۱۳۸۷ دی ۱۱, چهارشنبه

کریسمس و سال نو میلادی

مدتی که این مثنوی تاخیر شد، نگارنده

جای همه دوستان خالی، به سیر و سیاحت مشغول بود در

حال و هوای کریسمس و مراسم سال نو میلادی.

از قضا دیدم ناصر عزیز هم با پیام های تبریکش

برای کریسمس و سال نو میلادی

به نوعی درگیر همین امور شده است!

یعنی برخی گفته اند: «آقا! از شما قبیح است!

کریسمس و سال نو میلادی به من و شما چه؟»

...

نیلز بوهر نقل می کند: در همسایگی ما، مردی زندگی می کرد

تحصیلکرده و باکمالات.

روزی دیدم نعل اسبی را برسردر خانه اش می کوبد!

پرسیدم: «یعنی شما هم فکر می کنید نعل اسب شانس می آورد؟»

در پاسخ گفت: «نه، من به این خرافات اعتقادی ندارم، ولی...

ـ و با قیافه حق بجانبی ادامه داد ـ

ولی می گویند برای آنانی که اعتقاد ندارند هم شانس می آورد!»

...

مناسک میلاد مسیح و مراسم سال نو میلادی برای اهالی این دیار

اگر نگوییم بیشتر از ولادت پیامبر اسلام (یا نیمه شعبان) و نوروز برای ما

از ارج و قرب برخوردارست، دست کم به همان اندازه ارزش و اهمیت دارد و

نمی توان در میان آنان بود و نسبت به این شور و حال احساس بی تفاوتی کرد.

گر چه خیلی هاشان اصلا با فلسفه و معانی این آداب و رسوم بیگانه اند

ـ همچون قاطبه مسلمانان (یا شیعیان) و ایرانیان ـ

ولی این دلیل نمی شود که ...

از قضا بهانه خوبی که می شود برای شاد بودن و شاد کردن!

خیلی وقت پیش، بی بی سی مستندی ساخته بود درباره

حال و هوای کریسمس و سال نو مسیحی در میان

خانواده های مهاجر ایرانی در لندن.

جالب این که بسیاری از هم وطنان (؟) اظهار می داشتند:

«بخاطر شور و شوق بچه ها ... ما هم همراهی می کنیم».

...

اما داستان به همین جا خاتمه نمی یابد که این تنها یک روی سکه است!

جیسن (امریکایی، دانشجوی دکترا) در حالی که روی میز بار یله داده بود و

با گیلاس انگشتونه ای ویسکی اش بازی می کرد، گفت:

«از هر چی دینه متنفرم!» بعد هم یه نفس همه را رفت بالا و با اخم ادامه داد:

«آخه به جز نفرت، اینا چی برای مردم آوردن؟»

این را از خیلی از دوستان هم وطن هم شنیده بودم و

دروغ چرا؟ تا قبر آ آ آ

بهشان حق می دادم که تجربه تلخی را از سر می گذراندند ولی

این بابای امریکایی چه دل پری داشت؟!

چه می توان گفت؟

آیا باید دل به این عبارت همیشه صادق خوش داشت که

«اسلام (یا هر دینی) به خودی خود ندارد هیچ عیبی،

عیبی اگر هم هست ز مسلمانی (یا دینداری) ماست»؟

یا اینکه مسئولانه و در عین حال، جسورانه تیغ بر دمل ها کشید و

آسیب ها را زدود و سطوح صیقلی را برابر آفتاب گذاشت و

آنگاه بانگ برآورد:

خواهران! برادران!

دین، همه یکی است و آن هم برای و در خدمت انسان

(نه انسان برای و در خدمت آن) که

از یاد نبرد «انسان» است و

دین تنها انتظاری که از انسان دارد

ـ اگر اصلا چنین حقی برای آن قائل باشیم ـ

«انسان» بودن است و یا

به تعبیر زنده یاد احمد شاملو «مراعات انسان».

باری، حيات ايده ها

چنانکه هگل می گويد با آزاد ساختن ما آغاز می شود ولی

کم کم چنان متصلب می شوند که ما را اسير خود می سازند. پس

حاشا که واژه ها نفريبندمان که در پس هر واژه

به تعبیر نیچه پيشداوری (هایی) نهفته است.

...

سخن به درازا کشید.

من نیز همچون رفیق شفیقم

ترجیح می دهم هیچ فرصتی را

برای تبریک گفتن از دست ندهم

خاصه که مناسبت آن زادروز پیامبر صلح باشد و

نو شدن سال که

برای آن واقعا هم یکبار کم است و

من هم ذائقه ام با چندبار در سال سازگارتر!

پس میلاد عیسی مسیح و

نو شدن سال میلادی بر همه انسان ها

مبارک!

* * *

کریسمس در ادینبورو

برنامه های سال نو ادینبورو

* * *

۱۳۸۷ آذر ۲۸, پنجشنبه

دو مطلب

با سپاس از همه دوستان و آشنایان، و
اقوام دور و نزدیک، بستگان سببی و نسبی، که
قدم رنجه می کنند و به این وبلاگ سر می زنند و
زبانا و کی بردا نگارنده را مورد لطف قرار می دهند و
خاصه با کامنت های خود
نمی گذارند چراغ این خانه خاموش بماند،

دو مطلب به نظرم آمد، عرض کنم
(نمی دانم چرا یاد خطبه های نماز جمعه تهران افتادم و
یادش بخیر جمعه ها با تئاتر!)

نخست اینکه
یکی، دو هفته پس از انتشار نخستین پست این وبلاگ که
با این عبارت آغاز می شد: ادینبورو پلیس ندارد، ...
در روزنامه خواندم مقام مسئولی نظر به
اظهار نگرانی شهروندان از اینکه
چرا در خیابان های شهر پلیس مشاهده نمی شود (؟!)،
فرموده بودند تعداد گشت های پلیس
با هماهنگی شورای شهر افزایش خواهد یافت.
و یافت! یعنی ما از آن تاریخ،
تک و توک، گشت های پلیس هم می بینیم!

دویما؛ دیروز که پس از مدتها
یک وبلاگ گردی اساسی کردیم،
دیدیم اوووه، بابا اینجا چه خبره!
رضا کلاهی یه طرف قیل و قالی راه انداخته که
فریاد می کشم، پس هستم (چشم دکارت روشن)!
و یه طرف دیگه
محمد رضایی با قدرت، فرهنگ و زندگی روزمره
(و خلاصه هر چه دم دستش بوده) خواسته
یه جوری قائله رو ختم به خیر کنه.
دوست عزیز و نادیده ام فردین علی خواه
وبنوشت هایی دارد درباره خودمان و دیگران که
چقدر به دل می نشیند؛ همینطور سفر به دیگری
محمد فاضلی.

و چقدر دلم برای همه اشان تنگ شده است!

اینطوری بود که آدرس شان را
بی کسب اجازه، اضافه کردم کنار
جامعه شناسی و زندگی روزمره عباس کاظمی و
فرهنگ شناسی نعمت اله فاضلی.
باشد که دیگران هم بخوانند و روشن شوند!

تمام

۱۳۸۷ آذر ۲۰, چهارشنبه

کتابخانه های ادینبورو (3)





خدمت علی عزیز عرض کنم که
اشاره شما (در کامنت پست قبلی) به

تجربه «کتاب های زنده» در ایران کاملا بجاست.

انگار هنوز هم راه حل های طبیعی،
بهترین راه حل ها محسوب می شود و
مهمترین دستاورد بشر را در بهترین حالت، باید
تقلید از طبیعت دانست!
به این معنی که ما نیز در زندگی روزمره،
بسیار بسیار بیشتر از آنکه
بر آموخته های رسمی، مدرسه ای و کتابی خود تکیه کنیم،
در ساحت های مختلف
از کاری و حرفه ای گرفته تا تفریح و سرگرمی،
ناخودآگاه از آموخته هایی یاری می گیریم که
غالبا بطور ضمنی و غیررسمی،
طی زندگی روزمره،
از دیگران نزدیک و دور خود یادگرفته ایم!
انگار «تجربه زندگی» آنهایی را که
«دوتا پیراهن بیشتر پاره کرده اند» بکار گرفته باشیم!
بهر حال، بخش عمده ای از دانش بشری که
در تجربیات و دریافت های شخصی افراد نهفته است،
همواره، بی آنکه جایی ثبت و ضبط شود و
بر غنای میراث فرهنگی جهان بیفزاید،
از دست می رود! و از این رو
طرح ها و برنامه هایی از این دست را باید
به عنوان گام هایی هر چند کوچک ولی مهم،
در مسیر پاسداری از این منابع اصیل و منحصربفرد انسانی،
قدر دانست.

لیکن، با این همه
مطمئنم این طرح نیز همچون بسیاری از طرح های دیگر،
برغم شباهت های ظاهری که
با نمونه های مشابه خود در ممالک مدرن توسعه یافته دارد،
خوب که در آن تامل می کنی می بینی از اساس،
دارای جوهره، ذات و روح متفاوتی است.


همیشه بطور تمثیلی (تمثیل پیچ یا فنر) فکر می کنم
این شباهت های ظاهری از
انطباق موقتی مختصات طولی (x) و عرضی (y)
جوامع ماقبل مدرن و مابعدمدرن ناشی شده است که
میان آنها به لحاظ زمانی (z)
فاصله ای به اندازه آغاز تا انجام مدرنیته در غرب است!
بگذریم؛ منظورم این است که
وقتی بنا باشد انسان رعایت شود،
این دیگر انسان را شامل می شود، و
اگر بنا باشد تبعیضی هم قائل شود،
از قضا به نفع آن عده ای است که
از حداقل شرایط برای رعایت انسان،
به هر علت و یا دلیلی محرومند.

بنابراین، همانطور که به درستی اشاره کردی
دعوت از برخی از قهرمانان جنگ
برای بیان برخی از خاطرات و تجربیات خود
در بهترین حالت،
به راه انداختن سازوکاری موثر ولی
با بردی بسیار محدود
(محدود به سرسپردگانی که
این روایت ها را از برند)
در بسیج سیاسی است.

و حال آنکه این نقض غرض است!
چرا که این برخی
برای انتقال آن قسمت مجاز تجربیات خود
همواره به انواع رسانه ها دسترسی داشته اند، و
چشم و گوش مخاطب چنان پر است که
اگر زدگی در آنان ایجاد نکند،
شوری هم در آنان برنمی انگیزد!

باری، این طرح انقلابی و جسورانه
(کتاب زنده یا کتابخانه زنده) که
در این ولایت محافظه کار
برغم حدودا یک دهه سابقه اجرا
(چنانکه در پست قبلی هم اشاره کردم)
هنوز بطور آزمایشی اجرا می شود
(آن هم در حد و حدود یک روز اجرای نمایشگاهی)
در درجه اول،
برای فراهم آوردن امکان دسترسی آحاد جامعه به
تجربیات گروه های اقلیت منزوی و غالبا
مورد انواع پیش داوری ها و تصورات قالبی و
معمولا هم محروم از هر رسانه رسمی است، تا
بدین ترتیب، نگرش های نادرست قاطبه درباره
اعضای این گروه ها، اگر نه تصحیح،
دست کم تعدیل شود و بدینوسیله از
خشونت های هولناک و کوری که
معمولا نسبت به این گروه ها
هر از چند گاه بروز پیدا می کند،
کاسته شود.
چون اگر خلق اله بدانند این بابای مثلا
افغان پناهنده دیوار به دیوار آنان،
لولو خورخوره نیست! فی الواقع،
او هم معقول آدمی است
مثل خودشان که تفاوتش فقط
در شیوه های زندگی است،
همین شناخت نزدیک،
زمینه اعمال خشونت را تضعیف می کند!
...
در درجه دوم،
برای مصادر امور دسترسی لازم و ضروری
ایجاد می کند به آن گروه هایی که
نیازمند حمایتند؛
دسترسی به احساسات و عواطف این افراد.
و در درجه بعد،
برای خود این افراد هم دسترسی مناسبی است تا
بر نگرش های ملت نسبت به خودشان تاثیر بگذارند، و
برای تحقق این منظور، اگر چه اساس این طرح بر
داوطلبانه بودن افراد ـ کتب استوار است، ولی
برای تشویق و تضمین دسترسی افراد واقعا ناتوان،
بودجه هایی در نظر گرفته می شود
(در حد هزینه های ایاب و ذهاب).
...
بهر حال، حرف و سخن فراوان است و
بحث بیشتر را واگذار می کنم به فرصتی دیگر و
بازخورد(های) دیگر.

* * *

برای اطلاعات بیشتر
سازمان شبکه کتابخانه زنده

گزارش بی بی سی از کتابخانه زنده در برادفورد

* * *

۱۳۸۷ آذر ۱۴, پنجشنبه

کتابخانه های ادینبورو (2)

کتابخانه های دانشگاهی گویا حکمشان فرق می کند و
به سادگی کتابخانه های عمومی که
پیشتر درباره اشان نوشتم، سهل الوصول نیستند.


صرف نظر از کتابخانه کالج هنر ادینبورو که
برای مطالعه در محل لااقل، خیلی تشریفاتی نداشت،
کتابخانه های دانشگاه های ادینبورو و سن اندرو چنین امکانی نداشتند.

در هر حال، کتابخانه مرکزی دانشگاه ادینبورو در ساختمانی معظم

ـ در شش طبقه ـ در قلب دانشگاه قرار دارد، و

خدمات طبقات مختلف آن به شرح زیر است:

طبقه اول،

میز راهنما (مشتمل بر کتابدارانی برای راهنمایی مراجعین، یا

انجام تشریفات دادن، تمدید، و یا پس دادن مواد)،

دستگاه خودکار امانت گرفتن، تمدید، و پس دادن مواد،

کافه تریا، مجموعه کتاب های پرمراجعه، و ژورنال های جاری؛

طبقه دوم،

مرکز منابع نرم افزاری و امور یادگیری کامپیوتر،

مجموعه مواد دیداری و شنیداری، و میز خدمات مربوط؛

طبقه سوم،

ژورنال های دوره شده، و کتاب های امانتی قدیمی تر

(رده های زوج شامل هنرها، علوم انسانی، و ...)؛

طبقه چهارم،

کتاب های جاری امانتی (همه موضوعات از A-Z)، و

کتاب های امانتی قدیمی تر (رده های فرد شامل علوم و علوم اجتماعی)؛

طبقه پنجم،

سالن مطالعه؛

طبقه ششم،

مجموعه های خاص.

در همه طبقات (به جز طبقه شش) کامپیوترهایی برای

دسترسی به فهرست کتابخانه، دستگاه های خودپرداخت فتوکپی، و

دسترسی بی سیم به اینترنت فراهم است.

تعداد زیادی هم کامپیوتر متصل به اینترنت در دسترس است

(البته فقط در طبقات یک تا چهار).


سیستم کتابخانه هم باز است (البته دروغ چرا؟

هنوز طبقه شش نرفتم).


کتابخانه مرکزی دانشگاه سن اندرو

حسب آن دوری که در آن زدم، خیلی جمع و جورتر است ولی

سیستم دسترسی آن، برای مراجعان مشابه است.


* * *

اما چند تجربه جالب از جشنواره کتابخانه های ادینبورو که

شاید خواندنش خالی از لطف نباشد:

1

قسمتی بود به نام Living Library یا «کتابخانه زنده» و

زیرش هم چنین نوشته بود:

Borrow a Real Book (کتابی واقعی امانت بگیرید)!

پیش خودمان فکر کردیم:

یعنی هرچی کتاب تا حالا امانت گرفتیم، همه غیرواقعی بوده؟!

و بر پوستری بازدیدکنندگان را دعوت می کردند که

بشتابید و یک کتاب زنده (Living Book) را

برای نیم ساعت امانت بگیرید!

و جماعتی بودند با تی شرت های سیاه رنگ متحدالشکل که

روی آن با قلمی فانتزی و به رنگ سفید نوشته بود: کتاب زنده!

و گله به گله مردم دور این کتاب ها(!) جمع شده بودند و

یا شنونده بودند، یا در حال گفت و گو.

خانم کتابدار میز امانات (!) این بخش در توضیح فرمودند:

این افراد، داوطلبانی هستند که با دعوت (و تشویق) من،

قبول کرده اند تا تجربیات و احساسات شخصی خود را در موضوعاتی که

خودشان اظهار داشته اند مایلند با دیگران در میان بگذاردند،

در اینجا درمیان بگذارند،

و همانطور که می بینید، طیف متنوعی را دربرمی گیرند:

زن، مرد؛ پیر، جوان؛ از اقوام اقلیت، و از قاطبه ملت.

وی سپس افزود: چرا خودتان کتابی امانت نمی گیرید؟

و ما شروع کردیم به مرور ورقه های روی برد که

برخوردیم به این کتاب Goth

داشتیم فکر می کردیم موضوع چی می تونه باشه؟ که

خانم کتابدار فرمود: چرا از خودش نمی پرسید؟!

این هم حرفی بود.

کتاب را که جوانکی 16-15 ساله بود، امانت گرفتیم

(البته برای استفاده در محل!) و

پرسیدیم قضیه چیه؟ جوانک هم همانطور که

روی صندلی ـ فی الواقع ـ وارفته بود

(نشستن عمق مطلب را نمی رساند)،
اشاره ای به سرتاپای خود کرد که یعنی این!


حالا نه عین این بابا (که خودش هم گفته خیلی گته) ولی
تو همین مایه ها. و اینطوریا بود که ما فهمیدیم
این تریپ هایی که جوونا می زنن، به خرده فرهنگی بازمی گردد که
اوایل دهه هشتاد میلادی بر اساس نوعی موسیقی راک
(راک گوتیک یا پست پانک) میان جوانان باب شد و
چنانکه از عکس بالا نیز برمی آید،
در آرایش و پیرایش و پوشش متاثر از
ادبیات گوتیک قرن نوزدهم هستند.

القصه پرس و جوی ما از جوان که تمام شد،
خانم کتابدار هم فرم پرسشنامه ای داد دست ما که
حاوی پرسش هایی بود
برای ارزیابی امانت گیرنده از کتاب امانتی.

بهرحال تجربه جالبی بود که با کمال تعجب
حسب اظهار خانم کتابدار سابقه آن
به 8-7 سال پیش و کشور دانمارک (؟) می رسد، ولی
در اسکاتلند برای اولین بار بود که
اجرا می شد (البته اجرای آزمایشی).

به نظرم پتانسیل بسیار بالایی دارد که
بحث در آن را می گذارم برای جای دیگر...

2
تشکیلاتی بود به نام منابع اطلاعاتی و یادگیری،
وابسته به شورای شهر ادینبورو (بخش کودکان و خانواده ها) و
کارشان ارائه خدمات کمک آموزشی به بچه ها (18-3 سال) با
تمرکز بر توسعه خواندن و سواد اطلاعاتی.
متصدی های باحال این قسمت که
چند تا خانم سن و سال دار بودن،
نمی دونین با چه آب و تاب و حس و حالی از
فعالیت هاشون تعریف می کردند که
برای هر گروه سنی و متناسب با برنامه آموزشی مربوط
چه اسباب و تجهیزات بخصوصی که نداریم و
البته همگی به همراه کلی بازی هیجان انگیز و متنوع.

3
آرشیو ملی اسکاتلند هم سوای معرفی خدماتش
برنامه جالبی را معرفی می کرد به نام «تاریخ خانواده».
طی این برنامه افراد را دعوت می کنند تا
رگ و ریشه های خونی و خویشاوندی اشان را جست و جو کنند.
و آنقدر این ریشه کاوی ها برایشان جدی است که
کلی برای آن تبلیغ هم می کنند مثل خدمات دولتی زیر
مردم اسکاتلند که در همان آرشیو ملی ارائه می شود.

4
مجموعه اشعار جنگ کتابخانه دانشگاه ناپیر هم جالب بود و
همانطور که از اسمش پیداس،
مجموعه اشعار سروده شده توسط سربازان است، منتهی
سربازان مجروح و بستری در بیمارستان «کریگ لاک هارت».

۱۳۸۷ آذر ۹, شنبه

کتابخانه های ادینبورو (1)


دوست عزیزم محمد خواسته بود از
«کتابخانه، کتابداری و اطلاع رسانی» در این دیار بنویسم؛
مدینه گفتی و کردی کبابم!

پیش از هر چیز یک خبر سوخته بدهم:
فستیوال کتابخانه های ادینبورو دو هفته پیش برگزار شد (عکس بالا)!
به این مناسبت، مراکز اطلاع رسانی و اسناد و کتابخانه های شهر
اعم از عمومی و تخصصی، طی یک هفته
برنامه های متنوعی برای معرفی خود و خدماتشان اجرا کردند.
جالب اینکه وجه مشترک همه این برنامه ها، دو چیز بود:
همراه بودنشان با بازی، بازیگوشی، و سرگرمی، و
از سوی دیگر رقابت برای جلب خلق اله
به منظور استفاده هر بیشتر از خدماتشان!

آقا اگر بگویم این ملت هلاک خدمتند، اغراق نکردم.
و این مختص کتابدار و اطلاع رسانان اشان نیست،
همه دارای چنین خلق حسنی هستند.

می خواهی سوار اتوبوس بشوی
مطمئن نیستی: آیا این همان خط است؟
قبل از سوار شدن و دادن پول بلیط (یا زدن کارت)
از راننده می پرسی؛
حالا پشت سرت ملت به صف منتظر که سوارشوی، و
دو طبقه مسافر هم توی اتوبوس،
و راننده با حوصله از مقصد نهایی ات می پرسد، و
تو برای اطمینان، سوالات دیگری می کنی، و
راننده آنقدر توضیح می دهد که اظهار کفایت مذاکرات کنی؛

یا اینکه توی فروشگاهی عظیم
از فروشنده سوالی می کنی،
تا مطمئنش نکنی که پاسخت را گرفته ای، رهایت نمی کند!

می بینید؟
حالا مقایسه کنید با «اخلاق اطلاع رسانی» هم ولایتی ها در ایران عزیز
(درباره بردباری اهالی این دیار که پیشتر عرض کرده بودم).

اما از تجربه شخصی خودم از کتابخانه های اینجا بنویسم که
حکایتی به غایت گفتنی و بس شیرین و شنیدنی است.
بدو ورود، رفتیم «کتابخانه ملی اسکاتلند» که
کتابخانه مفصلی است واقع در مرکز شهر.
برای استفاده، کارت شناسایی می خواستند و
برای اتباع بیگانه، ارائه نامه تصدیق آدرس الزامی بود.
مرا برگرداندند؟
نه! مگه به همین سادگی رهایت می کنند؟
به چه مصیبت مردم را می کشانند به کتابخانه،
حالا که یکی به پای خودش آمده،
بگذارند از چنگشان دربرود؟ هرگز!
همان پاسپورت را روئیت کردند، و
فی المجلس کارتی موقت (برای سه روز)
صادر کردند و دادند دستمان که بفرمایید!
و ما ماندیم در رودروایستی. پیش خودمان گفتیم:
بگذار حالا یک گشتی می زنیم؛ و گشتی زدیما!
آقا مگه اینطور مدرک دارند؟ مدرک دارند به قصد کشت!
خلاصه پس از پرسه زنی برخط در فهرست مدارک کتابخانه،
فی المجلس دو سه عنوان کتاب تخصصی سفارش دادیم، و
همان جا خاطرنشان کردیم کجا جلوس کرده ایم
(حسب شماره روی پشتی صندلی)
و دقایقی بعد، کتاب ها را با کمال احترام برایمان آوردند.

بماند که ما
که از این دقایق انتظار حوصله مبارکمان سررفته بود
(امان از این ناشکیبی ما ملت)
سروقت کتابداران حاضر در ورودی سالن رفتیم و
اظهار ناخرسندی نمودیم، که
با پیگیری ایشان کاشف به عمل آمد که
کتاب های سفارشی بنده را باید از ساختمانی دیگر بیاورند
(مطلبی که البته در حاشیه سایت جستجو خاطرنشان شده بود).

اینکه عرض کردیم با نهایت احترام، بی حکمت نبود،
فی الواقع «با نهایت احترام» آوردند:
کتابدار مربوط کتاب ها را طوری گرفته بود و می آورد، که
تا به ما نرسیده بود فکر می کردیم
«کلید ادینبورو (یا به قول خودشان امبرا) است که
می خواهند به کسی اهدا کنند؛ و پیش خود آرزو کردیم
آن شخص ما باشیم!»
البته بعدا ملتفت شدیم این روش حمل کتاب در چند جا آگهی شده است تا
همگان بدانند و آگاه باشند کتاب، اگر از کلید طلایی شهر
ارزش بیشتری نداشته باشد، قطعا ارزشش کمتر نیست.
و این متولیان، چه عالی حرمت امام زاده را نگه می داشتند که
تاثیر آن از صدتا آگهی و جلسه توجیهی و
بلکه توپ و تشر و تهدید و ارعاب به تنبیه و داغ و درفش بیشتر است
حکما این هم به «اخلاق کتاب داری» بازمی گردد...

باری، در آن محیط آرام و ملکوتی که حتی می ترسیدی نفس بکشی، و
اگر گه گاه فین هایی رعدآسا،
بنای سنگی عظیم کتابخانه را به لرزه درنمی آورد،
فکر می کردی در میان اموات نشسته ای،
به زودی طاقتمان طاق شد
(ما که عرض کردیم امان از این ملت ناشکیب، نکردیم؟)
و گفتیم مطالعه را بگذاریم برای بعد، و فعلا بهتر است پی
اینترنت بگردیم که خدایی
خیلی دلمان برای میل های با مزه دوستان و همکاران شوخ و با مرام تنگ شده است.
و در همین اثنا متوجه دو نکته شدیم:
اول اینکه از اینجا نمی توانیم میل های همایونی را چک بفرماییم
(نفهمیدیم اینها با این همه ید بیضا که دارند
چطور در این قلم خدمت پیش پاافتاده و ناچیز
ولی ضروری و لازم، عاجزند؟)،
دویم آنکه اگر بخواهیم کتاب(ها) را
برای مراجعه بعدی، دم دست می گذارند؛ که
البته ما هم خواستیم و آنها هم گذاشتند!

القصه از آنجا دلالت شدیم به ساختمانی با همان عظمت در
سوی دیگر خیابان «جرج فورث بریج» که
کتابخانه مرکزی ادینبورو باشد.
آقا آنجا از این یکی، سهل تر بود:
با رویت کارت شناسایی ما،
ورقه ای با اعتبار دو ماه برایمان صادر کرد که
تا دو نوبت هم قابل تمدید بود
(یعنی می کنه به عبارتی شش ماه)
و بدین ترتیب، ما یک ساعتی دلی از عزا درآوردیم،
از عزا درآوردیما! سرعت نگو، هلو!
انگار از هارد سیستم می خونه!
فیلتر؟ حتما شوخی می کنی!

* * *

همین جا، خاطره ای را باید برایتان نقل کنم،
عجیب، ولی واقعی،

و کور شوم اگر دروغ بگویم!


آقا ما هر روز اطلاعیه نمایشگاه های جورواجور را
روی در و دیوار کتابخانه می دیدیم، و فکر می کردیم
منظور همین نمایشگاه پشت ویترین توی پاگرد راه پله کتابخانه است که
هر هفته به موضوعی اختصاص دارد،
تو نگو اینها حکم ستاد تبلیغاتی را دارد و ما غافلیم!
یک روز که برای نمایشگاه عکسی در
سالن مجموعه مدارک تخصصی هنر آگهی کرده بودند و
ما هر چه در آن نمایشگاه ویترینی جستیم، عکسی ندیدیم، پی بردیم
ماجرا باید چیز دیگری باشد.
از این رو کار و کاسبی یومیه امان ـ اینترنت گردی ـ را موقتا رها کردیم و
پوآروـوار افتادیم دنبال سرنخ، و بالاخره هم به کمک سلول های خاکستری،
معما را حل کردیم و
همچون آلیس در سرزمین عجایب،
به یکباره خودمان را هاج و واج پای عکس های نصب شده بر روی پانل هایی دیدیم که
به صورت یک در میان بر یک روی قفسه های کتاب نصب شده بودند و
این همه در حالی بود که ارباب رجوع این بخش، پشت میزهایی که
در وسط و یا در لابلای قفسه ها چیده شده بود، غرق مطالعه بودند!

* * *
القصه چند روز بعد که برای گرفتن دز روزانه اینترنت
قدم زنان از خانه به طرف کتابخانه مرکزی می رفتم
کتابخانه محلمان را کشف کردم. که
در ساختمانی بزرگ در تقاطع دو خیابان اصلی قرار دارد و
لابد از آنجا که در این محله تعداد سکنه مهاجر قابل توجه است
در ورودی کتابخانه به پنج شش زبان
(از جمله فارسی) خیرمقدم گفته اند و
در سالن اصلی آن، چیزی در حدود نصف فضا را به
کتاب های غیرانگلیسی اختصاص داده اند.

در این کتابخانه، فقط کارت شناسایی امان را رویت کردند و
اسممان را در فهرست، جلوی شماره ماشینی که خالی بود، نوشتند، و
ما جای همگی برادران و خواهران ایمانی خالی یک ساعتی به
پرسه زنی در فضای سایبر اینترنت سپری کردیم، و
چنان از خود بی خود و در این عالم غرقه بودیم که
اگر کاربر بعدی یادآوری نکرده بود نوبت ایشان است،
خدا عالم است تا کی در آن حال می ماندیم!


این همه که گفتم این نکته مهم را نگفتم که
کتابخانه اینجا جزو زندگی است؛
فضایی زنده و پویا برای همه اقشار جامعه.
همینقدر بگویم که کتابخانه خلوت و یا
به عبارت دیگر سوت و کور و بی کتابخوان ندیدم؛
کتابخانه مرده و بی روح، یعنی جایی مثل انبار متروکه کتاب
آنطور که در ایران معمولا داریم، هم ندیدم؛
ایضا کتابدار بی انگیزه و بی حال که
از بدحادثه سر از کتابخانه درآورده باشد، و
فقط منتظر باشد وقت اداری تمام شود، و
جایگاه خود را در حد آفتابه دار مسجد شاه پایین آورده باشد که
بخواهد خلق اله را امر و نهی کند، هم ایضا ندیدم!
البته اگر جز این بود عجیب بود؛
وقتی اینجا مردم عادی اش منتظرند ازشان سوال کنی، تا
کار و زندگی اشان را بگذارند و راهنمایی ات کنند،
معلوم است آنکه شغل کتابداری را «انتخاب» کرده،
چگونه خود را وقف پرسش تو (و در واقع تو) می کند.

...

و از کتابخانه دانشگاه ادینبورو (که خداست) یا
کتابخانه دانشگاه سن اندرو
که باید سرفرصت برایتان بنویسم.


۱۳۸۷ آذر ۴, دوشنبه

ادینبورو؛ امنیت، سراسربین، و پلیس




ادینبورو پلیس ندارد، حتی در مقر پلیس.
در عین حال، احساس ناامنی نمی کنید...

شب های بلند و سرد ادینبورو،
سبک زندگی خاصی را پدید آورده است.
مغازه ها زود می بندند، و مردم به بارها پناه می برند.
بنابراین، مشاهده زنان و دختران
با لباس هایی به غایت سبک که من متعجبم
چگونه در این باد و باران و سرما می پوشند،
پاسی از نیمه شب گذشته
در کوچه و خیابان امر عادی تلقی می شود.
ایضا تعداد زنانی که می دوند و یا رکاب می زنند،
کم نیست.
و به اینها اضافه کنید
خیل افرادی را که ساکشان را در جای مخصوص می گذارند و
خود به طبقه بالای اتوبوس می روند.

پیشتر نقد فوکو را بر سراسربین (یا panopticon) خوانده بودم که
به جامعه نظارتی (یا surveillance society) منتهی می شود و
نقدهای آن را مبنی بر اینکه آزادی افراد و شهروندان بدین ترتیب،
نادیده گرفته می شود...

ادینبورو پلیس ندارد ولی تا دلت بخواهد دوربین دارد و با این همه
کسی احساس نمی کند آزادی و حقوق شهروندی اش سلب شده، یا اینکه
به او اهانت شده است.

شاید به این دلیل که بطور کافی و وافی به اطلاع همه رسانده اند
کجا دوربین نصب شده، و چرا نصب شده است.

مثلا در اتوبوس، تا از احتمال بروز رفتارهای ضداجتماعی کاسته شود، و
در صورت بروز، بدین ترتیب، خسارت وارده، به لحاظ قانونی قابل پیگیری، و
مبلغ جریمه آن، توسط مجرم قابل جبران باشد.
از این رو، هم من مسافر احساس امنیت می کنم که
اگر کسی متعرضم شد، از طریق قانون و مراجع قانونی قابل پیگیری است، و
نیازی به حمل چاقو و پنجه بکس برای دفاع شخصی نیست، و
هم راننده احساس امنیت می کند و مطمئن است هر ننه قمری که از راه برسد
او را تحقیر نمی کند و به او توهین نمی کند، و
البته شرکت اتوبوسرانی هم مطمئن است که در صورت تحمل خسارت،
خسارت وارده از طریق قانون جبران می شود.
بنابراین، اتوبوس و صندلی خراب و یا کثیف اصلا رویت نمی شود؛
راننده ها مودب و متین، صبورانه انجام وظیفه می کنند؛
مسافران، با حوصله و به نوبت سوار می شوند، بلیط می دهند، و
موقع پیاده شدن، از راننده تشکر می کنند.

تهران، پلیس دارد، خیلی. در عین حال، احساس امنیت نمی کنید.
تهران، دوربین ندارد (یا خیلی کم دارد) و با وجود این
همه احساس می کنند آزادی و حقوق شهروندی اشان سلب شده، و به علاوه
به آنان اهانت می شود.

* * *
1) رابطه نظارت و رعایت قانون چگونه است؟ آیا این درست است که برخی اظهار می دارند:
«وجود دوربین ها و نظارت است که افراد را به مراعات قانون واداشته است». یا اینکه
سررشته را در جای دیگری باید جست؟

2) احساس امنیت، از کجا ناشی می شود؟ از دوربین ها و نظارت؟
3) چرا ادینبورو پلیس ندارد، ولی با این حال افراد در آن احساس امنیت می کنند؟ ولی
در تهران با این همه پلیس، باز هم افراد احساس ناامنی می کنند؟ رابطه پلیس و امنیت چگونه است؟

4) رابطه تمیز و سالم بودن اتوبوس با مراعات قانون، احساس امنیت، احترام و شهروندی چگونه است؟
5) چرا راننده های اتوبوس در ادینبورو مودب و متین هستند و در تهران...؟
آیا پوشیدن یونیفرم های تمیز و زدن کراوات آنان را این اندازه نسبت به مسافران مسئول گردانده است؟
یا اتوبوس های مرتب و تمیز موجب چنین پدیده ای شده است؟

6) چرا مسافران در ادینبورو یکدیگر را هل نمی دهند ولی در تهران هل می دهند؟
آیا چون تهرانی ها می خواهند سریع تر به کارشان برسند و عجله دارند، یکدیگر را هل می دهند؟ و
ادینبورویی ها چون نسبت به کارشان احساس مسئولیت نمی کنند، این اندازه حوصله دارند؟ یا اینکه
چون اتوبوس پشت سر هم می آید و اینها خیالشان راحت است، عجله ای ندارند؟ (هر چند این ملت
همیشه و همه جا به صف، همه جا همینطور بردبارند!).

7) چرا برای زنان در ادینبورو ماشینی بوق نمی زند؟ ولی در تهران همه می خواهند آنان را برسانند؟
یعنی ادینبورویی ها برای زنان ـ چون آنان حجاب اسلامی را رعایت نمی کنند ـ ارزشی قائل نیستند؟

8) چرا اصلا قابل تصور هم نیست که در تهران، زنان دوچرخه سوار شوند؟ یا
بدوند و ورزش کنند؟ یا خدای نکرده با لباس سبک بگردند؟ ولی
در ادینبورو می شوند و می کنند و می گردند، آب از آب هم تکان نمی خورد؟
یعنی اینها به قول دوستم فرزین، خواهر و مادر ندارند؟ یا نگران خواهر و مادر دیگران نیستند؟

9) اگر زنی را نصف شب توی خیابان دیدید، بالاغیرتا چه فکری درباره اش می کنید؟
10) جرات می کنید ساکتان را جلوی اتوبوس بگذارید و خودتان با خیال راحت عقب اتوبوس بشینید تا مقصد؟