا انتهای مراسم با آنان همراه بودیم.
...
جاسی: تو این داستان [زندگی مسیح] را می دونستی؟
من: آره!
: از کجا؟
: خوب تو قرآن آمده!
: ا؟ یعنی تو یهودی هستی؟
...

۱۳۸۸ فروردین ۳۰, یکشنبه

جمعه نیک و عید پاک (Good Friday and Easter Day)






این جمعه که گذشت (ده ایپریل)، جمعه نیک بود و
یکشنبه ای که گذشت (دوازده ایپریل)، عید پاک یا همان ایستر.
به اعتقاد مسیحیان، مسیح در یک چنین جمعه ای به صلیب کشیده شده و
جان به جان آفرین تسلیم کرده است. [نیک بودن آن هم از آن رو است که
مسیح خود را فدای تک تک انسان ها کرده و...]
همان روز، کالبد وی را در مقبره ای گذاشته و
در آن را هم با سنگ عظیمی مسدود کرده اند.
سه روز بعد، وقتی مریم مجدلیه به محل مراجعه می کند،
می بیند صخره کنار رفته است و از جسد مسیح هم خبری نیست، و...
در هر حال، مسیحیان اعتقاد دارند که
او را خداوند زنده کرده و به عرش و جوار خود برده است.
...
شنبه در شهر نمایشی در دو نوبت درباره این واقعه برپا شد؛
چیزی در مایه های شبیه خوانی و تعزیه گردانی.
از دعوی پیغامبری مسیح ناصری شروع شد و
حکایت غذا دادن خلق از سبدی کوچک [که
بازیگران در میان مردم تکه های نان توزیع کردند]، تا
روانه شدن مسیح به اورشلیم که
خلق با شاخه های نخل از او استقبال کردند، و
ماجرای معبد و برهم زدن بساط خرید و فروش در آن و
درگیر شدن با روحانیان یهودی، و
توطئه ایشان برای دستگیری او و
حکایت شام آخر، و خیانت یهودا و دستگیری مسیح و
بردن او به دربار نماینده امپراتور روم، و
اکراه وی از سیاست کردن مسیح و
اصرار روحانیان بر اجرای حکم و سرانجام
به صلیب کشیده شدن و
در آخر زنده شدن او.
همه از پیر و جوان، و زن و مرد همراهی کردند و
فقط در آن صحنه به صلیب کشیده شدن مسیح بود که
متوجه شدم یکی از تماشاگران که
مرد حدودا پنجاه و چند ساله ای بود، گریه می کند!
وقتی از دوستمان هلن در این باره پرسیدم،
گفت «ما خیلی عادت نداریم احساساتمان را بیرون بریزیم...
بخصوص یک مرد... هر چند نسبت به گذشته خیلی چیزها عوض شده.»
...
این نمایش عمر زیادی ندارد، حدود چهار پنج سال.
برخلاف اسپانیا (و ایتالیا احتمالا) که
چنین نمایش هایی از سال های دور به راه است و
کلی هم طرفدار و البته حواشی دارد.
این را گونزالو دوست اسپانیایی ام گفت.
به قرار اظهارات ایشان، مراسمی که
در اسپانیا برپا می شود، باید همچون ایران پرشور و حال، و
همراه با ابراز احساسات ـ گریه و لابه ـ تماشاگران باشد.
گویا در آنجا هم گرداندن چارچوب ها و نشان ها و
نذر و نیاز مردم و گره زدن به این علامت ها و نشان ها،
برقرار است.
...
اما حکایت این جزیره با بقیه اروپا فرق می کند.
این را باید همواره مدنظر داشت.
جدای از اختلاف مذهبی که وجود دارد [اکثریت مردم اینجا
یعنی حدود 40 درصد پروتستان هستند (همین حدود هم بی دین!)، و
بقیه اروپا اکثرا کاتولیک] چیز دیگری هم در فرهنگ این مردم،
به شکلی متمایز وجود دارد.
نه اینکه رو باشد و آشکار، نه،
از قضا خیلی هم زیرپوستی است ولی
همه جا احساس می شود!
شاید بتوان در وهله اول، همانطور که هلن اشاره کرد،
آن را نوعی درون گرایی و
گرایش به کنترل احساسات و بروز ندادن آن قلمداد کرد.
یا نوعی محافظه کاری مثلا.
نمی دانم، این پرسش اصلی من در اینجاست، ولی
همانطور که قبلا هم اشاره کردم،
همیشه در نگاه اول یک لبخند مدنی بر لب دارند که
بلافاصله (یا در برخورد بعدی) جای خود را به بی تفاوتی مدنی می دهد.
برخی از خارجی ها آن لبخند مدنی در برخورد اول را تصنعی و سرد می دانند.
من این برداشت را ندارم.
بیشتر نوعی میل به حفظ فاصله و حریم فردی در آن است.
به علاوه، نوعی بازبودگی و آمادگی برای شنیدن و یا
دست کم مخاطب واقع شدن در آن هست.
همین ها آن را مدنی می کند و
به نظر من و حسب تجربه اصلا هم تصنعی نیست.
البته شاید کمی هم ماهیت بازاریابی و سیاستمداری در آن باشد که
در این جامعه سرمایه داری و بازارمداری خیلی طبیعی است.
...
من: شما که تو این روز عزاتون هم انگار جشن می گیرید و
به هم تبریک می گویید... ببینم اصلا روزی برای گریه و لابه ندارید؟
جنیفر (بعد از اندکی تامل): امممم... نه!
من: جات خالی که ما فقط همین یک قلم را داریم!
...

۱۳۸۸ فروردین ۱۸, سه‌شنبه

پنج سؤال از نامزدهاي رياست جمهوري ـ سعيد حجاريان

بدون کسب اجازه از سعید حجاریان و پایگاه اطلاع رسانی نوروز و
با اندکی ویرایش!
...

نامزدهاي دهمين دوره انتخابات رياست جمهوري
قطعا قبل از هر چيز قانون اساسي را مطالعه کرده و
تکاليف و اختيارات رئيس جمهور را مورد مداقه قرار داده‌اند و
لاجرم نسبت خود را با اصولي که به اين امر مربوط مي‌شود، تنظيم کرده‌اند.

نگارنده بر آن است طی پنج سوال
موضع آن بزرگواران را در این خصوص جويا شود.

اين سؤال‌ها در دو دوره گذشته
يعني انتخابات سال 80 و 84 نيز
با نامزدهاي انتخابات رياست جمهوري در ميان گذاشته شد،
اما پاسخ درخوري دريافت نکرد و
کماکان به نظر مي‌رسد سؤالاتي جدي در اين حوزه باشد.

اميدوارم که پاسخ پرسش‌هايم را
دست کم ضمن برنامه ايشان پيدا کنم؛
هر چند اگر به طور مستقيم به این سؤال ها پاسخ دهند
در تنوير افکار عمومي مؤثرتر خواهد بود:

1) در اصول مختلفي از قانون اساسي
دو واژة رييس‌جمهور و رييس‌جمهوري به تفکيک آمده است
معني تحت‌اللفظي اين دو چيست و مدلول هر يک از اين دو لفظ کيست؟

2) آيا نظارت مذکور در اصل 57 بر قوه مجريه
استصوابي است يا استطلاعي؟

3) آيا امضاي حکم رياست‌جمهوري توسط رهبري
به منزلة صحه گذاشتن به حسن انتخاب مردم است يا
تفويض بخشي از اختيارات ايشان؟
به عبارت ديگر اين امضاء جزء وظايف رهبري است يا
از شمار اختيارات اين مقام؟

4) مطابق اصل 113
رئيس جمهور مسئوليت اجراي قانون اساسي را
علاوه بر رياست قوه مجريه برعهده دارد.
چه تعريفي از اين مسئوليت به دست مي‌دهيد و
چه سازوکارهايي را براي ايفاي آن تعبيه مي‌کنيد؟

5) مطابق اصل 121
رئيس جمهور در مجلس شوراي اسلامي
با حضور رئيس قوه قضائيه (لابد به قصد انشاء سوگند)
سوگندی یاد مي‌کند که
در بخشي از آن آمده است
«از آزادي و حرمت اشخاص و
حقوقي که قانون اساسي شناخته است،
حمايت کند»
به نظر شما
رئيس جمهور چه سازوکار اجرايي را
بايد براي ايفاي چنين سوگندي اتخاذ نمايد؟

اصل مطلب را در پایگاه اطلاع رسانی نوروز ببینید

...

۱۳۸۸ فروردین ۷, جمعه

سفر نوروزی به گلاسگو

صبح گاه روز اول سال نو با اتوبوس (یا همان coach) راهی گلاسگو شدیم.
برخلاف دفعه قبل این بار راننده بسته بودن کمربندهای ایمنی مسافران را چک نکرد،
البته همه هم نبسته بودند!

تا یادم نرفته چندتا نکته عرض کنم:
یکی اینکه اتوبوس ها طبق برنامه سالانه اشان حرکت می کنند،
چه مسافر باشد، چه نباشد، یعنی حتی با صندلی های خالی.
این امر از اصول اساسی زندگی اینجاست که بر پایه اعتماد و ایجاد اعتماد استوار است.
دویم قیمت بلیط است. قیمت ها اینجا معمولا تابعی از زمان است.
مثلا قیمت بلیط در فصول سال ـ های سیزن و لو سیزن ـ بالا پایین می رود، و
یا اینکه به شکل هزلولی(؟) از دو سه ماه قبل از زمان مورد نظر، معمولا تا
آخرین لحظه به شکل نمایی بالا می رود (البته شنیده ام این تابع
برای بلیط ترن و هواپیما در نیم ساعت آخر سهمی(؟) می شود به این شکل که
به یکباره به یک قیمت استثنایی ـ مثلا نصف قیمت ـ فروخته می شود).
تابع قیمت اقلام مصرفی هم هزلولی است منتها بال قرینه هزلولی بالا، یعنی
تا روز ماقبل تاریخ مجاز برای قرار گرفتن در قفسه فروشگاه، قیمت آن ثابت است ولی
طی آن روز تا آخرین دقایق، به شکل نمایی قیمت آن پایین می آید [و دقیقا اینجاست که
من سرمی رسم!].
و نکته آخر، از آنجا که روی بلیط شماره صندلی قید نمی شود،
همیشه حق تقدم در صف (هنگام سوار شدن) با بیشترین حق انتخاب صندلی همراه است [قابل توجه
اونایی که دوست دارند ردیف سه یا چهار کنار پنجره بشینن].

بله، آسمان ابری و مسیر سرسبز ادینبورو ـ گلاسگو
جاده های شمال (ایران) را به یاد می آورد؛
اگر چه که من دلم بد جوری هوای بیابون های ایران را کرده بود که
همیشه دم دمای عید، خروس خوون، تو گرگ و میش هوا، می زدیم به راه و
آفتاب که می زد، نزدیکای پاکدشت یا تو اتوبان قم بودیم و
راه بی پیر دراااز دراااز، بی انتها می رفت و می رفت،
نه پیچی، نه تابی، و
دو طرف تا چشم کار می کرد بیابون خدا بود، و
آخ آخ آخ...
ماشین های خورد و خمیر و خون و گریه و ناله و... که
بعضی وقتا توی جاده می دیدیم و
تا چند فرسخ و سی چهل دقیقه حالمون گرفته بود.
اما دروغ چرا؟ تا قبر آآآ
من هم پشت فرمان چرت زدم، و
خداییش باید تا حالا هفت تا کفن پوسونده باشم!
مسافرت طولانی (کم کمش هزار کیلومتر)،
رانندگی پیوسته و بدون توقف (شاید به دلیل فقدان یا کمبود
ایستگاه های جاده ای ترتمیز و مجهز و دلچسب)، و
جاده دراز، راست، مستقیم، بی هیچ پیچ و خمی، و
خاکی خیره کننده بیابان برهوت، و
خستگی راننده و
اصرار به اینکه بر این همه با فشار بیشتر بر پدال گاز غلبه کند و
هجوم اوهام و افکار و خیالات،
بخصوص «وقتی همه خوابند» یا هر کس در عالم خودش غوطه ور است، و
یک دفعه به خودت می آیی و می بینی ای دل غافل،
توی خواب رانده ای و الان است که ماشین بیفتد توی شانه خاکی باند روبرو و
شانس آورده ای که جاده یکطرفه بوده یا ماشینی از روبرو نمی آمده و
خدایی است که هول نمی شوی و بر خودت مسلط می مانی و
ماشین را به آرامی برمی گردانی در مسیر خودش و
سرعت کم می کنی و کنار جاده می ایستی،
پشتت عرق سردی احساس می کنی که شره می کند پایین،
پیاده می شوی،
باد خنک می خورد به صورتت، و نمی دانی که
از خنکای این باد است که می لرزی یا از تصور فاجعه ای که ازسرگذرانده ای.
...
با این همه دلم تنگه بیابونه!
...
خلاصه پنجاه دقیقه ای در راه بودیم که
سواد شهر هویدا شد [فاصله دو شهر 68 کیلومتر است!].
شهری است که در همان نگاه اول، بخصوص برای آنکه در ادینبورو زندگی کرده،
بزرگی و بلندمرتبه گی اش و آسمان مه/غبار/دودآلودش(؟) و
تنوع معماری اش به چشم می آید.
و با توجه به اینکه امروز شنبه و (نیمه)تعطیل است، شلوغ است.
[جمعیت گلاسگو حدودا 100 هزار نفر از ادینبورو بیشتر است در حالی که
مساحتش حدودا 100 کیلومتر مربع کمتر است!].
البته ما هم چنانکه از گردشگران یکروزه انتظار می رود،
در مناطق توریستی از قبل نشان کرده عمدتا مرکزی شهر گشتیم؛
یعنی گالری هنر مدرن در رویال اکسچنج اسکور، لایت هاوس، و
مدرسه هنر گلاسگو که اثر معمار و طراح نامی چالرز رنه مک اینتاش است، و
از آنجا رفتیم کنار ریور کلاید
نشستیم بر آفتاب و درباره معماری مدرن سی و سه پل اصفهان بحث کردیم.
بحثی که تا ساختمان بی بی سی اسکاتلند، و
مجموعه آی مکس سینما، مرکز علوم گلاسگو و کنار برج معروف آن، و سپس
مرکز همایش ها و نمایشگاه های اسکاتلند [که آدم را یاد اپرا هاوس سیدنی می اندازد]،
جسته و گریخته ادامه پیدا کرد.
ـ برج معروف؛ از آن رو که نخستین و شاید هم تنها سازه ایرودینامیک جهان است که
360 درجه حول محورش می گردد! یعنی طراحی خاص آن به گونه ای است که
با فشار باد، حول محور خود می چرخد.
البته خیلی بخت با این سازه یار نبوده چرا که فقط چند ماه
یعنی طی از جون یا جولای 2001 تا فوریه 2002 بر روی بازدیدکنندگان
[برای بالا رفتن از آن] باز بوده و
از آن تاریخ تاکنون برای تعمیرات
[انگار طی این مدت 15 میلی متر نشست داشته!] بسته شده است.
جالب اینکه طی همان مدت 44000 نفر از بالای آن گلاسگو را دید زدند.
این برج با 127 متر ارتفاع،
بلندترین سازه بدون حامی (free-standing structure) اسکاتلند محسوب می شود ـ
...
باری، بحث از آنجا شروع شد که
دوست معمارمان امید، معماری سی و سه پل اصفهان را مدرن قلمداد کرد.
استدلالش هم این بود که
در آن ویژگی های معماری مدرن (یعنی شفافیت، عقلانیت، کارکردگرایی،
حذف زواید، ...) را می شود به عینه دید.
در حالی که به نظر من، مدرن بودن حالا با همان ویژگی هایی که
امید برایش برمی شمارد محصول اجتماعی یک واقعه تاریخی در غرب است و
مجاز نیستیم به صرف شباهت های صوری، فارغ از زمینه اجتماعی پیدایی شی،
آن را مدرن بدانیم.
کمااینکه در صورت نیافتن شباهت صوری،
نمی توان امر مدرن را غیرمدرن انگاشت. هر چند
برخی از علما از این قبیل شوخی ها کم نمی کنند و
مثلا افزایش گرایش به دین در غرب را
بازگشت به دین می گیرند.
البته پرواضح است سخن بر سر اقتباس نیست چرا که
دزدی به تعبیر پیکاسو ذات هنر [و بلکه ادبیات و حتی علم و البته تکنولوژی] است!
حرف من اما آنجا بود که بخواهیم تحلیل و بلکه تفهم کنیم.
یعنی بخواهیم سی و سه پل را بفهمیم.
آیا اگر فلان معمار و مستشرق نامی آن را مدرن فهمید، سی و سه پل مدرن می شود؟ و
ما مجازیم آن را مدرن بدانیم؟ و
می توانیم بگوییم آن را فهمیده ایم؟ به دیگر سخن،
این فهم ما چقدر با فهم سازنده(گان) آن و استفاده کنندگان آن و
خلاصه هم عصران آن تراز شده است؟
می خواهم بگویم اگر زبانی هم به قضیه نگاه کنیم
باز هم مشکل بتوان واژه مدرن را
که هزار و یک ارتباط دور و نزدیک دارد با
واژه های دیگر در زبان(های) مادر و مولدش،
آورد در یک زبان دیگر (در اینجا فارسی) و نشاند کنار هزار و یک واژه دیگر و
از آن انتظار وفاداری و وجاهت و متانت داشت. نمی شود.
چون اساسش بر خیانت و بی وفایی بوده است،
جز کج تابی و بدفهمی هم از آن برنمی آید!
فهم سی و سه پل
نیازمند ذوب شدن در افق زبانی و ادراکی آدم های هم عصر آن است،
نیازمند کنار گذاشتن یا به تعلیق درآوردن زبان و آگاهی امروز است،
نیازمند قرار دادن خود در آن بستر زبانی و
زمینه تاریخی و سپهر دانشی و فضای گفتمانی است،
نیازمند قرار دادن سی و سه پل در
پیکره واژگانی خود ـ با تمام ارتباطات منطقی و
غیرمنطقی درونی و بیرونی و هم زمانی و درزمانی آن ـ است.
اینجاست که می بینیم کاری دشوار و به زعم برخی حتی ناممکن پیش رو داریم.
...
به همین سیاق پیش خودم فکر می کنم فهم امر مدرن برای ما زائران دنیای مدرن،
تا چه پایه می تواند سهل و ممتنع باشد و در عین حال،
فکر می کنم چه بی محابا و افسار گسیخته گمان کرده ایم از خود خبر داریم، و
حال آنکه بی خبریم!
فکر می کنم خبر از خود، نیازمند بیرون آمدن از پوسته خود است،
بریدن از خود و نگاه کردن به خود از بیرون،
بیرون مکانی و زمانی، هر دو،
یعنی همان قدر که باید آمد به دنیای مدرن و با آن و در آن زیست و
از آن چشم انداز به خود نگریست،
همان قدر هم باید رفت به اعماق گذشته و با آن و در آن زیست و
از آن چشم انداز به خود نگریست،
این هر دو به نظرم لازم است تا
بشود به تفهمی امروزی از اکنون خود دست یافت.
...

۱۳۸۷ اسفند ۲۹, پنجشنبه

هر روزتون نوروز، نوروزتون پیروز!

دوست دارم در آستانه سال نو و نوروز به تک تک
آنانی که به این وبلاگ سر می زنند،
پست هایش را می خوانند،
کامنت می گذارند، و
آن را به بقیه معرفی می کنند، و حتی
آنانی که به این وبلاگ سر نمی زنند،
خوانندن پست هایش را اتلاف وقت می دانند،
کامنت که «نگو»، و
معرفی به بقیه؟ «عمرا»،
بگویم: «هر روزتون نوروز، نوروزتون پیروز!»
...

۱۳۸۷ اسفند ۲۶, دوشنبه

نخستین جشن رسمی نوروز در لندن


دیروز در خبرها می خواندم نخستین جشن رسمی نوروز
به همت شهرداری لندن در میدان ترافالگار این شهر برگزار شد.
و چنانکه از متن خبر و عکس های مربوط برمی آید
عمده شرکت کنندگان کردهای ترکیه طرفدار اوجالان بوده اند.

اینکه در این جزیره فرصتی هم در اختیار ما قرار می گیرد تا
گوشه(هایی) از میراث فرهنگی بشری که به رسم امانت به ما سپرده شده را
به نمایش بگذاریم، اسباب خوش وقتی است و البته جای قدردانی بسیار دارد.
اما چند نکته ناخوشایند هم در این میان آزاردهنده بود:
کردها عمدتا در سه کشور ایران، عراق و ترکیه زندگی می کنند و
از قضا چوب همین قرار گرفتن و مثله شدن در مرزهای این سه کشور را هم
می خورند.
این حاشیه نشینی جغرافیایی ناخواسته، از سویی، و
مورد غفلت و بی توجهی دولت های مرکزی قرار گرفتن از سوی دیگر که
موجبات حاشیه نشینی اقتصادی ـ سیاسی ـ اجتماعی ـ فرهنگی آنان را نیز
فراهم آورده است که به مرور زمان منجر به
نومیدی و روی گردانی آنان از مرکز و
گرایش به اندیشه تشکیل دولت مستقلی برای خود شده، خود
اسباب اعمال سیاست های سرکوب گرانه دولت های مرکزی گردیده است.
و این چرخه معیوب، به طور تصاعدی
بر بار بی عدالتی ها و عداوت ها افزوده است.
و دولت ها هم انگار اسب های عصاری با چشم بندهای سیاه، فقط
اهرم قدرت را می فشرند و سنگ آس را بر محور مرکز خود
می چرخانند، تا مقاومت این مردم را بشکنند و آنان را
در دیگ یکسان ساز فرهنگی خود حل و هضم کنند.
بر این مردم نه تنها حرجی نیست اگر که
تن به این تهی سازی از خود نمی دهند و
در برابر ستمی که بر آنان می رود، داد می خواهند که
بسیار هم ستودنی است که
میراث فرهنگ بشری را فرونمی گذارند و
از آن مهمتر، انسان را مراعات می کنند.
ولی ما مسئولیم و باید به خود آییم که
چرا در برابر سیاست های ضدانسانی دولت های مرکزی خود
سکوت اختیار می کنیم؟
اگر ما به انسان می اندیشیم باید دولت ها را به مراعات انسان
فارغ از هر دین و آیین و قومیتی که دارد، واداریم.
اگر آحاد ملت، خود را عضوی برابر احساس کنند
دیگر چه نیازی خواهند داشت به سردادن ترانه جدایی؟
بد نیست بدانیم مردم امریکا با بالاترین تنوع دینی و قومی در دنیا،
از بالاترین میزان احساس هویت ملی نیز برخوردارند.
این از نکته اول.
اما نکته دوم.
آمیختگی بی محابای ساحت های مختلف زندگی اجتماعی در یکدیگر
به گمانم از ویژگی های مشترک ما مردم جهان سوم باشد.
گویا ازمان برنمی آید اندازه نگه داریم.
بنا بود «نوروز» را به این مردم معرفی کنیم؛ یعنی فعالیتی فرهنگی.
اما تظاهراتی سیاسی را به نمایش گذاشتیم. به قسمی که
بعید می دانم بزرگداشت آن در سال آینده رغبتی در کسی ایجاد کند.
من که عرض کردم محنت این مردم، قبول. اینکه
باید از هر فرصتی برای جلب توجه مردم به این درد انسانی استفاده کرد،
آن هم قبول. [امور محض که نداریم. امر انسانی، به همان اندازه که
سیاسی است، اقتصادی، اجتماعی، و فرهنگی هم است]
اما حرفم این است که
اگر به نوروز پایبند می ماندیم و
با مرکزیت و محوریت آن مراسم را برگزار می کردیم،
به نظر من هم فلسفه مراسم لوث نمی شد و هم
در ضمن آن، بطور غیرمستقیم،
به نحو موثرتر و ماندگارتری می شد پیام را منتقل کرد.
چرا که در صورت حاضر، ارزش پیام،
نظر به آشکار و مستقیم بودن آن، پایین آمده است و...
اینم نکته دوم.
نکته سوم.
من به اینکه اصل نوروز و ریشه نوروز به کجا می رسد
کاری ندارم. چرا که سررشته ای در این زمینه ندارم.
بحث آن بماند برای اهل فن.
اما این نوروزی که در حال حاضر ما داریم،
انگار علاوه بر ایرانی ها، برای مردم بسیاری از کشورها
مثل افغانستان، تاجیکستان، آذربایجان و ترکیه که بطور مستقیم یا
غیرمستقیم متاثر از فرهنگ و تمدن ایران باستان بوده اند،
روزی فرخنده محسوب می شود، و از این رو
پر واضح است که در مراسم نوروز هم
هر کس بنا به آداب و رسوم و
با زبان خود آن را روایت کند.
اصلا زیبایی نوروز (و هر امر انسانی) در همین تنوع انسانی آن است که
در عین حفظ آن، بر غنای آن هم می افزاید.
منتها نکته ناخوشاید در مراسم «نوروز» لندن، وقتی توی ذوق می زند که
متاسفانه باز هم انگار کس یا کسانی می خواهند همه این طیف هزاررنگ را
به نام خود مصادره کنند و گویا حاضر نیستند
جایی و جایگاهی برای دیگران بازکنند. فکرش بکنید
هیچ کجا رد و اثری از ایران و ایرانی و زبان فارسی به چشم نمی خورد!
و این جای تاسف دارد.
رواداری، همیشه انسانی است.
حرفم این است که
اگر دیگران نیامدند، حتما ما چیزی کم داریم.
بر ماست که از آنان دعوت کنیم و جا برایشان بازکنیم.
اینم از نکته سوم.
و نکته آخر.
ایرانی های عزیز گوگوری مگوری،
شمایی که همه عشق میهن دارید،
نوروز در لندن برگزار شد بدون یک کلمه «نوروز»!
غفلت کردید و «دیگران سیب را دزدیدند». [ترا به خدا به کسی
برنخورد!]
حالا مردم خبر نشدند، یا خبر شدند وتعلل کردند،
اگر به کسی بخواهند جواب پس بدهند، خودشان است،
طلبکاری ندارند. اما نمایندگان حقوق بگیر ملت کجا بودند؟
هر چند بعید می دانم کسی از این حضرات گوشش به این حرفها بدهکار باشد.
...
* * *
اما دو مطلب دیگر
مراسم چهارشنبه سوری به همت انجمن ایرانی های ادینبورو برگزار می شود که
بلیط به ما نرسید و از آن در این شهر و دیار غریب محروم شدیم.
ترا به خدا ما را موقع پریدن از روی آتش فراموش نکنید،
چندتا ترقه هم به یاد ما درکنید،
سهم آجیل ما را هم همان اول، وقت قاشق زنی از صاحب خانه جداگانه بخواهید،
فال گوش هم از طرف ما فراموش نشود!
...
شنبه چهارده مارچ هم مراسم جمع و جور و خودمانی
توسط جمعی از ایرانی های ساکن ادینبورو
در محل تشکیل کلاس های زبان فارسی برگزار شد.
واقعا که دست مریزاد!
سواد فارسی این بچه های نسل دوم
خاصه اونهایی که از پدر یا مادر غیرایرانی هستند
مدیون زحمات خانم معلم هایی بود که
درباره اشان باید سر فرصت مفصل بنویسم.
خلاصه هفت سین بود و
کلی غذاهای ایرانی خانگی و
عیدی اسکناس یک پوندی به بچه ها، آن هم از لای قرآن!
...

۱۳۸۷ اسفند ۲۲, پنجشنبه

روز «زن و صلح» مبارک باد!


حیرانم چرا ما ایرانی ها همیشه می خواهیم ساز مخالف خودمان را بزنیم؟ و
به هر قیمتی که شده خرج خود را از بقیه جدا کنیم؟
این قضیه از کجا ناشی می شود؟
نکند یکی از ویژگی های تاریخی ما باشد؟
...
روز هشتم مارچ (هجدهم اسفند) توسط سازمان ملل به عنوان
روز «زن و صلح» نام گذاری شده است.
بسیاری از کشورها هم این روز را در تقویم کشورشان وارد کرده و
حتی برخی آن را تعطیل اعلام کرده اند.
اما نمی دانم چرا ما آن را با مناسبتی مذهبی قاطی کرده ایم؟
یعنی نمی شود در یک روز همراه با همه مردم جهان
صرف نظر از هر دین و آیینی که دارند،
«زن و صلح» را گرامی داشت؟ و
به هر کس اجازه داد درباره مردان و زنان صلح جوی اسوه خود سخن براند؟ و
بدین ترتیب، آرزوهای خود را برای روزهایی بهتر و انسانی تر بیان نماید؟
به نظرم دیگر جدا وقت آن رسیده که
برای این بیماری «دینی کردن همه چیز» فکری کنیم؛
چیزی که باعث جدا سوایی بیهوده انسان ها و بدبینی به دین می شود.
حرفم این است که خط کشی ها را حداقل کنیم تا
با تعداد هر چه بیشتری از انسان ها همراه شویم.
این امر نه تنها منافاتی با دینداری ندارد که عین دینداری است و
از قضا این خط کشی های افراطی که ما کنیم،
اگر خلاف دین نباشد، بعید می دانم اصلا ربطی به دین داشته باشد.
...
متاسفانه از این کج سلیقگی ها کم نداریم.
فکرش را بکنید رئیس مجلس کشورمان
نه می گذارد و نه برمی دارد و یه کاره عدل وقتی که
همه دنیای داغ دار از فاجعه انسانی طولانی مدت دارفور سودان
می خواهد با اعلام محکومیت البشیر توسط
دادگاه رسیدگی به جنایات جنگی دمی بیاساید که
فریادرسی هم هست و این همه جنایات بی عقوبت نمی ماند،
میهمان جناب البشیر می شود!
ترا بخدا معنی این حرکت در اذهان مردم دنیا چه می تواند باشد؟
این برای ما در دنیا آبرو(؟) باقی می گذارد؟
...

۱۳۸۷ اسفند ۱۷, شنبه

جابجایی در ادینبورو 3

جا و مکان مولفه دیگر جابجایی در ادینبورو است که
در مقایسه با تهران، خیلی به چشم می آید.
نخست، کوچکی این شهر است که
جابجایی با پای پیاده و یا با دوچرخه را در آن میسر می سازد.
حال اگر تمیزی هوا را هم به آن اضافه کنید که
هم از صنعتی نبودن این شهر ناشی می شود و هم
از درست کار کردن موتور خودروها نشات می گیرد و هم
از باد همیشه وزان ادینبورو،
به علاوه ی پیاده روهای «باز» [یعنی پیاده روهایی که
به هیچ عنوان مسدود نیستند. چون نخاله ای در پیاده رو نمی ریزند!
چرا که به قرار اطلاع، شهرداری خود بانکرهایی را به افرادی که
کار ساختمانی دارند اجاره می دهد و خودش هم آنها را جمع آوری و
در نمی دانم کجا سر به نیست می کند. بدون آنکه
پیاده رو مسدود شود. فقط به اندازه خودرویی که
کنار خیابان پارک شده باشد. و اگر کارگاه بزرگی باشد که
حتما یا پیاده رو موقت ایجاد می کنند یا پیاده رو را
با داربست هایی مسقف و ستون هایی دارای
روپوش لاستیکی با رنگ های روشن و شب نما
ایمن (و تزیین) می کنند.
[شما مقایسه کنید با پیاده رو و بلکه سواره روها در تهران که
چگونه بی پروا توسط کارگاه های کوچک و بزرگ ساختمانی
در ساخت و سازی که تمامی ندارد
اشغال شده اند و جز اینکه لذت جابجایی را سلب می کنند،
چه خطراتی را برای رهگذران نمی آفرینند و
هیچکس هم توجهی ندارد؛
اگر من و تو باشیم و سر حال
فحشی است که زیر لب نثار باعث و بانی اش می کنیم، اما
اگر مامور رفع سد معبر و پلیس باشد،
یکراست سراغ سرپرست کارگاه را می گیرد تا
اگر پروژه دولتی نیست و به جایی(؟) هم مربوط نیست،
شیتیل را نقد کند.
حالا اگر شما از آن پیله هاش بودید و
رفتید تا ته ماجرا، تازه دستگیرتان می شود که
«جریمه»اش به شهرداری پرداخت شده است!
مثل جریمه ورود به محدوده طرح ترافیک یا
جریمه خلافی یا هزار جریمه دیگر که
معنی آن چیزی نیست مگر
معامله بر سر حق و حقوق انسانی من و شما].
و «سنگ فرش» پیاده رو و خیابان و
خانه های خاکستری چندصد ساله که
آدم را می برد به «آرزوهای بزرگ» و «الیور تویست»،
می بینید که دلتان می خواهد وجب به وجب آن را پیاده گز کنید.
[راستی «تهران» ما را به کجا می برد؟ و چقدر دلتان می خواهد و
البته انواع خطرات به شما اجازه می دهد که آن را پیاده گز کنید؟]
گر چه خیابان ها در قسمت های نوساز شهر تقریبا همگی آسفالتند
ولی خیابان های محلات قدیمی و پیاده روها در بسیاری جاها
هنوز سنگ فرش هستند که حس خوبی می دهد.
[هر چند فکر کنم برای لاستیک و کمک فنر خودروها و
بطور قطع برای تخت و پاشنه کفش مضر باشد؛ به علاوه ی
سروصدای آزاردهنده ای که عبور خودروها برپا می کنند!]
...
در ادینبورو خودرو تصادفی نمی بینید (یا به ندرت اگر ببینید)؛
همه سالم، هم به لحاظ بدنه، هم به لحاظ موتور.
هیچ خودرو دودزایی ندیدم، حتی خودروهای سنگین!
به قسمی که شک کردم نکند اینها همه گازسوزند؟
که نیستند و همان بنزین و گازوئیل می سوزانند و
عجیب آنکه دود و دمی هم ندارند.
خودروهای مدل پایین،
مال عهد بوق هم گه گاه رویت می شوند،
آنها هم مثل عروس، سالم و بدون دود!
برخلاف تهران که محال است خودرویی نمالیده بماند؛
این حداقل را همه دارند. و از آن بدتر
دودهای سیاهی که از اگزوز آنها خارج می شود.
...
شاید برایتان جالب باشد اینجا برای پیاده روی و تفرج در شهر
برنامه های متنوعی دارند؛ از پیاده روی های همگانی رایگان که
در اماکن عمومی مثل کلیساها اعلام می شود و
در آن مسیرها ـ معمولا دو یا سه مسیر
برای افراد مختلف با توانایی و آمادگی های مختلف ـ مکان و
زمان جمع شدن، شروع، توقف(ها) و پایان راه پیمایی(؟)
مشخص شده است. تا پیاده روی هایی تخصصی که
باید در دوره آموزشی آنها ثبت نام کرد و پول داد و
بجز پیاده روی، کلاس و استاد و درس و مشق هم دارند!
پیاده روی اینجا جدی است. به قسمی که
در ساختمان های چند طبقه که آسانسور هم دارند
بسیاری ترجیح می دهند از راه پله استفاده کنند.
در مسیر راه پله، همه جا شعارهایی در تاثیر پله نوردی بر
سلامتی و تناسب اندام با گرافیک عالی چشم نواز است.
پیاده روی اخلاق خاص خود را هم ایجاد کرده است:
اگر در ایران همه می خواهند نهایت احترام و مرام خود را
هنگام رد شدن از چارچوب در به نمایش بگذارند، در این ولایت
هر کس از در می گذرد، در را برای نفر بعدی ـ پشت سر یا
پیش رو ـ نگه می دارد؛ حتی اگر فاصله ای باشد و
نفر بعدی هم پا تند می کند تا خود را قرین لطف او کند و
بدین ترتیب نگذارد وی کنف شود و
برای قدردانی از او تشکر می کند.
این را در همه جا دیده ام، چه در دانشگاه، چه در فروشگاه.
...
جالب آنکه افراد ناتوان یا کم توان هیچگاه فراموش نمی شوند.
آگهی ها همگی دارای نسخه های متنوعی هستند
با اندازه قلم بزرگتر (برای کم بیناها)
نسخه بریل یا شنیداری (برای نابینایان)
چاپی برای آنانی که دسترسی به اینترنت ندارند
به زبان های دیگر برای اقلیت های ساکن در ادینبورو
تا همه شهروندان از حق آگاهی بر خدمات عمومی برخوردار گردند.
برای رعایت حقوق مساوی شهروندان در استفاده از خدمات هم
در برنامه ها خاطرنشان می گردد که مثلا
مهد کودک برای نگهداری اطفال دارند یا نه؟
آسانسور یا بالابر برای ویلچیر یا کالسکه بچه؟
ماشین بریل؟ یا ضبط صوت؟ یا داشتن همراه؟ یا سگ راهنما؟
و یا اگر کسی به امکانات ویژه ای نیاز دارد، درخواست شده است
تماس بگیرند و اعلام کنند تا تعبیه شود.
...
نمی دانم جایی خواندم یا از کسی شنیدم که
اگر می خواهید بدانید اتباع هر کشور چقدر ارزش دارند،
سری به زندان های آن کشور بزنید!
حالا این توصیه متین، ولی فکر می کنم مراد اصلی آن توصیه
توجه به وضعیت اجتماعی افراد بیرون از هنجارهای جامعه و
به تعبیر بهتر نحو سلوک جامعه با نابهنجارها و بلکه
منحرفان بوده است.
یعنی توجه به میزان ملاحظه و رواداری در جامعه.
به عبارت دیگر اگر در جامعه ای حقوق انسانی افراد «دیگرگونه»
[منظورم در بالای هرم برخورداری اجتماعی نیست]
محترم شمرده می شوند، می توان دریافت
«انسان» در آن جامعه مراعات می شود.
در هر حال، هنجار و ناهنجار، همیشگی نیستند، و
تک تک ماها، بر روی مرز باریک آنها روزگار می گذرانیم.
...
باری، محل گذشتن از عرض خیابان در پیاده روها
همه جا دارای موزاییک های قرمز رنگ آج داری است که
برای افراد کم بینا یا نابینا تعبیه شده است
که در عین حال شیب دار هستند تا افرادی که
با صندلی چرخ دار یا کالسکه بچه تردد می کنند،
دچار سختی نشوند.
این ملاحظه در تاکسی ها و اتوبوس ها هم شده است.
یعنی تاکسی های متعارف و متحدالشکل ادینبورو در قسمت مسافر
[در قسمت جلو فقط راننده می نشیند که
با جداری شیشه ای از قسمت عقب مخصوص مسافر جدا شده است]
یک ردیف صندلی دارند و ردیف روبرو، صندلی تاشو نصب شده است
تا افراد با صندلی چرخ دار یا با کالسکه به راحتی بتوانند سوار شوند.
البته راننده زحمت کمک کردن و در صورت لزوم
حتی بلند کردن این افراد را می کشد.
در اتوبوس ها ـ چه درون شهری چه بین شهری که
به آنها coach می گویند ـ هم همین امکانات تعبیه شده است.
یعنی در اتوبوس های درون شهری، ارتفاع اتوبوس کم می شود و
سطح شیب دار جمع شویی، از زیر رکاب اتوبوس،
پیاده رو را به داخل اتوبوس متصل می کند و بدین وسیله،
سوار و پیاده شدن را برای افراد سالمند یا بیمار یا
با ویلچیر، چرخ خرید یا کالسکه را تسهیل می کند.
این عملیات البته زمان بر است ولی دریغ از اینکه یک نفر
حتی خم به ابرو بیاورد.
ملت توی صف می ایستند تا فرد با صندلی چرخ دار
یا با کالسکه بچه اش با احتیاط و بی شتاب سوار شود،
تا نوبت به آنان برسد.
توی اتوبوس هم ردیف های جلو برای افراد سالمند (seniors) و
یا بچه به بغل یا ناتوان در نظر گرفته شده است که
معمولا هیچکس آنها را اشغال نمی کند و اگر هم کسی
آنجا نشست، به محض ورود این افراد، بلند می شود.
قسمت جلوی اتوبوس به گونه ای است که می توان در آن
صندلی چرخ دار یا کالسکه را پارک کرد.
اتوبوس های بین شهری هم تسهیلاتی دارد ولی نه این همه؛
بالابری دارند برای افراد با صندلی چرخ دار و
ردیف اول تاشو است برای پارک کردن صندلی چرخ دار.
البته همیشه از مشتری ـ مسافر درخواست می شود در صورت نیاز
به امکانات خاص، حتما اطلاع دهند تا در نظر گرفته شود.
این را هم عرض کنم که
صندلی های اتوبوس های بین شهری
همگی مجهز به کمربند ایمنی هستند و مسافران ملزم به بستن آن، و
راننده پیش از حرکت این امر را چک می کند.
اینجا ایمنی حرف اول را می زند.
آنقدر که اعصاب آدم خرد می شود!
فکرش را بکن مثلا می خواهند در جایی بار پیاده یا سوار کنند
با این رانندگی با سرعت های سی چهل کیلومتر در ساعتی
حتما سر کوچه و سر خیابان کسانی را می گمارند تا
به رانندگان اطلاع دهد با پرچم و نشان و چه و چه.
ایضا در ورودی کارگاه های ساختمانی
همیشه کسی ایستاده است تا
در صورت ورود یا خروج خودروهای سنگین یا سبک
به آنها و رانندگان گذری کمک کند.
همه هم با کلاه و کفش و لباس شب رنگ ایمنی، و
همه خودروها هم با انواع چراغ های چشمکزن و آژیر و الخ.
...
عرض کردم که همه جا برای افراد روی صندلی چرخ دار
حتی زنگ و اف اف مخصوص در ارتفاع پایین نصب شده است؛
همینطور زنگ هایی در ارتفاع پایین بر روی میله های اتوبوس.
و در سطح شهر همه جا در کنار پله ها، مسیر شیب دار هم
تعبیه شده است.
در فروشگاه های بزرگ هم ماشین های برقی سبددار
برای افراد سالمند و نیازمند وجود دارد.
...
در خیابان های ادینبورو سه چیز به چشم نمی خورد که
در خیابان های تهران فت و فراوان از آنها برخورداریم:
اول از همه «درخت»! دوم، «جوی» یا «جوب» که
پرواضح است وقتی درخت ندارند جوی هم ندارند، و
سوم، انواع تظاهرات انواع خلق پیاده در انتظار انواع مسافرکش!
اما در خیابان های ادینبورو [قابل توجه عباس آقا و
محمدجواد عزیز] دو بلکه هم سه چیز وجود دارد که
مشکل تو تهران بشود از آنها خبری گرفت:
اول از همه اسفالت پر ماسه و ترک ترک و چاله چوله؛ که
الحق و الانصاف، هر شهردار تازه، هیچ کاری نکند، دست کم
یک لایه کلفت پر و پیمان کم ماسه که
به اسفالت خیابان های تهران اضافه می کند، نمی کند؟
دوم، ببخشید بی ادبی می شود گه سگ! جای آقای جنتی خالی،
اینجا تقریبا سه چهارم مردم سگ دارند که
با خود به همه جا می برند؛ حتی توی اتوبوس. [ما که
همیشه مجبوریم عقب بایستیم نکند سگی ناغافل
از آسانسور یا تو ساختمان بپرد بیرون (یا برعکس بپرد تو). و
توی اتوبوس یا آسانسور چقدر خودمان را جمع و جور می کنیم
که تماسی با این حیوان نداسته باشیم، بماند].
سوم هم آشغال های ریز و درشتی است که
حالا نه همه جا و خیلی زایع، ولی بهر حال، اینجا و آنجا
توی پیاده رو به چشم می خورد که
فکر کنم علت اصلی آن کمبود سطل زباله در سطح شهر باشد!
باری، اینکه عرض کردم اینجا درخت وجود ندارد،
شاید فکر کنید ادینبورو جایی است برهوت!
نه اینطور نیست و شهر فضای سبز زیاد دارد.
از فضاهای سبز کوچک محلی مشابه بوستان های محله تهران گرفته تا
فضاهای سبز بزرگی مشابه پارک های تهران [البته بدون مغازه و ...] که
به آنها meadow می گویند و فضاهای سبز طبیعی بسیار بزرگ مشابه
پارک کوهستانی طالقانی مثلا یا چیتگر تهران، که
به جز دادن چشم اندازهایی زیبا به شهر
مکان هایی مناسب برای نشستن و استراحت و تماشا،
دویدن، گرگم به هوا و کشتی گرفتن با رفقا یا
بازی با سگ خانگی (ایییی!)،
یا بازی فوتبال و رگبی که در اینجا به اندازه فوتبال طرفدار دارد
و حتی گلف است.
مسیرهایی هم برای دوچرخه در آنها علامت گذاری شده است.
برغم هوای همیشه بارانی، دوچرخه در ادینبورو خیلی طرفدار دارد
و نظر به این اقبال، همه جا مسیرها برای دوچرخه سواران
علامت گذاری شده است.
دوچرخه سواران هم همگی با کلاه ایمنی،
لباس سبز فسفری شب نما، و
چراغ های چشمک زن جلو و عقب تردد می کنند.
موتوسیکلت، خیلی کم دیدم ولی
همان هایی هم که دیدم خیلی مجهز تردد می کردند با
کلاه ایمنی و دست کش و لباس یکسره ضد آب و چکمه؛
البته موتورها همگی خیلی قوی بودند و
از این موتورهای گازی یا 125 سی سی که
در ایران همه جا دیده می شود در اینجا تا به حال ندیده ام.
...

۱۳۸۷ اسفند ۲, جمعه

اخبار


[ادامه «جابجایی در ادینبورو» بماند برای بعد]
یک ـ غزه
امیدوارم با این تیتر بر من نشورید که باز هم غزه؟!
اما چاره چیست؟ می توان بر رنج انسان
لحظه ای چشم بست و سکوت اختیار کرد؟
زمانی که غوغاسالاران در هیاهو بودند،
شاید سکوت نیکوتر بود ولی اکنون که آنان در سکوتند،
قطعا سکوت شایسته نیست (
در باب سکوت).
از آن همه شورش و بلوا، امروز خبری نیست.
دعوا نه بر سر نوع دوستی که
در حمایت از گروهی سیاسی بود و بس.
امری که احتمالا بر سیاستمداران حرجی نباشد (هر چند برای آنکه
سیاست عین دیانت است، حتما حرجی هست)،
اما برای کسی که به دور از بازی سیاست و سیاست بازی،
دل در گرو انسان و انسانیت دارد چه؟
غزه، امروز که اسرائیل یا اجازه رسیدن کمک های بشردوستانه را
به این مردم نمی دهد، یا در آن تا می تواند سختگیری و کارشکنی می کند،
بیش از همیشه نیازمند یاری است.
اگر به انسان می اندیشید، به پا خیزید (و یا
حال که به پا خاسته اید، از پا ننشینید).
...
و اما خبر: دانشجویان دانشگاه ادینبورو که
هم زمان با تهاجم اسرائیل به غزه از طریق جمع آوری کمک، و
راه اندازی چندین نمایشگاه، گردهمایی و تظاهرات به
ابراز تنفر از اسرائیل و هم دردی با مردم غزه پرداختند،
هنوز از پا ننشسته اند و
هفته گذشته دست به ابتکار تازه ای زدند:
اشغال تالار سخنرانی دانشگاه ادینبورو در جورج اسکوور!
جالب اینکه طی این پنج شش شبانه روز،
نه تنها سرو کله پلیس آن دور و بر پیدا نشد که
حراست دانشگاه هم ممانعتی از پیوستن به متحصنین نمی کرد و
تنها با کنترل کارت دانشجویی،
از ورود افراد غیردانشجو به محل تحصن جلوگیری می کرد، همین.
(
سایت متحصنین).
...
و
با حسرت در ذهن مجسم می کنم که
در ایران با گردهمایی های قانونی ـ مطابق
نص صریح اصل 27 قانون اساسی ـ چگونه برخورد می شود.
و
به حسین درخشان فکر می کنم که
هنوز کسی خبری از او ندارد.
در حالی که طبق اصل 32 قانون اساسی
بازداشت (بلافاصله) بدون تفهیم اتهام و بیش از بیست و چهار ساعت
بدون تشکیل پرونده مقدماتی و ارسال آن به مراجع قضایی
تخلف از قانون و مستوجب مجازات است.
و
در همین حیص و بیص در خبرها می خوانم که
مردی در مقابل مجلس ـ خانه ملت ـ خودسوزی می کند و
در عجبم که چرا کسی دم بر نمی آورد و
عجیب تر اظهارات سیاسی دو نماینده سرشناس مجلس است که
معلوم نیست حسب چه مصلحتی فرموده اند:
فرد خودسوخته و جان باخته
معتاد و دارای سابقه مجرمیت بوده است و حال آنکه
بنابر نص صریح اصل 84 قانون اساسی «هر نماینده
در برابر تمام ملت مسئول است». استثنا هم ندارد.
[از قرار اطلاع یک انسان در مجلس پیدا شده که
با شجاعت به این اظهارات موهن اعتراض کند و
این واقعیت ساده و در عین حال هولناک را تذکر دهد که
«او یکی از اجزای ملت» و از آن مهمتر «انسان بوده است»].
...
دو ـ
فستیوال ایرانی ادینبورو
سی ژانویه تا هشت فوریه
فستیوال ایرانی ادینبورو برقرار بود؛ مشتمل بر
دوازده سیزده تا فیلم ایرانی با حضور رضا میرکریمی،
سه چهار فقره سخنرانی،
دو نشست با شهرنوش پارسی پور،
یک نمایشگاه از عکس های تهران قدیم و
یک نمایشگاه نقاشی از آثار مریم هاشمی،
اجرای موسیقی،
استندآپ کمدی، و
لذت از غذای ایرانی. که
اخبار تفصیلی و تحلیلی آن بماند برای بعد.
...
سه ـ نوازنده ساکسیفون
همین الان که این مطلب را می نویسم،
یعنی ساعت هفت و نیم شب چهارشنبه،
پشت یکی از این میزهای داغ (hot desk) نشسته ام و
مثل دو سه شب اخیر،
از نوای پراحساس و غمگین ساکسیفونی که
بیرون نواخته می شود، لذت می برم.
نوازنده، جوان افلیج حدودا بیست و پنج شش ساله سیاه پوستی است که
عصاهایش را کنار جعبه ساز می گذارد و
در حالی که انگار با ساز یکی شده، پرسوز می نوازد و
رهگذران این باریکه سنگفرش تا میدو (Meadow)
بی اعتنا می گذرند.
...
چهار ـ انتخابات ریاست جمهوری
حکایت آن کفن دزد است که
به پسرش وصیت کرده بود کاری کند که
مردم برایش طلب آمرزش کنند، و می دانیم که
او چگونه با تدبیر(؟) به نیکویی وصیت پدر را برآورده ساخت!
شرح و تفصیل هم ندارد.
والسلام.
...

۱۳۸۷ بهمن ۲۵, جمعه

در باب بیکاری و خنگی


[در پاسخ به کامنت علی عزیز بر «جابجایی در ادینبورو 1»]
... آیا اینها بیکارند؟ و این آهستگی از سر بیکاری است؟
پاسخ آن دشوار است.
در نگاه اول، پاسخ مثبت است!
چون آن ساعتی که من معمولا گشت و گذارم را آغاز می کردم
یعنی 10 یا 11 صبح ـ به عادت تهران، و
به بهانه اینکه هنوز ساعت بیولوژیک من با زمان اینجا آداپته نشده و... ـ
معمولا بازنشسته ها بیرون می زنند که
هم سن و سالی ازشان گذشته و هم
همانطور که از نامشان برمی آید بازنشسته اند و در نتیجه بی کار.
به علاوه ی جوان ترهایی که
علی القاعده باید بی کار (و حق بیکاری بگیر) باشند که
در آن موقع روز در شهر می گردند.
...
از آمد و شدهای غروب و سرشب هم مشکل بتوان سردر آورد
این آسودگی و بی واهمه گی از سر بیکاری است، یا چیز دیگری.
چرا که یحتمل از خستگی یک روز کاری،
آن قدر بی حال و حوصله اند که
فقط می خواهند خودشان را برسانند به نزدیکترین بار
تا لبی تر کنند و دمی به خمره بزنند
و شاید از این رو است که عجله ای ندارند (؟).
...
ولی وقتی در ساعات پرتردد (rush hours) هم راهی شدم
دیدم نه! اینهایی که سرکار می روند هم
خیلی سرصبر، باحوصله و به آرامی جابجا می شوند و
انگار هیچ عجله ای ندارند.
یعنی بیکار نیستند (هر چند آمار بیکاری انگار بالا رفته)؛
این دل گندگی را ـ اگر بشود این تعبیر را برای آن بکار برد ـ
باید به حساب خلقیاتشان گذاشت.
...
چیزها اینجا طور دیگری است.
یعنی شما می بینید طرف کار نمی کند و
به بیمه بیکاری حداقلی می سازد،
در حالی که جوان است و چهار ستون بدنش سالم.
تازه برخی که عزت نفس بیشتری دارند و
حاضر نیستند خفت مواجب بگیری و
رفتن زیر بار منت دولت یا خیریه ها را تحمل کنند،
ترجیح می دهند کنار خیابان سرافرازانه گدایی کنند.
یعنی این را انتخاب نوعی سبک زندگی می دانند.
چیزی شبیه درویش های خودمان؛ که زمانی درویشی
از مشاغل معمول و متداول تهران محسوب می شده و
امروزه انگار، ورافتاده است.
اگر چه دراویش ما، برای کشتن نفس و
بلکه برای ثواب و اجر اخروی، گدایی می کردند، و این جوانان،
در اعتراض به طمع، مادیات گرایی،
مصرف گرایی و سرمایه داری نهادینه ای که
پدر جامعه، محیط زیست و انسان را درمی آورد.
شاید تفاوت عمده اش در این باشد که
هر چقدر اخلاق درویشی مساعد و مناسب
تثبیت وضع موجود بود و از این رو نه تنها تحمل می شد که
تبلیغ و تشویق هم می شد [می گویند شاه عباس با لباس مبدل
گدایی می کرده است تا از این ثواب بی بهره نماند]،
اخلاق هیپی گری این روزها بی قدر شده، و از آنجا که
شورش بر وضع موجود بوده
توسط سرمایه داری به خوبی مصادره، از معنا تهی و
علیه خود آن جنبش مترقی بکار گرفته شده است؛
چندان که دیگر کمتر شور و شعفی برای همراهی
در جوانان برمی انگیزد.
...
در هر حال، منظورم این است که
دیگر بیکاری و تظاهرات آن، لااقل بطور عمومی،
واجد چنان معانی متعالی نیست، اما با وجود این،
بی بهره از آن معانی هم نیست!
صرف نظر از آن عده ای که به نظر من از حد گذرانده اند
(با سوء مصرف مواد [عمدتا حشیش] و الکل)، دیگران
نشانه های آشکاری از اشراف بر چنان آگاهی را
در رفتارهای روزمره اشان دارند که
شرح و بسط آن بماند برای فرصتی دیگر.
...
اما اینکه آیا خنگ تر از ما هستند؟ و
این پرسش که آیا ما ایرانی ها باهوش ترینیم؟
پاسخش ساده نیست!
بستگی به این دارد که خنگی را چگونه تعریف کنیم؛
اگر خنگی عبارت باشد از اینکه
کسی در چارچوب هنجارهای اجتماعی عمل کند و
از روزنه های خارج از کنترل بیرونی آن نگذرد
آنها خنگ تر از ما ایرانی ها هستند.
ولی اگر خنگی را صرف نظر کردن از عقل جمعی و
پیروی از غریزه فردی تعریف کنیم
متاسفانه ما ایرانی ها خیلی از آنان خنگ تریم.
...
حالا این خنگی ـ چه ما خنگ تر، چه آنها ـ از کجا ناشی می شود؟
فکر می کنم سرمنشا آن را باید در
فقدان آن اعتماد و اطمینان بنیادی به نهادهای اجتماعی در ما ایرانی ها و
برعکس، درونی شدن آن در تک تک اینها و
البته نهادینه شدن آن در جامعه اشان دانست.
ایرانی، همواره فکر می کند این بار،
بار آخر است؛ و دفعه دیگری در کار نیست.
خودش را همیشه در حال اضطرار می بیند،
در نگرانی دائمی نسبت به آینده نامعلوم و غیرقابل پیش بینی.
کافی است نحوه سوار شدن به اتوبوس یا مترو را به خاطر آوریم
یا سوار شدن تاکسی یا سواری مسافرکش یا
خرید بلیط از باجه سینما، یا باجه استادیوم فوتبال، یا استخر شنا،
یا جلوی باجه بانک، یا ... فرق نمی کند
چه منظره ای پیش چشم مجسم می شود؟
یک صف منظم به ستون یک؟ که به آرامی و با بردباری پیش می رود؟
یا یک توده متراکم (مانند اربیتال اس) از
افراد گردن کلفت و یا گردن نازک ولی بچه پررو جلوی باجه و
یک صف بی نظم سه چهار نفره که
در آن همه فریاد می زنند و از عصبانیت رگ های گردنشان بیرون زده و
به زمین و زمان ناسزا می گویند؟
چرا هر کس از گرد راه می رسد،
یک راست به جلوی باجه می رود؟ و نه ته صف؟
چرا آنانی که در درون صف ایستاده اند ببو (خنگ) خطاب می شوند؟ و
صف زنان (بر وزن رهزنان) زرنگ (باهوش)؟
عامل وقوع این واقعه اجتماعی، بی اعتمادی نهادینه است؛
هیچ کس اطمینانی ندارد که دفعه بعدی در کار باشد، و
از سوی دیگر، اطمینان ندارد که آدم آن سوی باجه،
بر اساس ضوابط عمل کند (یا بر اساس روابط خونی و
قبیله ای و ... عمل نکند). بلکه برعکس،
مطمئن است که بر اساس روابط (و نه ضوابط) عمل خواهد کرد،
و همین آگاهی عمیق، به نگرانی و بی قراری اش دامن می زند که
برای احقاق حق و حقوقش کاری بکند،
حتی شده با زیرپا گذاشتن حق و حقوق دیگرانی مثل خودش.
...
این بلبشو زمانی رقت انگیزتر می شود که
صحنه هجوم آدم های دارا، آبرومند، تحصیل کرده، و محترم را
برای گرفتن ظرفی غذای نذری پیش چشم آورید که
چگونه یکدیگر را با آرنج پس می زنند تا
ظروف یکبار مصرف را از دستان هم چنگ بزنند
[و نگویید که این حرص و هجوم از سر ایمانی صادقانه است و
به برکت و شفای نامی برمی خیزد که غذا بدان نام پخته شده که
بنا بر این بوده که این غذا، گرسنه ای را سیر کند...].
...
آیا آن اغتشاش از گرسنگی و کمبود امکانات در ایران ناشی می شود؟ و
این نظم و انضباط از سیری و وفور امکانات در ادینبورو؟
...
و این در حالی است که در مدارس ما با نظم پادگانی که دارند،
دیگر نظام جمع و صف باید برای تک تک ما مردم ملکه شده باشد؛
نشده باشد، در دوره خدمت نظام وظیفه عمومی باید ملکه شده باشد.
که نشده است!
چیزهایی که در اینجا، انگار خبری از آنها نیست؛
نه «اجباری» دارند،
نه در مدارس شان از صف و نظام جمع خبری هست.
پس چرا اینها همه جا،
هر جا که کارگزاری باشد و ارباب رجوعی
بطور خودکار صف می بندند؟
و در جامعه ما، به هیچ طریق (مگر با اهرم زور و جنباندن سلسله ترس)
نمی توان افراد را واداشت تا صف ببندند؟
چرا همه می خواهند آن جلو حاضر و ناظر باشند
ـ حتی اگر شماره ای به آنها داده باشند و
بر اساس شماره بخواهند کار آنها را راه بیندازند ـ
باز هم همه آن جلو ازدحام می کنند؟
چون «اعتماد» وجود ندارد. به دیگر سخن
ما به جای «نهاد اجتماعی اعتماد»،
«نهاد اجتماعی بی اعتمادی» داریم.
بالاخره کسی که آن سوی میز نشسته، یکی از همین مردم است که
می داند باید بر اساس روابط خونی و تباری و قبیله ای عمل کند و
کاری به حق تقدم و ضوابط نداشته باشد؛
«ضوابط» مال «غیرخودی ها»، «غریبه ها» و «دیگران» است.
[انگار رسیدیم به بوروکرات و بوروکراسی،
چیزهای دیگری که نداریم،
اگر چه «به ظاهر» داریم.
بوروکرات ما، همان دهقان و شبان شریف از روستا آمده است که
رخت بوروکرات پوشیده که
هم به تنش زار می زند و هم آزارش می دهد؛
چون دست و پا گیر است و
راه انداختن کار فک و فامیل را دشوار می کند].
...
و بدین ترتیب، من و تو طبیعی است که
اعتمادی به اینکه کارمان راه بیفتد، نداشته باشیم.
...
[اینجا همه چیز در دست خود مردم است و
دولت خدمت گذار عبارتی بامعناست.
یعنی مالیات می گیرد، تا برای مصارف عمومی خرج کند و
البته تضمینی باشد بر مراعات قواعد بازی، همین.
برای همین هم همه مشتری هستند، و هم فروشنده.
و از قواعد بازی به خوبی آگاه که
همیشه حق با مشتری است!
پس، بهترین خدمات را به مشتری می دهند، و
البته بازار رقابتی، چاره دیگری هم باقی نمی گذارد.
و دولت هم در کنار بقیه، خدمت می دهد، و
اگر نتواند رضایت مشتری را جلب کند
وای به روزش! جایش را رقبا می گیرند، بی برو برگرد.
و چه بازی منصفانه ای وقتی همه چیز آشکار و پیش روی مردم در جریان است
و کسی را پستو و خلوتی نیست.
یعنی نمی تواند باشد با این همه روزنامه نگار فضول].
...
خنگی را جور دیگری هم می شود تعریف کرد
آن هم توان تصمیم گیری در مواجهه با موارد غیرمترقبه است.
این مردم از فرط پیچیدگی نظام ها و برنامه ریزی های مفصل که
در آن تقریبا برای همه موارد، تدبیری اندیشیده شده است،
بسیار ساده تر (خنگ تر) از ایرانی ها هستند!
یعنی هر چقدر ایرانی ها مجبور شده اند خودشان برای همه موارد
هر اندازه هم دور از ذهن و غیرمنطقی ـ مثل
سررسیدن خودرویی از جهت ممنوع، هنگام
گذشتن از عرض خیابانی یکطرفه یا
شنیدن صدای وحشتناک یک موتوسیکلت از پشت سر
هنگام قدم زدن در پیاده رو ـ
آمادگی و حضور ذهن داشته باشند،
انگار ادینبورویی ها همه چیز را سپرده اند به نظام ها و
اصلا هشیاری، آمادگی و حضور ذهن و
البته تر و فرزی (از فرط تمرین و ممارست) ما ایرانی ها را ندارند!
فکرش را بکنید
هم میهن ما با آب و تاب تعریف می کرد که
چگونه با زرنگی بارکد کالایی را بر روی کالای دیگری زده و
بی آنکه صندوق دار خنگ فروشگاه بفهمد کلی سود کرده، و یا
دیگری از این زرنگی تعریف می کرد که
چگونه هر شب شیک ترین لباس ها را می پوشد (چون فردایش
آنها را پس می دهد و این خنگ ها هم با لبخند پس می گیرند) و
حتما این لطیفه (؟) را هم شنیده اید که
یکی از هم میهنان ساکن این ولایت
هنگام رانندگی در اتوبان متوجه می شود که
بریدگی مورد نظر را رد کرده است.
نگاهی به اطراف می اندازد و
وقتی مطمئن می شود در پوشش دوربین ها نیست، به عادت تهران،
شروع می کند دنده عقب مسیر را برگشتن که
مادرمرده از همه جا بی خبری با او تصادف می کند.
هم وطن ما هم که خود را باخته و کار خود را ساخته می بیند،
می نشیند تا مامور از راه برسد.
خلاصه مامور می آید و هم وطن ما از توی آینه می بیند که
پس از رد و بدل کردن چند جمله ای با راننده عقبی، به طرف او می آید.
خود را جمع و جور می کند تا با عز و التماس و قیافه حق به جانب،
اگر نه خود را برهاند، دست کم تخفیفی بگیرد که
مامور می گوید: آقا، باید ببخشید اگر کمی معطل شدید!
این آقا [اشاره به راننده بیگناه خودروی عقبی] آنقدر مست است که
می گوید شما داشتید دنده عقب می آمدید!
...

۱۳۸۷ بهمن ۱۷, پنجشنبه

جابجایی در ادینبورو 2

«آهستگی» که از آن به عنوان
ویژگی برجسته «جابجایی» در ادینبورو یاد کردم، و
به طور طبیعی آن را قرین «آرامش و طیب خاطر» مردم این دیار دانستم،
[مطلبی که در پاسخ به پرسش هلن ـ صاحب خانه قبلی امان ـ مبنی بر اینکه
«بزاد، زندگی در ادینبورو را چگونه یافتی؟» نیز بدان اشاره کرده بودم]،
گویا برای خود ایشان، چندان واجد چنین معنایی نیست!
دست کم، برای هلن سرد و گرم چشیده و دنیادیده، نبود!
او معتقد است
در پس این چهره های به زعم من
«آرام و سرشار از آرامش و خرسندی» و
به اعتقاد او «افسرده، غمناک، و نومید»،
خشمی فروخورده و آماده فوران وجود دارد و در تایید سخن خود
به آمار بالای خشونت و (سوء)مصرف الکل در این ولایت اشاره می کند.
با این همه برغم ارزشمند بودن نظر هلن،
به عنوان یک ادینبورویی بسیار عمیق و دقیق،
به نظر من ملاحظاتی هم وجود دارد؛
مثلا اینکه «آمادگی برای اعمال خشونت»،
شاید در مقایسه با دیگر کشورهایی اروپایی
به ویژه اسکاندیناویایی بیشتر باشد، ولی
احتمالا در مقایسه با ایران و
شاید کشورهای جهان سوم کمتر است. به علاوه،
شهر به شهر هم فرق می کند.
برای مثال،
هر چه در این مدت از رفتارهای خشونت بار و جنایت های هولناک
در روزنامه ها درباره ادینبورو کمتر خواندیم (یا اصلا نخواندیم؟!)،
در عوض درباره گلاسگو (به فاصله کمتر از 100 کیلومتر)
به مراتب بزرگتر و پرجمعیت تر و صنعتی تر و البته مدرن تر(؟)
بیشتر خواندیم!
...
در هر حال، این قضیه (داشتن خلق و خوی آرام)
این طور که مایک (انگلیسی ساکن ادینبورو) می گوید
درباره اهالی شهرهای کوچک و سنتی تر شمال اسکاتلند
(ساکنان مناطق مرتفع یا به قول خودشان Highlanders)
نیز صادق است؛ حتی بیشتر از اهالی ادینبورو و
البته به درستی آن را به میزان بزرگی و جمعیت شهرها نسبت می دهد و
برای نشان دادن صحت ادعای خود، به روحیات اهالی لندن اشاره می کند.
...
دور نیفتم!
[البته درباره (سوء)مصرف الکل هم ملاحظاتی دارم که بماند]
از آهستگی می گفتم که
در انواع شیوه های جابجایی این دیار به چشم می خورد.
یا درست تر آنکه خیلی به چشم من ایرانی (خاصه تهران نشین) آمده است.
در واقع، آهستگی جابجایی در ادینبورو در مقایسه با تهران مدنظرم است؛
به عنوان یک مادرشهر ـ به لحاظ کالبدی و جمعیتی ـ که خواه ناخواه
برخی از ویژگی های زندگی مدرن را در خود دارد و
در نتیجه قابل مقایسه محسوب می شود.
و گرنه که با دیگر شهرهای ایران شاید اصلا قابل مقایسه نباشد؛
آهستگی که از نوعی کشیدگی در درک زمان ناشی می شود و
با بلندی و کوتاهی سایه ها بیشتر سازگاری دارد تا
برش های قاطع شمارش گرهای دیجیتال.
آهستگی که از بطن صیرورت بی قید و شرط مکرر طبیعت پیروی می کند و
ایضا آدمی را هم به تبعیت وامی دارد.
...
آهستگی در ادینبورو، اما چیز دیگری است، و
ـ این طور که من تاکنون درک کرده ام ـ
در آن واحد خصلت زمانی دوگانه ای دارد:
یعنی به لحاظ زمانی هم دارای کشیدگی و بلکه پیچ و تاب است، و
هم تیز، بریده و دندانه دندانه! که انگار
به نحو حیرت انگیزی در زندگی این مردم به تعادل رسیده است.
...
توجه به «ساعت ها» شاید به درک این موضوع یاری کند:
در تهران ساعت های زیادی نصب شده است
[بگذریم که تقریبا اکثرشان
یا اصلا کار نمی کنند یا درست کار نمی کنند و
کسی هم ندیدم شکوه و گلایه ای از این بابت داشته باشد]
که در شهرهای دیگر ایران، کمتر از آنها در خبری هست، ولی
از منطق تیز و دقیق و بی بازگشت ساعت خبری نیست. در واقع،
پیامدهای ناخوشایند ناخواسته ولی ناگزیر همراه آن منطق،
به چشم می خورد، بی آنکه خود آن وجود داشته باشد!
«ساعت ها» و «جداول زمانی» هر رویداد اجتماعی
چه دائمی (مثل برنامه تشکیل کلاس ها، اکران فیلم ها، اجرای نمایش ها)،
چه موقتی (مثل یک جلسه اداری یا یک گردهمایی عمومی)،
در ورودی هر مکان عمومی
از ادارات دولتی گرفته تا مغازه ها، و
ایستگاه های اتوبوس شهری و پایانه های مسافری بین شهری، و
ایستگاه های قطار شهری (مترو) بین شهری، و البته فرودگاه ها
همه جا «خودنمایی» می کنند.
ساعت هایی که یا اصلا کار نمی کنند، و یا درست کار نمی کنند، و
جداول زمانی که بدون استثنا مراعات نمی شوند و اتفاقی هم نمی افتد
اما همواره آدم ها، در مواجهه با این پس و پیش شدن های همیشگی
طوری وانمود می کنند که انگار جاخورده اند و برایشان غیرمنتظره بوده و
احساس می کنند باید احساس کلافه گی کنند و
برخی دیگر هم در آن طرف چه میکروفن رادیو یا صفحه تلویزیون باشد
چه گیشه، باجه، پیشخوان، یا میز، احساس می کنند
باید چیزی بی معنی بگویند در این مایه ها
«از تاخیر پیش آمده، پوزش می خواهیم!»
...
در همان پست نخست درباره جابجایی هم اشاره کردم
ریشه این آهستگی در جابجایی را باید در آرامشی جستجو کرد که
از اطمینان برمی خیزد؛
اطمینانی ریشه ای به سازمان یافتگی اجتماعی این جامعه!
یعنی در ناخودآگاه این مردم این اطمینان وجود دارد که
همه چیز آنچنانکه برنامه ریزی شده، و قرار است پیش برود، پیش می رود.
و البته این نظم دیجیتال تا به حال به آنان خیانت نکرده است.
«جابجایی» بر اساس جداول زمانی از پیش تنظیم شده، انجام می پذیرد، و
شما می توانید ساعت خود را با ورود و خروج اتوبوس ها به ایستگاه
حتی ایستگاهی پرت و بین راهی، تنظیم کنید!
...
ادامه دارد

۱۳۸۷ دی ۲۷, جمعه

جابجایی در ادینبورو 1


همان پست اولی باید دستم را رو کرده باشد که در چه عوالمی سیر می کنم.
تعجبی هم نباید داشته باشد (دست کم برای رضای عزیز).
چرا که طی این چند سال اخیر، محور بحث های بی پایان ما
پلیس بوده است و جابجایی و انحرافات اجتماعی.


و جابجایی را عمدتا به جای ترافیک بکار می برم که
در زبان فارسی غالبا معنای گره و گرفتگی
در فرایند جابجایی از آن فهمیده می شود.


و منظورم از انحراف هر گونه
شیوه فکر، احساس، عمل، و بودنی است که
از هنجارهای اجتماع مربوط متفاوت باشد، و
بنابراین، همواره حاوی مقادیری جسارت و نوآوری است، و
لزوما هم مضر به حال اجتماع نیست
ـ برای همین هم از بکارگیری کجروی پرهیز دارم ـ
بلکه از قضا غالبا هم مفید است...
* * *
باری، درباره جابجایی سخن بسیار است، خاصه
برای کسی که از تهران آمده؛ اما نخستین چیزی که
در اینجا جلب توجه می کند «سرعت جابجایی» است.
شاید باور نکنید ولی
سرعت جابجایی در ادینبورو نسبت به تهران بسیار پایین تر است!
یعنی افراد در جاهای مختلف غالبا
در کمال آرامش و بدون هر گونه عجله ای حرکت می کنند.
انگار در اینجا هیچکس هرگز دیرش نمی شود!

می دانم، باور کردنش بسیار دشوار است
ولی فرض کنید از عرض خیابان می گذرید،
ـ به رسم ما ایرانی ها، درست از جایی که میلمان می کشد و از قضا
محل عبور عابر پیاده هم نیست ـ
درست در وسط خیابان، ماشینی از راه می رسد،
باز به رسم خودمان روی خط ممتد یا منقطع وسط خیابان می ایستیم،
تا ماشین بگذرد.
که غالبا هم نمی گذرد! چهار پنج متر مانده به شما می ایستد، و
به شما که خشکت زده با حرکت دست اشاره می کند: بفرمایید!
ـ بوق بزند؟ اصلا و ابدا! آقا ما تا همین دیروز فکر می کردیم
اینها ماشین هاشان اصلا بوق ندارد! ـ
و تا شما پای مبارک را بر پیاده رو نگذاشته اید، حرکت نمی کند!
...
ببینید چقدر آرام جابجا می شوند که حتی پرنده ها هم نمی پرند و
فقط خرامان از سر راه شما کنار می روند!
جل الخالق!
ما تا یادمان می آید آدم ها ـ دست کم پسر بچه ها ـ اگر

حیوانی می دیدند (گربه ای، سگی، گنجشکی، کبوتری، مثلا)،
محال ممکن بود ویرشان نگیرد و سنگی یا چوبی حواله اش نکنند، و
حال آنکه اینجا، بچه مدرسه ای می بینید
بخدا نمی فهمید می رود یا بازمی گردد!
شما مقایسه کنید با
شیوه جابجایی بچه های ما سر صبح از توی رختخواب تا توی کلاس، و
بعدازظهر پس از خوردن زنگ آخر از توی کلاس تا در خانه.
...
آقا وقتی می گویم آرام، فی الواقع
همان آرام منظورم است نه چیز دیگری!
سرعت ماشین ها در شهراگر باشد چهل پنجاه کیلومتر در ساعت؛ و
در جاده های بین شهری، شصت هفتاد، و
در اتوبان، هشتاد نود! و
با چه فاصله ای از هم. انگار عروس می برند!
برای من که معمولا سپر به سپر می رانم، و
اگر راه باز باشد و پلیس هم نباشد، تا جایی که گاز بخورد ماشین را می دوانم،
این طرز رانندگی خیلی عجیب است، ولی
خدایی، سرشار از آرامشی است که برایم تازگی دارد.
پیش خودم فکر می کنم
در تهران از چه نعمت بزرگ و در عین حال
پیش پاافتاده ای ما محرومیم؟
...
و تازه می فهمم اعتماد در این زندگی مدرن یعنی چه.
...
اینجا علائم رانندگی برایم جان گرفته اند:
وقتی چراغ برای سواره قرمز است،
محال ممکن است سواره ای بگذرد
( هر چند برعکس آن دیده ام که اتفاق افتاده است و
در حالی که چراغ برای پیاده قرمز بود،
پیاده ای گذشت!).
این آرامش در همه جا و همانطور که
عرض کردم خاصه در جابجایی آشکارا حس می شود.
افراد در پیاده روهای شلوغ حتی به آرامی و
با تانی ـ به قول آقای عبدلی
معلممان در مدرسه قلم مثل گاو ـ راه می روند و
تنها کسی که خواسته از پیرزن یا پیرمرد رهگذر یا
مادری که کالسکه فرزندش را هل می دهد،
Sorry, Sorry! گویان بگذرد، گاس من بوده باشم!
به قول دکتر ناطق پور «ما ایرانی ها عجولیم» و
علتش را هم نیمی به طنز و نیمی به جد می گفت که بماند.

از خودم می پرسم:
یعنی اینها کار و زندگی ندارند؟
کار و زندگی اشان برایشان مهم نیست؟
چرا هیچوقت دیرشان نمی شود؟ و از همه مهمتر
از هیجان سرعت چیزی نمی دانند؟ و
از رانندگی سریع خوششان نمی آید؟ یا
چرا از ویراج دادن و لایی کشیدن خبری نیست؟
چرا سر چهار راه، وقت گردش به چپ یا راست (که می شود راست و چپ ما!)،
ماشین ها دو سه چهار لاینه گوله نمی شوند؟ و
همه به ستون یک، صف می کشند؟ و
یک وقت می بینی سه چهار تا چراغ صبر می کنند ولی
از صف خارج نمی شوند؟
یعنی از خنگی اشان است؟
هم وطنان در پرواز از پکن به تهران، این قضیه را
به خنگی چینی ها نسبت می دادند. آخر آنان هم
سر چهار راه موقع گردش به راست یا چپ (چپ یا راست این انگلیسی ها!)،
دنبال هم، به ستون یک، صف می بستند!
...
ادامه دارد