۱۳۸۸ فروردین ۷, جمعه

سفر نوروزی به گلاسگو

صبح گاه روز اول سال نو با اتوبوس (یا همان coach) راهی گلاسگو شدیم.
برخلاف دفعه قبل این بار راننده بسته بودن کمربندهای ایمنی مسافران را چک نکرد،
البته همه هم نبسته بودند!

تا یادم نرفته چندتا نکته عرض کنم:
یکی اینکه اتوبوس ها طبق برنامه سالانه اشان حرکت می کنند،
چه مسافر باشد، چه نباشد، یعنی حتی با صندلی های خالی.
این امر از اصول اساسی زندگی اینجاست که بر پایه اعتماد و ایجاد اعتماد استوار است.
دویم قیمت بلیط است. قیمت ها اینجا معمولا تابعی از زمان است.
مثلا قیمت بلیط در فصول سال ـ های سیزن و لو سیزن ـ بالا پایین می رود، و
یا اینکه به شکل هزلولی(؟) از دو سه ماه قبل از زمان مورد نظر، معمولا تا
آخرین لحظه به شکل نمایی بالا می رود (البته شنیده ام این تابع
برای بلیط ترن و هواپیما در نیم ساعت آخر سهمی(؟) می شود به این شکل که
به یکباره به یک قیمت استثنایی ـ مثلا نصف قیمت ـ فروخته می شود).
تابع قیمت اقلام مصرفی هم هزلولی است منتها بال قرینه هزلولی بالا، یعنی
تا روز ماقبل تاریخ مجاز برای قرار گرفتن در قفسه فروشگاه، قیمت آن ثابت است ولی
طی آن روز تا آخرین دقایق، به شکل نمایی قیمت آن پایین می آید [و دقیقا اینجاست که
من سرمی رسم!].
و نکته آخر، از آنجا که روی بلیط شماره صندلی قید نمی شود،
همیشه حق تقدم در صف (هنگام سوار شدن) با بیشترین حق انتخاب صندلی همراه است [قابل توجه
اونایی که دوست دارند ردیف سه یا چهار کنار پنجره بشینن].

بله، آسمان ابری و مسیر سرسبز ادینبورو ـ گلاسگو
جاده های شمال (ایران) را به یاد می آورد؛
اگر چه که من دلم بد جوری هوای بیابون های ایران را کرده بود که
همیشه دم دمای عید، خروس خوون، تو گرگ و میش هوا، می زدیم به راه و
آفتاب که می زد، نزدیکای پاکدشت یا تو اتوبان قم بودیم و
راه بی پیر دراااز دراااز، بی انتها می رفت و می رفت،
نه پیچی، نه تابی، و
دو طرف تا چشم کار می کرد بیابون خدا بود، و
آخ آخ آخ...
ماشین های خورد و خمیر و خون و گریه و ناله و... که
بعضی وقتا توی جاده می دیدیم و
تا چند فرسخ و سی چهل دقیقه حالمون گرفته بود.
اما دروغ چرا؟ تا قبر آآآ
من هم پشت فرمان چرت زدم، و
خداییش باید تا حالا هفت تا کفن پوسونده باشم!
مسافرت طولانی (کم کمش هزار کیلومتر)،
رانندگی پیوسته و بدون توقف (شاید به دلیل فقدان یا کمبود
ایستگاه های جاده ای ترتمیز و مجهز و دلچسب)، و
جاده دراز، راست، مستقیم، بی هیچ پیچ و خمی، و
خاکی خیره کننده بیابان برهوت، و
خستگی راننده و
اصرار به اینکه بر این همه با فشار بیشتر بر پدال گاز غلبه کند و
هجوم اوهام و افکار و خیالات،
بخصوص «وقتی همه خوابند» یا هر کس در عالم خودش غوطه ور است، و
یک دفعه به خودت می آیی و می بینی ای دل غافل،
توی خواب رانده ای و الان است که ماشین بیفتد توی شانه خاکی باند روبرو و
شانس آورده ای که جاده یکطرفه بوده یا ماشینی از روبرو نمی آمده و
خدایی است که هول نمی شوی و بر خودت مسلط می مانی و
ماشین را به آرامی برمی گردانی در مسیر خودش و
سرعت کم می کنی و کنار جاده می ایستی،
پشتت عرق سردی احساس می کنی که شره می کند پایین،
پیاده می شوی،
باد خنک می خورد به صورتت، و نمی دانی که
از خنکای این باد است که می لرزی یا از تصور فاجعه ای که ازسرگذرانده ای.
...
با این همه دلم تنگه بیابونه!
...
خلاصه پنجاه دقیقه ای در راه بودیم که
سواد شهر هویدا شد [فاصله دو شهر 68 کیلومتر است!].
شهری است که در همان نگاه اول، بخصوص برای آنکه در ادینبورو زندگی کرده،
بزرگی و بلندمرتبه گی اش و آسمان مه/غبار/دودآلودش(؟) و
تنوع معماری اش به چشم می آید.
و با توجه به اینکه امروز شنبه و (نیمه)تعطیل است، شلوغ است.
[جمعیت گلاسگو حدودا 100 هزار نفر از ادینبورو بیشتر است در حالی که
مساحتش حدودا 100 کیلومتر مربع کمتر است!].
البته ما هم چنانکه از گردشگران یکروزه انتظار می رود،
در مناطق توریستی از قبل نشان کرده عمدتا مرکزی شهر گشتیم؛
یعنی گالری هنر مدرن در رویال اکسچنج اسکور، لایت هاوس، و
مدرسه هنر گلاسگو که اثر معمار و طراح نامی چالرز رنه مک اینتاش است، و
از آنجا رفتیم کنار ریور کلاید
نشستیم بر آفتاب و درباره معماری مدرن سی و سه پل اصفهان بحث کردیم.
بحثی که تا ساختمان بی بی سی اسکاتلند، و
مجموعه آی مکس سینما، مرکز علوم گلاسگو و کنار برج معروف آن، و سپس
مرکز همایش ها و نمایشگاه های اسکاتلند [که آدم را یاد اپرا هاوس سیدنی می اندازد]،
جسته و گریخته ادامه پیدا کرد.
ـ برج معروف؛ از آن رو که نخستین و شاید هم تنها سازه ایرودینامیک جهان است که
360 درجه حول محورش می گردد! یعنی طراحی خاص آن به گونه ای است که
با فشار باد، حول محور خود می چرخد.
البته خیلی بخت با این سازه یار نبوده چرا که فقط چند ماه
یعنی طی از جون یا جولای 2001 تا فوریه 2002 بر روی بازدیدکنندگان
[برای بالا رفتن از آن] باز بوده و
از آن تاریخ تاکنون برای تعمیرات
[انگار طی این مدت 15 میلی متر نشست داشته!] بسته شده است.
جالب اینکه طی همان مدت 44000 نفر از بالای آن گلاسگو را دید زدند.
این برج با 127 متر ارتفاع،
بلندترین سازه بدون حامی (free-standing structure) اسکاتلند محسوب می شود ـ
...
باری، بحث از آنجا شروع شد که
دوست معمارمان امید، معماری سی و سه پل اصفهان را مدرن قلمداد کرد.
استدلالش هم این بود که
در آن ویژگی های معماری مدرن (یعنی شفافیت، عقلانیت، کارکردگرایی،
حذف زواید، ...) را می شود به عینه دید.
در حالی که به نظر من، مدرن بودن حالا با همان ویژگی هایی که
امید برایش برمی شمارد محصول اجتماعی یک واقعه تاریخی در غرب است و
مجاز نیستیم به صرف شباهت های صوری، فارغ از زمینه اجتماعی پیدایی شی،
آن را مدرن بدانیم.
کمااینکه در صورت نیافتن شباهت صوری،
نمی توان امر مدرن را غیرمدرن انگاشت. هر چند
برخی از علما از این قبیل شوخی ها کم نمی کنند و
مثلا افزایش گرایش به دین در غرب را
بازگشت به دین می گیرند.
البته پرواضح است سخن بر سر اقتباس نیست چرا که
دزدی به تعبیر پیکاسو ذات هنر [و بلکه ادبیات و حتی علم و البته تکنولوژی] است!
حرف من اما آنجا بود که بخواهیم تحلیل و بلکه تفهم کنیم.
یعنی بخواهیم سی و سه پل را بفهمیم.
آیا اگر فلان معمار و مستشرق نامی آن را مدرن فهمید، سی و سه پل مدرن می شود؟ و
ما مجازیم آن را مدرن بدانیم؟ و
می توانیم بگوییم آن را فهمیده ایم؟ به دیگر سخن،
این فهم ما چقدر با فهم سازنده(گان) آن و استفاده کنندگان آن و
خلاصه هم عصران آن تراز شده است؟
می خواهم بگویم اگر زبانی هم به قضیه نگاه کنیم
باز هم مشکل بتوان واژه مدرن را
که هزار و یک ارتباط دور و نزدیک دارد با
واژه های دیگر در زبان(های) مادر و مولدش،
آورد در یک زبان دیگر (در اینجا فارسی) و نشاند کنار هزار و یک واژه دیگر و
از آن انتظار وفاداری و وجاهت و متانت داشت. نمی شود.
چون اساسش بر خیانت و بی وفایی بوده است،
جز کج تابی و بدفهمی هم از آن برنمی آید!
فهم سی و سه پل
نیازمند ذوب شدن در افق زبانی و ادراکی آدم های هم عصر آن است،
نیازمند کنار گذاشتن یا به تعلیق درآوردن زبان و آگاهی امروز است،
نیازمند قرار دادن خود در آن بستر زبانی و
زمینه تاریخی و سپهر دانشی و فضای گفتمانی است،
نیازمند قرار دادن سی و سه پل در
پیکره واژگانی خود ـ با تمام ارتباطات منطقی و
غیرمنطقی درونی و بیرونی و هم زمانی و درزمانی آن ـ است.
اینجاست که می بینیم کاری دشوار و به زعم برخی حتی ناممکن پیش رو داریم.
...
به همین سیاق پیش خودم فکر می کنم فهم امر مدرن برای ما زائران دنیای مدرن،
تا چه پایه می تواند سهل و ممتنع باشد و در عین حال،
فکر می کنم چه بی محابا و افسار گسیخته گمان کرده ایم از خود خبر داریم، و
حال آنکه بی خبریم!
فکر می کنم خبر از خود، نیازمند بیرون آمدن از پوسته خود است،
بریدن از خود و نگاه کردن به خود از بیرون،
بیرون مکانی و زمانی، هر دو،
یعنی همان قدر که باید آمد به دنیای مدرن و با آن و در آن زیست و
از آن چشم انداز به خود نگریست،
همان قدر هم باید رفت به اعماق گذشته و با آن و در آن زیست و
از آن چشم انداز به خود نگریست،
این هر دو به نظرم لازم است تا
بشود به تفهمی امروزی از اکنون خود دست یافت.
...

۱۳۸۷ اسفند ۲۹, پنجشنبه

هر روزتون نوروز، نوروزتون پیروز!

دوست دارم در آستانه سال نو و نوروز به تک تک
آنانی که به این وبلاگ سر می زنند،
پست هایش را می خوانند،
کامنت می گذارند، و
آن را به بقیه معرفی می کنند، و حتی
آنانی که به این وبلاگ سر نمی زنند،
خوانندن پست هایش را اتلاف وقت می دانند،
کامنت که «نگو»، و
معرفی به بقیه؟ «عمرا»،
بگویم: «هر روزتون نوروز، نوروزتون پیروز!»
...

۱۳۸۷ اسفند ۲۶, دوشنبه

نخستین جشن رسمی نوروز در لندن


دیروز در خبرها می خواندم نخستین جشن رسمی نوروز
به همت شهرداری لندن در میدان ترافالگار این شهر برگزار شد.
و چنانکه از متن خبر و عکس های مربوط برمی آید
عمده شرکت کنندگان کردهای ترکیه طرفدار اوجالان بوده اند.

اینکه در این جزیره فرصتی هم در اختیار ما قرار می گیرد تا
گوشه(هایی) از میراث فرهنگی بشری که به رسم امانت به ما سپرده شده را
به نمایش بگذاریم، اسباب خوش وقتی است و البته جای قدردانی بسیار دارد.
اما چند نکته ناخوشایند هم در این میان آزاردهنده بود:
کردها عمدتا در سه کشور ایران، عراق و ترکیه زندگی می کنند و
از قضا چوب همین قرار گرفتن و مثله شدن در مرزهای این سه کشور را هم
می خورند.
این حاشیه نشینی جغرافیایی ناخواسته، از سویی، و
مورد غفلت و بی توجهی دولت های مرکزی قرار گرفتن از سوی دیگر که
موجبات حاشیه نشینی اقتصادی ـ سیاسی ـ اجتماعی ـ فرهنگی آنان را نیز
فراهم آورده است که به مرور زمان منجر به
نومیدی و روی گردانی آنان از مرکز و
گرایش به اندیشه تشکیل دولت مستقلی برای خود شده، خود
اسباب اعمال سیاست های سرکوب گرانه دولت های مرکزی گردیده است.
و این چرخه معیوب، به طور تصاعدی
بر بار بی عدالتی ها و عداوت ها افزوده است.
و دولت ها هم انگار اسب های عصاری با چشم بندهای سیاه، فقط
اهرم قدرت را می فشرند و سنگ آس را بر محور مرکز خود
می چرخانند، تا مقاومت این مردم را بشکنند و آنان را
در دیگ یکسان ساز فرهنگی خود حل و هضم کنند.
بر این مردم نه تنها حرجی نیست اگر که
تن به این تهی سازی از خود نمی دهند و
در برابر ستمی که بر آنان می رود، داد می خواهند که
بسیار هم ستودنی است که
میراث فرهنگ بشری را فرونمی گذارند و
از آن مهمتر، انسان را مراعات می کنند.
ولی ما مسئولیم و باید به خود آییم که
چرا در برابر سیاست های ضدانسانی دولت های مرکزی خود
سکوت اختیار می کنیم؟
اگر ما به انسان می اندیشیم باید دولت ها را به مراعات انسان
فارغ از هر دین و آیین و قومیتی که دارد، واداریم.
اگر آحاد ملت، خود را عضوی برابر احساس کنند
دیگر چه نیازی خواهند داشت به سردادن ترانه جدایی؟
بد نیست بدانیم مردم امریکا با بالاترین تنوع دینی و قومی در دنیا،
از بالاترین میزان احساس هویت ملی نیز برخوردارند.
این از نکته اول.
اما نکته دوم.
آمیختگی بی محابای ساحت های مختلف زندگی اجتماعی در یکدیگر
به گمانم از ویژگی های مشترک ما مردم جهان سوم باشد.
گویا ازمان برنمی آید اندازه نگه داریم.
بنا بود «نوروز» را به این مردم معرفی کنیم؛ یعنی فعالیتی فرهنگی.
اما تظاهراتی سیاسی را به نمایش گذاشتیم. به قسمی که
بعید می دانم بزرگداشت آن در سال آینده رغبتی در کسی ایجاد کند.
من که عرض کردم محنت این مردم، قبول. اینکه
باید از هر فرصتی برای جلب توجه مردم به این درد انسانی استفاده کرد،
آن هم قبول. [امور محض که نداریم. امر انسانی، به همان اندازه که
سیاسی است، اقتصادی، اجتماعی، و فرهنگی هم است]
اما حرفم این است که
اگر به نوروز پایبند می ماندیم و
با مرکزیت و محوریت آن مراسم را برگزار می کردیم،
به نظر من هم فلسفه مراسم لوث نمی شد و هم
در ضمن آن، بطور غیرمستقیم،
به نحو موثرتر و ماندگارتری می شد پیام را منتقل کرد.
چرا که در صورت حاضر، ارزش پیام،
نظر به آشکار و مستقیم بودن آن، پایین آمده است و...
اینم نکته دوم.
نکته سوم.
من به اینکه اصل نوروز و ریشه نوروز به کجا می رسد
کاری ندارم. چرا که سررشته ای در این زمینه ندارم.
بحث آن بماند برای اهل فن.
اما این نوروزی که در حال حاضر ما داریم،
انگار علاوه بر ایرانی ها، برای مردم بسیاری از کشورها
مثل افغانستان، تاجیکستان، آذربایجان و ترکیه که بطور مستقیم یا
غیرمستقیم متاثر از فرهنگ و تمدن ایران باستان بوده اند،
روزی فرخنده محسوب می شود، و از این رو
پر واضح است که در مراسم نوروز هم
هر کس بنا به آداب و رسوم و
با زبان خود آن را روایت کند.
اصلا زیبایی نوروز (و هر امر انسانی) در همین تنوع انسانی آن است که
در عین حفظ آن، بر غنای آن هم می افزاید.
منتها نکته ناخوشاید در مراسم «نوروز» لندن، وقتی توی ذوق می زند که
متاسفانه باز هم انگار کس یا کسانی می خواهند همه این طیف هزاررنگ را
به نام خود مصادره کنند و گویا حاضر نیستند
جایی و جایگاهی برای دیگران بازکنند. فکرش بکنید
هیچ کجا رد و اثری از ایران و ایرانی و زبان فارسی به چشم نمی خورد!
و این جای تاسف دارد.
رواداری، همیشه انسانی است.
حرفم این است که
اگر دیگران نیامدند، حتما ما چیزی کم داریم.
بر ماست که از آنان دعوت کنیم و جا برایشان بازکنیم.
اینم از نکته سوم.
و نکته آخر.
ایرانی های عزیز گوگوری مگوری،
شمایی که همه عشق میهن دارید،
نوروز در لندن برگزار شد بدون یک کلمه «نوروز»!
غفلت کردید و «دیگران سیب را دزدیدند». [ترا به خدا به کسی
برنخورد!]
حالا مردم خبر نشدند، یا خبر شدند وتعلل کردند،
اگر به کسی بخواهند جواب پس بدهند، خودشان است،
طلبکاری ندارند. اما نمایندگان حقوق بگیر ملت کجا بودند؟
هر چند بعید می دانم کسی از این حضرات گوشش به این حرفها بدهکار باشد.
...
* * *
اما دو مطلب دیگر
مراسم چهارشنبه سوری به همت انجمن ایرانی های ادینبورو برگزار می شود که
بلیط به ما نرسید و از آن در این شهر و دیار غریب محروم شدیم.
ترا به خدا ما را موقع پریدن از روی آتش فراموش نکنید،
چندتا ترقه هم به یاد ما درکنید،
سهم آجیل ما را هم همان اول، وقت قاشق زنی از صاحب خانه جداگانه بخواهید،
فال گوش هم از طرف ما فراموش نشود!
...
شنبه چهارده مارچ هم مراسم جمع و جور و خودمانی
توسط جمعی از ایرانی های ساکن ادینبورو
در محل تشکیل کلاس های زبان فارسی برگزار شد.
واقعا که دست مریزاد!
سواد فارسی این بچه های نسل دوم
خاصه اونهایی که از پدر یا مادر غیرایرانی هستند
مدیون زحمات خانم معلم هایی بود که
درباره اشان باید سر فرصت مفصل بنویسم.
خلاصه هفت سین بود و
کلی غذاهای ایرانی خانگی و
عیدی اسکناس یک پوندی به بچه ها، آن هم از لای قرآن!
...

۱۳۸۷ اسفند ۲۲, پنجشنبه

روز «زن و صلح» مبارک باد!


حیرانم چرا ما ایرانی ها همیشه می خواهیم ساز مخالف خودمان را بزنیم؟ و
به هر قیمتی که شده خرج خود را از بقیه جدا کنیم؟
این قضیه از کجا ناشی می شود؟
نکند یکی از ویژگی های تاریخی ما باشد؟
...
روز هشتم مارچ (هجدهم اسفند) توسط سازمان ملل به عنوان
روز «زن و صلح» نام گذاری شده است.
بسیاری از کشورها هم این روز را در تقویم کشورشان وارد کرده و
حتی برخی آن را تعطیل اعلام کرده اند.
اما نمی دانم چرا ما آن را با مناسبتی مذهبی قاطی کرده ایم؟
یعنی نمی شود در یک روز همراه با همه مردم جهان
صرف نظر از هر دین و آیینی که دارند،
«زن و صلح» را گرامی داشت؟ و
به هر کس اجازه داد درباره مردان و زنان صلح جوی اسوه خود سخن براند؟ و
بدین ترتیب، آرزوهای خود را برای روزهایی بهتر و انسانی تر بیان نماید؟
به نظرم دیگر جدا وقت آن رسیده که
برای این بیماری «دینی کردن همه چیز» فکری کنیم؛
چیزی که باعث جدا سوایی بیهوده انسان ها و بدبینی به دین می شود.
حرفم این است که خط کشی ها را حداقل کنیم تا
با تعداد هر چه بیشتری از انسان ها همراه شویم.
این امر نه تنها منافاتی با دینداری ندارد که عین دینداری است و
از قضا این خط کشی های افراطی که ما کنیم،
اگر خلاف دین نباشد، بعید می دانم اصلا ربطی به دین داشته باشد.
...
متاسفانه از این کج سلیقگی ها کم نداریم.
فکرش را بکنید رئیس مجلس کشورمان
نه می گذارد و نه برمی دارد و یه کاره عدل وقتی که
همه دنیای داغ دار از فاجعه انسانی طولانی مدت دارفور سودان
می خواهد با اعلام محکومیت البشیر توسط
دادگاه رسیدگی به جنایات جنگی دمی بیاساید که
فریادرسی هم هست و این همه جنایات بی عقوبت نمی ماند،
میهمان جناب البشیر می شود!
ترا بخدا معنی این حرکت در اذهان مردم دنیا چه می تواند باشد؟
این برای ما در دنیا آبرو(؟) باقی می گذارد؟
...

۱۳۸۷ اسفند ۱۷, شنبه

جابجایی در ادینبورو 3

جا و مکان مولفه دیگر جابجایی در ادینبورو است که
در مقایسه با تهران، خیلی به چشم می آید.
نخست، کوچکی این شهر است که
جابجایی با پای پیاده و یا با دوچرخه را در آن میسر می سازد.
حال اگر تمیزی هوا را هم به آن اضافه کنید که
هم از صنعتی نبودن این شهر ناشی می شود و هم
از درست کار کردن موتور خودروها نشات می گیرد و هم
از باد همیشه وزان ادینبورو،
به علاوه ی پیاده روهای «باز» [یعنی پیاده روهایی که
به هیچ عنوان مسدود نیستند. چون نخاله ای در پیاده رو نمی ریزند!
چرا که به قرار اطلاع، شهرداری خود بانکرهایی را به افرادی که
کار ساختمانی دارند اجاره می دهد و خودش هم آنها را جمع آوری و
در نمی دانم کجا سر به نیست می کند. بدون آنکه
پیاده رو مسدود شود. فقط به اندازه خودرویی که
کنار خیابان پارک شده باشد. و اگر کارگاه بزرگی باشد که
حتما یا پیاده رو موقت ایجاد می کنند یا پیاده رو را
با داربست هایی مسقف و ستون هایی دارای
روپوش لاستیکی با رنگ های روشن و شب نما
ایمن (و تزیین) می کنند.
[شما مقایسه کنید با پیاده رو و بلکه سواره روها در تهران که
چگونه بی پروا توسط کارگاه های کوچک و بزرگ ساختمانی
در ساخت و سازی که تمامی ندارد
اشغال شده اند و جز اینکه لذت جابجایی را سلب می کنند،
چه خطراتی را برای رهگذران نمی آفرینند و
هیچکس هم توجهی ندارد؛
اگر من و تو باشیم و سر حال
فحشی است که زیر لب نثار باعث و بانی اش می کنیم، اما
اگر مامور رفع سد معبر و پلیس باشد،
یکراست سراغ سرپرست کارگاه را می گیرد تا
اگر پروژه دولتی نیست و به جایی(؟) هم مربوط نیست،
شیتیل را نقد کند.
حالا اگر شما از آن پیله هاش بودید و
رفتید تا ته ماجرا، تازه دستگیرتان می شود که
«جریمه»اش به شهرداری پرداخت شده است!
مثل جریمه ورود به محدوده طرح ترافیک یا
جریمه خلافی یا هزار جریمه دیگر که
معنی آن چیزی نیست مگر
معامله بر سر حق و حقوق انسانی من و شما].
و «سنگ فرش» پیاده رو و خیابان و
خانه های خاکستری چندصد ساله که
آدم را می برد به «آرزوهای بزرگ» و «الیور تویست»،
می بینید که دلتان می خواهد وجب به وجب آن را پیاده گز کنید.
[راستی «تهران» ما را به کجا می برد؟ و چقدر دلتان می خواهد و
البته انواع خطرات به شما اجازه می دهد که آن را پیاده گز کنید؟]
گر چه خیابان ها در قسمت های نوساز شهر تقریبا همگی آسفالتند
ولی خیابان های محلات قدیمی و پیاده روها در بسیاری جاها
هنوز سنگ فرش هستند که حس خوبی می دهد.
[هر چند فکر کنم برای لاستیک و کمک فنر خودروها و
بطور قطع برای تخت و پاشنه کفش مضر باشد؛ به علاوه ی
سروصدای آزاردهنده ای که عبور خودروها برپا می کنند!]
...
در ادینبورو خودرو تصادفی نمی بینید (یا به ندرت اگر ببینید)؛
همه سالم، هم به لحاظ بدنه، هم به لحاظ موتور.
هیچ خودرو دودزایی ندیدم، حتی خودروهای سنگین!
به قسمی که شک کردم نکند اینها همه گازسوزند؟
که نیستند و همان بنزین و گازوئیل می سوزانند و
عجیب آنکه دود و دمی هم ندارند.
خودروهای مدل پایین،
مال عهد بوق هم گه گاه رویت می شوند،
آنها هم مثل عروس، سالم و بدون دود!
برخلاف تهران که محال است خودرویی نمالیده بماند؛
این حداقل را همه دارند. و از آن بدتر
دودهای سیاهی که از اگزوز آنها خارج می شود.
...
شاید برایتان جالب باشد اینجا برای پیاده روی و تفرج در شهر
برنامه های متنوعی دارند؛ از پیاده روی های همگانی رایگان که
در اماکن عمومی مثل کلیساها اعلام می شود و
در آن مسیرها ـ معمولا دو یا سه مسیر
برای افراد مختلف با توانایی و آمادگی های مختلف ـ مکان و
زمان جمع شدن، شروع، توقف(ها) و پایان راه پیمایی(؟)
مشخص شده است. تا پیاده روی هایی تخصصی که
باید در دوره آموزشی آنها ثبت نام کرد و پول داد و
بجز پیاده روی، کلاس و استاد و درس و مشق هم دارند!
پیاده روی اینجا جدی است. به قسمی که
در ساختمان های چند طبقه که آسانسور هم دارند
بسیاری ترجیح می دهند از راه پله استفاده کنند.
در مسیر راه پله، همه جا شعارهایی در تاثیر پله نوردی بر
سلامتی و تناسب اندام با گرافیک عالی چشم نواز است.
پیاده روی اخلاق خاص خود را هم ایجاد کرده است:
اگر در ایران همه می خواهند نهایت احترام و مرام خود را
هنگام رد شدن از چارچوب در به نمایش بگذارند، در این ولایت
هر کس از در می گذرد، در را برای نفر بعدی ـ پشت سر یا
پیش رو ـ نگه می دارد؛ حتی اگر فاصله ای باشد و
نفر بعدی هم پا تند می کند تا خود را قرین لطف او کند و
بدین ترتیب نگذارد وی کنف شود و
برای قدردانی از او تشکر می کند.
این را در همه جا دیده ام، چه در دانشگاه، چه در فروشگاه.
...
جالب آنکه افراد ناتوان یا کم توان هیچگاه فراموش نمی شوند.
آگهی ها همگی دارای نسخه های متنوعی هستند
با اندازه قلم بزرگتر (برای کم بیناها)
نسخه بریل یا شنیداری (برای نابینایان)
چاپی برای آنانی که دسترسی به اینترنت ندارند
به زبان های دیگر برای اقلیت های ساکن در ادینبورو
تا همه شهروندان از حق آگاهی بر خدمات عمومی برخوردار گردند.
برای رعایت حقوق مساوی شهروندان در استفاده از خدمات هم
در برنامه ها خاطرنشان می گردد که مثلا
مهد کودک برای نگهداری اطفال دارند یا نه؟
آسانسور یا بالابر برای ویلچیر یا کالسکه بچه؟
ماشین بریل؟ یا ضبط صوت؟ یا داشتن همراه؟ یا سگ راهنما؟
و یا اگر کسی به امکانات ویژه ای نیاز دارد، درخواست شده است
تماس بگیرند و اعلام کنند تا تعبیه شود.
...
نمی دانم جایی خواندم یا از کسی شنیدم که
اگر می خواهید بدانید اتباع هر کشور چقدر ارزش دارند،
سری به زندان های آن کشور بزنید!
حالا این توصیه متین، ولی فکر می کنم مراد اصلی آن توصیه
توجه به وضعیت اجتماعی افراد بیرون از هنجارهای جامعه و
به تعبیر بهتر نحو سلوک جامعه با نابهنجارها و بلکه
منحرفان بوده است.
یعنی توجه به میزان ملاحظه و رواداری در جامعه.
به عبارت دیگر اگر در جامعه ای حقوق انسانی افراد «دیگرگونه»
[منظورم در بالای هرم برخورداری اجتماعی نیست]
محترم شمرده می شوند، می توان دریافت
«انسان» در آن جامعه مراعات می شود.
در هر حال، هنجار و ناهنجار، همیشگی نیستند، و
تک تک ماها، بر روی مرز باریک آنها روزگار می گذرانیم.
...
باری، محل گذشتن از عرض خیابان در پیاده روها
همه جا دارای موزاییک های قرمز رنگ آج داری است که
برای افراد کم بینا یا نابینا تعبیه شده است
که در عین حال شیب دار هستند تا افرادی که
با صندلی چرخ دار یا کالسکه بچه تردد می کنند،
دچار سختی نشوند.
این ملاحظه در تاکسی ها و اتوبوس ها هم شده است.
یعنی تاکسی های متعارف و متحدالشکل ادینبورو در قسمت مسافر
[در قسمت جلو فقط راننده می نشیند که
با جداری شیشه ای از قسمت عقب مخصوص مسافر جدا شده است]
یک ردیف صندلی دارند و ردیف روبرو، صندلی تاشو نصب شده است
تا افراد با صندلی چرخ دار یا با کالسکه به راحتی بتوانند سوار شوند.
البته راننده زحمت کمک کردن و در صورت لزوم
حتی بلند کردن این افراد را می کشد.
در اتوبوس ها ـ چه درون شهری چه بین شهری که
به آنها coach می گویند ـ هم همین امکانات تعبیه شده است.
یعنی در اتوبوس های درون شهری، ارتفاع اتوبوس کم می شود و
سطح شیب دار جمع شویی، از زیر رکاب اتوبوس،
پیاده رو را به داخل اتوبوس متصل می کند و بدین وسیله،
سوار و پیاده شدن را برای افراد سالمند یا بیمار یا
با ویلچیر، چرخ خرید یا کالسکه را تسهیل می کند.
این عملیات البته زمان بر است ولی دریغ از اینکه یک نفر
حتی خم به ابرو بیاورد.
ملت توی صف می ایستند تا فرد با صندلی چرخ دار
یا با کالسکه بچه اش با احتیاط و بی شتاب سوار شود،
تا نوبت به آنان برسد.
توی اتوبوس هم ردیف های جلو برای افراد سالمند (seniors) و
یا بچه به بغل یا ناتوان در نظر گرفته شده است که
معمولا هیچکس آنها را اشغال نمی کند و اگر هم کسی
آنجا نشست، به محض ورود این افراد، بلند می شود.
قسمت جلوی اتوبوس به گونه ای است که می توان در آن
صندلی چرخ دار یا کالسکه را پارک کرد.
اتوبوس های بین شهری هم تسهیلاتی دارد ولی نه این همه؛
بالابری دارند برای افراد با صندلی چرخ دار و
ردیف اول تاشو است برای پارک کردن صندلی چرخ دار.
البته همیشه از مشتری ـ مسافر درخواست می شود در صورت نیاز
به امکانات خاص، حتما اطلاع دهند تا در نظر گرفته شود.
این را هم عرض کنم که
صندلی های اتوبوس های بین شهری
همگی مجهز به کمربند ایمنی هستند و مسافران ملزم به بستن آن، و
راننده پیش از حرکت این امر را چک می کند.
اینجا ایمنی حرف اول را می زند.
آنقدر که اعصاب آدم خرد می شود!
فکرش را بکن مثلا می خواهند در جایی بار پیاده یا سوار کنند
با این رانندگی با سرعت های سی چهل کیلومتر در ساعتی
حتما سر کوچه و سر خیابان کسانی را می گمارند تا
به رانندگان اطلاع دهد با پرچم و نشان و چه و چه.
ایضا در ورودی کارگاه های ساختمانی
همیشه کسی ایستاده است تا
در صورت ورود یا خروج خودروهای سنگین یا سبک
به آنها و رانندگان گذری کمک کند.
همه هم با کلاه و کفش و لباس شب رنگ ایمنی، و
همه خودروها هم با انواع چراغ های چشمکزن و آژیر و الخ.
...
عرض کردم که همه جا برای افراد روی صندلی چرخ دار
حتی زنگ و اف اف مخصوص در ارتفاع پایین نصب شده است؛
همینطور زنگ هایی در ارتفاع پایین بر روی میله های اتوبوس.
و در سطح شهر همه جا در کنار پله ها، مسیر شیب دار هم
تعبیه شده است.
در فروشگاه های بزرگ هم ماشین های برقی سبددار
برای افراد سالمند و نیازمند وجود دارد.
...
در خیابان های ادینبورو سه چیز به چشم نمی خورد که
در خیابان های تهران فت و فراوان از آنها برخورداریم:
اول از همه «درخت»! دوم، «جوی» یا «جوب» که
پرواضح است وقتی درخت ندارند جوی هم ندارند، و
سوم، انواع تظاهرات انواع خلق پیاده در انتظار انواع مسافرکش!
اما در خیابان های ادینبورو [قابل توجه عباس آقا و
محمدجواد عزیز] دو بلکه هم سه چیز وجود دارد که
مشکل تو تهران بشود از آنها خبری گرفت:
اول از همه اسفالت پر ماسه و ترک ترک و چاله چوله؛ که
الحق و الانصاف، هر شهردار تازه، هیچ کاری نکند، دست کم
یک لایه کلفت پر و پیمان کم ماسه که
به اسفالت خیابان های تهران اضافه می کند، نمی کند؟
دوم، ببخشید بی ادبی می شود گه سگ! جای آقای جنتی خالی،
اینجا تقریبا سه چهارم مردم سگ دارند که
با خود به همه جا می برند؛ حتی توی اتوبوس. [ما که
همیشه مجبوریم عقب بایستیم نکند سگی ناغافل
از آسانسور یا تو ساختمان بپرد بیرون (یا برعکس بپرد تو). و
توی اتوبوس یا آسانسور چقدر خودمان را جمع و جور می کنیم
که تماسی با این حیوان نداسته باشیم، بماند].
سوم هم آشغال های ریز و درشتی است که
حالا نه همه جا و خیلی زایع، ولی بهر حال، اینجا و آنجا
توی پیاده رو به چشم می خورد که
فکر کنم علت اصلی آن کمبود سطل زباله در سطح شهر باشد!
باری، اینکه عرض کردم اینجا درخت وجود ندارد،
شاید فکر کنید ادینبورو جایی است برهوت!
نه اینطور نیست و شهر فضای سبز زیاد دارد.
از فضاهای سبز کوچک محلی مشابه بوستان های محله تهران گرفته تا
فضاهای سبز بزرگی مشابه پارک های تهران [البته بدون مغازه و ...] که
به آنها meadow می گویند و فضاهای سبز طبیعی بسیار بزرگ مشابه
پارک کوهستانی طالقانی مثلا یا چیتگر تهران، که
به جز دادن چشم اندازهایی زیبا به شهر
مکان هایی مناسب برای نشستن و استراحت و تماشا،
دویدن، گرگم به هوا و کشتی گرفتن با رفقا یا
بازی با سگ خانگی (ایییی!)،
یا بازی فوتبال و رگبی که در اینجا به اندازه فوتبال طرفدار دارد
و حتی گلف است.
مسیرهایی هم برای دوچرخه در آنها علامت گذاری شده است.
برغم هوای همیشه بارانی، دوچرخه در ادینبورو خیلی طرفدار دارد
و نظر به این اقبال، همه جا مسیرها برای دوچرخه سواران
علامت گذاری شده است.
دوچرخه سواران هم همگی با کلاه ایمنی،
لباس سبز فسفری شب نما، و
چراغ های چشمک زن جلو و عقب تردد می کنند.
موتوسیکلت، خیلی کم دیدم ولی
همان هایی هم که دیدم خیلی مجهز تردد می کردند با
کلاه ایمنی و دست کش و لباس یکسره ضد آب و چکمه؛
البته موتورها همگی خیلی قوی بودند و
از این موتورهای گازی یا 125 سی سی که
در ایران همه جا دیده می شود در اینجا تا به حال ندیده ام.
...