tag:blogger.com,1999:blog-50819472728814788322024-03-06T05:29:59.482+00:00ادینبورو به روایت بهزادبهزادhttp://www.blogger.com/profile/14080522824223712030noreply@blogger.comBlogger34125tag:blogger.com,1999:blog-5081947272881478832.post-3140531092746250832009-10-31T14:23:00.003+00:002009-10-31T14:31:29.659+00:00اشغال خرمشهر، 8 سال جنگ و خيلي جنگزدهروزهايي كه گذشت مصادف بود با سالروز آغاز جنگ و بخصوص <br />اشغال خرمشهر توسط عراق كه اتفاقا من هم همه فكر و ذهنم <br />درگير آن روزها و شبهاي بلند سخت و طاقتفرسا شده بود. <br />اولش با «<a href="http://www.adinebook.com/gp/product/9644719441">سفر به گراي 270 درجه</a>» احمد دهقان (تهران: سوره مهر، 1378)، <br />و اين روزهاي آخري هم با «<a href="http://www.adinebook.com/gp/product/9645064882/ref=sr_1_1000_1/241-7241009-3598684">دا</a>: خاطرات سيدهزهرا حسيني» به اهتمام <br />اعظم حسيني (تهران: سوره مهر، 1378).<br />هر چند هيچكدام چندان واجد جذابيتهاي متني و <br />خاصه دومي ارزش استنادي نبود، ولي <br />باز هم مرا با خود بردند به حال و هواي جبهه و جنگ. <br />[در عجبم چرا پس از اين همه سال (الان بيش از بيست سال از <br />پايان جنگ ميگذرد) هنوز نه رمان درست و حسابي از اين رويداد <br />پيچيده اجتماعي با تاثيرات فراگير و عميق داريم، <br />نه حتي بلديم چطور يك كتاب خاطره را بايد تهيه و تنظيم كرد! <br />«<a href="http://www.adinebook.com/gp/product/9645061555/ref=sr_1_1000_1/241-7241009-3598684">شطرنج با ماشين قيامت</a>» حبيب احمدزاده (تهران: سوره مهر، 1378) را <br />خيلي پيشتر خوانده بودم صد رحمت به آن. باز يك كششي داشت. <br />«دا» هم سرشار از احساساتي كنترلنشده است كه <br />البته به خودي خود، حرجي بر آن نيست! <br />شايد بايد آن را اقتضاي زنانگي راوي (و محقق نويسنده!) خاطرات دانست. <br />بيدقتي در نقل خاطرات هم طبيعي است چرا كه <br />خاطرات نه بر اساس ثبت به موقع و روزانه رويدادها كه <br />از پس گذشت ساليان، بر مبناي حافظه راوي به رشته تحرير درآمده. <br />اما اينكه مثلا فصلبندي كتاب به ترتيب شماره است(!)، و <br />نه بر اساس سير تاريخي حوادث و يا موقعيت جغرافياي راوي، و يا <br />اينكه نقشهاي(هايي) از محل وقوع حوادث همراه نشده است، را <br />بايد به چه حساب گذاشت؟ آن هم براي اثري با هفده چاپ!<br />دوستان سوره! بد نيست «خاطرات شعبان جعفري» را يك ورقي بزنيد!] <br /><br />ياد بچههاي به اصطلاح آن روزها، جنگزدهاي افتادم كه <br />در همان ايام (دقيقا كي بود؟) شدند همسايه ما و از قضا شديم رفقاي جِنگ! <br />فرزاد (علي)، بهروز، حميد، و مازيار (كه دوستيامان به اقتضاي دانشگاه بود و <br />در نتيجه دو سه سالي ديرتر). <br />براي همين خاطرات را كه ميخوانم، آدمها برايم آشنا هستند. <br />يعني همه خانوادههاي خونگرم و محنتكشيده خوزستاني كه <br />خاطرات بينظيري ازشان دارم. <br />آنقدر با اين دوستهاي تازه دمخور شده بودم كه <br />همه فكر ميكردند من هم جنگزدهام؛ و <br />چقدر اين حس برايم عجيب بود! <br />از طرفي اصرار داشتم كه جنگزده نيستم (كه در واقع هم نبودم!) و <br />از طرفي هم عاشق مرام و گرمي روابطشان شده بودم (يعني آنچه كه <br />در نوع روابط كه تا آن زمان شناخته بودم، كمتر نشاني از آنها بود!). <br />مطمئن نيستم ولي شايد هم آن اصرار ريشه در نوعي رفع اتهام داشت، تا <br />پافشاري صرف بر راستگويي! چون الان كه فكر ميكنم، و <br />خاطرات خاكگرفته آن روزها را مرور ميكنم، ميبينم <br />با كمال تاسف با جنگزدهها خوب برخورد نميشد! و <br /> ميتوان حدس زد كه چقدر برايشان اين نگاه ـ نگاه بيگانه، غريبه و <br />مزاحم ـ تلخ و ناگوار بوده است. <br />ناخواسته درگير جنگي بشوي كه هيچ انتظارش را نداشتهاي و <br />يكباره شاهد در خون غلتيدن عزيزترين كسانت باشي و <br />با دلي پردرد و ناباورانه از خانه و زندگيات به اجبار دست بكشي و <br />آواره غربت شوي و بشوي ميمهانناخوانده مردم سرد و نامهرباني كه <br />به چشم مزاحم به تو مينگرند. <br />چرا؟ چرا بايد سرنوشت من نوعي اينگونه رقم بخورد؟ <br />در جنگي خانمانسوز كه ديگرانش به راه انداختند؟ و <br />تفاوت من و تو چه بود؟ جز جبري جغرافيايي؟ كه <br />مرا مرزنشين و تو را ساكن پايتخت كرد؟ و <br />مرا روستايي حاشيهنشين مركز و ترا شهري مركزنشين كرد؟ و <br />مرا آواره افغان و ترا شهروند ايراني كرد؟ و <br />مرا پناهنده ايراني و ترا شهروند اروپايي كرد؟ واقعا <br />اين مرزها از كجا آمدهاند؟ چه كسي آنها را كشيده است؟ و چرا؟ <br />چرا بايد زندگي و سرنوشت انسانها را مشتي <br />خط و مرز مصنوعي بيمعنا تعيين بكند؟ و <br />مشتي ديوانه با پس و پيش كردن آنها، مردم بيگناه را <br />به خاك و خون بكشند و آواره و زابراه كنند؟ <br /><br />ياد خانم مسني افتادم كه در يك روز سرد زمستاني <br />تك و تنها در پرينسس استريت جلوي نيشنال آرت گالري <br />داشت اعتراض ميكرد. <br />پرسيدم چكار ميكنيد؟ <br />گفت اعتراض ميكنم! <br />: به چه؟ <br />: به جنگ! <br />: ميشود من هم اعتراض كنم؟ <br />: چرا نميشود! سر اين پرده را بگير! <br />و به اين ترتيب، ما دو ساعت نسبت به جنگ اعتراض كرديم! <br />ميدانيد فلسفه او چه بود؟ اينكه <br />«در صلح منفعتي نيست! اگر سودي هست، در جنگ است!» <br /><br />باري، هنوز هم بهترين خاطراتم از آن بچههاي باحال و بيرياست. <br />ته لهجهاي هم كه انگار گرفتهام <br />مرا همه جا خوزستاني معرفي ميكند و <br />من دوست دارم با نام بردن از مطبوعترين غذاهاي عمرم ـ قليه ميگو (ماهي)، <br />خورشت باميه، دال عدس، رنگينك ـ به اين پندار دامن بزنم! <br />...بهزادhttp://www.blogger.com/profile/14080522824223712030noreply@blogger.com7tag:blogger.com,1999:blog-5081947272881478832.post-47459027880078213472009-10-22T16:20:00.001+01:002009-10-22T16:25:59.480+01:00درباره علوم جديد 1بنياد علوم جديد، اعم از انساني و طبيعي، <br />بر شك است؛ شك سازمانيافته. <br />[كمااينكه اين علوم را به درستي ظني يا گماني معرفي ميكنند].<br />از اين رو، همواره بر فراز هر جزميت و قاعدهاي ميايستد و <br />كمترين ايماني را هم برنميتابد. <br /><br />تاريخ علم هم نشان داده است كه تاكنون، <br />برنده نهايي در دعاوي اقامه شده توسط مومنان عليه اين علوم، <br />نه ايمانهاي راسخ كه ادله موجه عقلي و شواهد پذيرفتني تجربي بوده. <br />[و هيچ كس هم، نه تنها داعيهاي براي ازلي و ابدي بودن آن دلايل و شواهد نداشته كه <br />همه پذيرفتهاند سهم انسان محدود، دانشي محدود، موقتي و گماني است!].<br /> <br />به علاوه، دستاوردهاي تكنولوژيك علوم جديد را هم <br />ميتوان شاهدي گرفت بر حقانيت اين علوم؛ زيرا، <br />هر چقدر اهل ايمان در برآوردن <br />ادعاهاي بيحد و حصر و وعدهوعيدهاي گشادهدستانه خود در<br />سعادت دنيا و آخرت مومنان، <br />شكست خورده و ناكام گشتهاند، در عوض، <br />اهل علم در تامين خوشبختيهاي كوچك و محدودي كه <br />نويد آنها را دادهاند و براي همه انسانها هم خواستهاند ـ بيآنكه <br />از ايمانشان بپرسند ـ بسي توفيق داشتهاند. <br /> <br />بنابراين، بنياد علوم جديد بر ساختارشكني و بر نقد است؛ و <br />بر عدمتعهد به هر ساختار و شالودهاي. و حال آنكه <br />هر ساختي بستري ميشود براي بهرهمندي عدهاي و <br />محروميت عده بيشتري. و جالب آنكه <br />داوم و بقاي هر ساخت، <br />وابسته ايمان هر دو گروه است! و از اين رو، <br />وقتي شك اهل علم، لرزه بر اين ساخت ميافكند، <br />اهل ايمان بيتاب ميگردد و طبيعي است كه <br />نسبت به علم (و اهل آن) خصومت ورزد. <br />دادگاههاي تفتيش عقايد شاهد روشني بر چنين مواجههاي است. <br /> <br />مواجهه ميان فيزيك و هيات (نجوم) ايماني و علم فيزيك (جديد) و <br />ميان زيستشناسي ايماني و زيستشناسي جديد و <br />ميان علم النفس ايماني و روانشناسي جديد و <br />ميان درك ايماني از سياست و علم سياست و <br />ميان درك ايماني از اجتماع و علم جامعهشناسي. و الخ. <br /><br />در حيرتم از اين همه بلايايي كه <br />از سر نشستن در جايگاه خداوندگاري ـ كه <br />جايگاه دانش مطلق قطعي ازلي ابدي ... ايماني است ـ و <br />نشاختن و مراعات نكردن حد و اندازه خود ـ كه <br />چيزي جز دانش نسبي گماني عصري ... علمي نيست ـ ، <br />بر انسان رفته است و باز عبرت نميگيرد و <br />خيرهسرانه داعيه تماميت دارد! <br />...بهزادhttp://www.blogger.com/profile/14080522824223712030noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5081947272881478832.post-32508797557159256212009-10-19T15:49:00.003+01:002009-10-19T15:56:43.013+01:00من عضوي از جنبش سبز هستم يا چرا در انتخابات شرکت میکنم؟ 2از آنجا که به باور من <br />1- شرایط کشورم نامطلوب است. <br />[شرایطی که <br />1-1- معلول مشکلات ساختاری است، <br />و <br />1-2- دارای تاریخی طولانی است، <br />و <br />1-3- فقط هم اقتصادی ـ سیاسی نیست، <br />که <br />1-4- بیش و پیش از همه اجتماعی ـ فرهنگی است.]<br />و <br />2- مدیریت کلان کشور <br />2-1- در اداره کشور ناتوان است. <br />و در عین حال، <br />2-2- يا خواهان حفظ این شرایط نامطلوب است، <br />2-3- یا خواهان تغییر به شرایط نامطلوب(تر) دیگری است، <br />و من <br />3- خواهان تغییر این شرایط به شرایط مطلوبتری هستم. <br />و من <br />4- ضدانقلاب (مخالف تغییر سریع، غیرقانونی و خشونتبار این شرایط) هستم. <br />و من <br />5- مخالف دخالت بیگانگان در امور داخلی کشورم هستم. <br />و فهمیدم <br />6- استفاده از مسیر قانونی براي اعمال تغییرات مورد نظرم <br />يعني شرکت در انتخابات، ممكن نيست. <br />و دريافتم که <br />7- ارباب قدرت را تاب تحمل هيچ حركتي <br />برخلاف خواست ایشان نيست (حتي <br />در چارچوب قوانيني كه خود وضع كردهاند). <br />و بدین ترتیب، <br />8- حصول شرایط مطلوب نه تنها یک شبه كه به اين سادگيها ممکن نيست. <br />[و اصولا<br />8-1- شرایط مطلوب هیچگاه دستیافتنی نیست! <br />چرا که شرایط مطلوب چیزی نیست مگر <br />8-2- دگرگونی آهسته و پیوسته از شرایط موجود به شرایط بهتر. <br />و بنابراین، <br />8-3- نیازمند مشارکتی پیوسته و خستگیناپذیر است. <br />که <br />8-4- به شرکت در انتخابات تقلیلپذیر نیست]. <br />در نتیجه از آنجا که <br />9- خواهان مشارکت در تغییر شرایط کشورم هستم. <br />پس <br />10- خود را عضو كوچكي از خانواده بزرگ و برومند جنبش سبز میدانم. <br />...بهزادhttp://www.blogger.com/profile/14080522824223712030noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5081947272881478832.post-88765322257393019002009-10-03T16:50:00.004+01:002009-10-03T17:03:59.434+01:00...(3)با اين مردم نجيب، خوب برخورد نشد؛ اين را ديگر خودم فهميدم. <br />مردم فهيم، هميشه در صحنه، بزرگ، و حقشناس، يك شبه شدند <br />خس و خاشاك، بازيچه بيگانگان، اغتشاشطلب، و معاند! <br />و همين مجوزي شد براي تعدي به مال و جان و ناموس مردم.<br />چرا كه نخستين گام در جنايت عليه انساني ديگر، <br />خلع مقام وي از انساني همشان است. <br /><br />البته اين را خيلي پيش از اينها ميبايد فهميده باشم؛ يعني <br />از وقتي كه با ديگر همنوعان من، با انواع برچسبها، <br />از دگرانديش(؟!) بگير تا اراذل و اوباش، <br />بيآنكه در دادگاهي صالح و <br />پس از محاكمهاي عادلانهاي، <br />محكوم شده باشند، <br />چه برخوردهاي غيرانساني كه نشد. <br />...<br />عدهاي از مردم كشته شدند و <br />عدهاي آزار (شكنجه) ديدند. <br />هر چند كه رئيس فرهنگستان تعداد آنان را قابل توجه ندانست، و <br />رئيس جمهوري(؟!) آن را سناريويي از پيش طراحي شده و <br />كار خود آشوبگران (خس و خاشاك سابق) خواند، و <br />يك فرمانده نظامي تعداد كشتههاي خودي را بالاتر اعلام كرد، و <br />...<br />و كار خدا بود كه فرزند يكي از مقامات در ميان اين مردم باشد، و <br />جوان بيگناه به خواري گرفتار گردد، و در آخر جنازه آش و لاش وي، <br />با اعمال انواع تحقيرها، تحويل خانواده داغدارش شود. و <br />آن وقت معلوم شود جوان نگونبخت نه بر اثر مننژيت كه <br />بر اثر اصابت جسم سخت به سر (چه تعبير آشنايي) جانباخته است. <br />... <br />داشتم به <a href="http://www.sociology.ed.ac.uk/research_students/kerr_laura">لورا </a>دانشجوي دكتراي جامعهشناسي دانشگاه ادينبورو فكر ميكردم كه <br />براي رساله دكترا بر روي نگرشها درباره تجاوز به عنف تحقيق ميكند. <br />يعني چقدر ممكن است اين موضوع مهم باشد كه <br />كسي بخواهد براي رساله دكتراي جامعهشناسي روي آن كار كند؟ <br />ديدم، نه، خيلي هم مهم است! <br />بخصوص با اين بلائي كه دچار شدهايم، يعني <br />عدهاي دختر و پسر قرباني تجاوز جنسي سازمانيافته شدهاند كه <br />شديدترين نوع آزار جسمي و روحي (شايد از مرگ بدتر) باشد. <br />چرا بايد قرباني شرمنده باشد؟ <br />چرا بايد از افشاي آزاري كه ديده، بيم داشته باشد؟ <br />اين بيچارگي لابد ريشه در نگرشهاي ديگران دارد.<br />شايد بهتر باشد اينگونه بپرسيم: <br />چرا ديگران نسبت به قرباني آزار جنسي، <br />به ديده تحقير يا ترحم مينگرند؟ <br />... <br />و اين گونه بود كه <br />نام بازداشتگاهي (كهريزك) بر سر زبانها افتاد، <br />و عذر بدتر از گناه كه <br />شرايط سخت اين بازداشتگاه غيرقانوني، <br />ويژه اراذل و اوباش بوده است، و <br />جاروجنجالي به راه افتاد كه <br />ماموران خودسر (تعبير آشناي ديگري) محاكمه ميشوند، و <br />ميدانيم انجام كار چيزي در حدود ريشتراشي خواهد بود كه <br />سربازي بينوا از كوي دانشگاه ربود. <br />... <br />-: متجاوزان، نه ماموران كه <br />مجرمان جاني سابقهدار بودند! <br />-: ... كه لابد مامور مجازات مردم شده بودند! <br />... <br /><a href="http://www.adinebook.com/gp/product/9646350577">خاطرات شعبان جعفري (شعبان بيمخ) </a>را اگر نخواندهايد، بخوانيد. <br />...بهزادhttp://www.blogger.com/profile/14080522824223712030noreply@blogger.com4tag:blogger.com,1999:blog-5081947272881478832.post-52543704642672988132009-09-30T16:12:00.000+01:002009-09-30T16:36:52.068+01:00يك چند...(2)دوستان همگي نسبت به من لطف داشتند و <br />از زاويه ديد خود، <br />آنچه كه در اين مدت گذشته بود، <br />بي كم و كاست، و با هيجان فراوان برايم شرح دادند: <br />از روبرو شدن مدني طرفداران احمدي نژاد با طرفداران رقبا در <br />خيابان ها و ميادين شهر در روزها و شب هاي قبل از روز راي گيري، <br /><br />از فضاي باز بي نظيري كه در اين روزها و خاصه شب ها با <br />عدم مداخله انواع نيروهاي انتظامي براي آحاد مردم و <br />به ويژه جوانان پيدا شده بود، <br /><br />از به يكباره بسته شدن فضا در روز راي گيري، <br /><br />از خيل راي دهندگاني كه از صبح اول وقت تا اعلام پايان زمان راي گيري، <br />جلوي شعب اخذ راي، صف كشيده بودند، <br /><br />از تب و تاب و بي قراري شب شمارش آرا، <br /><br />از اينكه همه (اغلب) آمده بودند تا احمدي نژاد دوباره رئيس جمهوري نشود،<br /><br />از اينكه خود به احمدي نژاد راي نداده بودند ولي <br />افرادي از بستگان شهرستاني يا روستائيان شريف مي شناختند كه <br />به او راي داده بودند (يا فرد مورد اعتمادي داشتند كه <br />به آنان اطمينان داده بود، <br />در شمارش آرا تقلبي صورت نگرفته است)، <br /><br />از صبح روزي كه با اعلام نتيجه شمارش آرا، <br />احساس كردند انگيزه اي براي بيرون آمدن از رخت خواب ندارند، و <br />خدا خدا مي كردند آنچه شنيدند كابوسي بيش نباشد، <br />احساس كردند ناي راه رفتن ندارند، حال حرف زدن ندارند، و <br />احساس كردند همه در خيابان، منگ و بهت زده، <br />انگار با مشت كوبيده باشند در صورتشان، خرد شده اند، <br /><br />از روزي كه انگار يكباره به خود آمدند، و <br />يكباره خود را در ميان خيل جمعيتي ديدند، <br />سراسر سبز و سرشار از فرياد سكوت كه <br />از امام حسين به راه افتاده بود و <br />تا آزادي موج مي زد، <br />...بهزادhttp://www.blogger.com/profile/14080522824223712030noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-5081947272881478832.post-49656681151614727602009-09-28T09:49:00.003+01:002009-09-28T09:53:31.917+01:00يك چند اين مثنوي تاخير شد(1)از آخرين پست اين وبلاگ، <br />تابستاني گذشته<br />گرم، پرشور، طاقتفرسا، سوزان و <br />حالا همه چيز چنان ديگرگون شده است كه نميدانم <br />از چه بنويسم؟ و از چه ننويسم؟ و <br />اصلا بنويسم؟ يا ننويسم؟! <br />آخر نوشتن دل و دماغ مي خواهد؛ <br />كه نيست! <br /><br />با اين همه مگر مي توان به مراعات اين طبع لطيف، <br />دلشكسته و پروبال بسته، <br />دم فروبست و به كنجي خزيد و <br />جهان و مافيها را به خود بازگذاشت، و <br />نوميدانه به عالم هپروپ پرباز كرد؟ <br />و «گر بدينسان زيست بايد پست<br />من چه بيشرمم اگر فانوس عمرم را به رسوايي نياويزم<br />بر بلند كاج خشك كوچه بنبست».بهزادhttp://www.blogger.com/profile/14080522824223712030noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-5081947272881478832.post-26404087951576998012009-06-07T23:31:00.001+01:002009-06-07T23:34:07.109+01:00به کی رای می دهم؟به کسی که به لحاظ فردی <br />1- باهوش باشد [آنقدر خنگ نباشد که دیگران را احمق فرض کند]. <br />2- عاقل باشد [خود را عقل کل نداند]. <br />3- دارای تدبیر باشد [بی گدار به آب نزند]. <br />4- آرام باشد [اهل جار و جنجال و هیاهو نباشد]. <br />5- دوراندیش باشد [فقط اینجا و امروز را نبیند]. <br />6- آرمان گرایی واقع بین باشد [در آرزوهایش زندگی نکند، برای آنها زندگی کند]. <br />7- دروغگو نباشد [می دانم هر راست نشاید گفت، ولی جز راست هم نباید گفت!].<br />9- بردبار باشد [عجول نباشد. راه صد ساله را یکشبه نخواهد برود]. <br />10- تشنه قدرت نباشد [شیفته خدمت باشد]. <br />و به لحاظ اجتماعی <br />11- دارای تحصیلات دانشگاهی معتبر باشد. <br />12- کارنامه مدیریت دولتی قابل قبولی داشته باشد. <br />13- از پیشینه و پشتوانه حزبی برخوردار باشد. <br />14- از پیشینه، پشتوانه و آبروی فرهنگی ـ هنری برخوردار باشد. <br />15- همسرش هم کمابیش این ویژگی ها را داشته باشد. <br />بنابراین، <br />به <strong>میرحسین موسوی</strong> رای می دهم. <br />...بهزادhttp://www.blogger.com/profile/14080522824223712030noreply@blogger.com11tag:blogger.com,1999:blog-5081947272881478832.post-28308236401011625072009-06-06T02:21:00.002+01:002009-06-06T12:07:01.920+01:00بعضیا داغشو دوست دارن! یا چه کسی از احمدی نژاد می ترسد؟تب و تاب انتخابات ریاست جمهوری، مرز نمی شناسد و <br />چنانکه می بینید گریبان ما را هم گرفته است. بنابراین، <br />این چند نوشته را بر صاحب این صفحه کلید می بخشید! <br /><br />بحث داغ این روزها، مناظره میرحسین است با احمدی نژاد. <br />که الحق و الانصاف جای بحث هم فراوان دارد. <br /><strong>اول </strong>از همه اینکه این مناظره را (هر چقدر هم ناخواسته، <br />بدون برنامه ریزی و پیش بینی نشده) باید نشانه روشنی برای <br />بالا رفتن ظرفیت کلی نظام سیاسی در نتیجه <br />پیگیری اصلاحات دانست که گفت و گوهای انتقادی را تاب می آورد. <br />که به نظرم بسیار امیدوار کننده است (و احتمالا باید آن را <br />در ادامه برنامه های تلویزیونی چالشی و در نتیجه پرمخاطبی چون <br />«نود»، «صندلی داغ» و «شب شیشه ای» دانست که آن هم <br />لابد ناشی از فشار فزاینده خواست عمومی برای شنیدن صدای خود، و <br />افراد و گروه های منتقد، و البته رقبا بر تلویزیون دولتی باشد). <br />چرا که نشانه آشکاری است بر تمایل نظام سیاسی به کنار گذاشتن <br />سیاست لاپوشانی و جایگزینی آن با سیاست به رسمیت شناختن نقد که <br />نخستین گام در مسیر اصلاحات محسوب می شود. <br /><br /><strong>دومین </strong>نکته به چالش کشیده شدن مشروعیت کلی نظام سیاسی است. <br />یعنی حالا که همه چیز بی مهابا از پرده برون افتاده است، <br />حکومت باید توان خود را در مدیریت افکار عمومی نشان دهد. <br />اگر حکومت بتواند نسبت به اتهامات طرح شده علیه <br />شخصیت حقوقی و حقیقی افراد (آن هم افرادی که <br />استوانه های انقلاب و نظام تلقی می شوند)، <br />واکنش مناسبی نشان بدهد [یعنی مثلا تلویزیون <br />به سرعت امکان پاسخگویی و دفاع از خود در برابر <br />اتهامات را برای متهمان فراهم آورد؛ و دادستان کل کشور (قوه <br />قضائیه) علیه احمدی نژاد به خاطر تشویش اذهان عمومی، سوءاستفاده <br />از قدرت و دخالت در قوه قضائیه، زدن تهمت و افترا به افراد، <br />نقض مقررات مناظره های تلویزیونی (در صورت <br />وجود صلاحیت رسیدگی)، و الخ طرح دعوا کند]، باید <br />دوچندان به رونق ملک امید بست. چرا که <br />گامی مهم و موثر در مسیر ترمیم اعتماد عمومی به <br />هیات حاکمه (و در واقع، اصلاحات) محسوب می شود. <br />بهر حال، سال هاست که سخنانی از این دست، <br />در هر کوی و برزن گفته و شنیده شده و <br />ذره ذره پایه های اعتماد اجتماعی را فرسوده است. <br /><br /><strong>سوم </strong>اینکه احمدی نژاد نشان داد آخر جسارت است و حرفی را که <br />بسیاری درگوشی هم جرات نمی کنند بزنند، بی مهابا فریاد می زند. <br />باید انصاف داشت. بخشی از سخنان وی را که <br />درباره شیوع اشرافی گری، بخصوص در دوره هاشمی بود، <br />حالا به هر علت یا دلیل، چگونه می توان انکار کرد؟ <br />یا داستان آقازاده ها را؟ <br />چه در دوره احمدی نژاد وضع بهتر شده باشد چه بدتر، <br />دوره هاشمی را فراموش نکرده ایم و <br />نوع انتقادات خودمان را هم از یاد نبرده ایم. <br />صرف نظر از اینکه روش او را بپسندیم یا نه، و درست بدانیم یا نه، <br />بدون تردید سخن او به مذاق قاطبه خوش خواهد آمد و <br />بخصوص برای مردم فرودست، دست کم ساعتی، اسباب تشفی خاطر و <br />برای به ناحق فرادستان، دست کم برای لحظه ای، <br />اسباب تشویش خاطر خواهد شد. <br />آری، برای فرودستان، ساعتی، و <br />برای فرادستان، لحظه ای! <br />مگر اینکه حکومت گامی به پیش بگذارد و <br />مانند قضیه پالیزدار به بوته فراموشی سپرده نشود. <br /><br /><strong>چهارم </strong>اینکه برخی برای کوبیدن احمدی نژاد دفاعیاتی می کنند، <br />بی پایه، بی اساس، که یحتمل فقط بکار خود احمدی نژاد می آید! <br />مدام تکرار می کنند: ای وای که حرمت استوانه های نظام را نگه نداشت! <br />خوب نگه نداشت که نداشت! عرصه سیاست که <br />جای خاله بازی نیست! نون و حلوا هم پخش نمی کنند! <br />بازی است و سر شکستنک هم حتما دارد. <br />استوانه و مربع و دایره هم بر نمی دارد. <br />یا اصلا وارد این بازی نشوید، یا <br />اگر شدید دیگر داد و فریادتان بلند نشود. <br />بالاخره شیر بی یال و دم و اشکم که نمی شود، می شود؟ <br />بعله، توصیه(های) اخلاقی، چیز(های) خوبی است(اند). ولی فقط همین! <br />دیگر از این به بعدش را مشکل بتوان انتظاری از کسی داشت. <br />به علاوه، به قول امام خمینی «معیار، وضعیت حال افراد است.» <br />این حرف، تاحدودی درست است! <br />گیریم ایکس دوره شاه، سابقه فعالیت سیاسی علیه رژیم داشته است. <br />یعنی دیگر معصوم است؟ یا هر خطایی کرد اشکالی ندارد؟ <br />همین حرمت درست کردن هاست که کم کم <br />امر را نه تنها برای مردم که <br />بر خود فرد هم مشتبه می کند که <br />هر غلطی خواست بکند و ککش هم نگزد. <br />حرمت یعنی چی؟ طرف بلند می شود به حضرت علی (خلیفه وقت، انگار <br />ولی فقیه و مقام رهبری حالا) می گوید: اگر از راه راست منحرف شدی <br />با همین شمشیر کج، راستت می کنم! یعنی سیاست، تعارف ندارد. <br />و این اخلاقی را که شما می گویید، نمی شناسد. و گر نه که <br />باید می ریختند سرش که چرا حرمت خلیفه را نگه نداشتی؛ ریختند؟ <br />نریختند. اگر هم می خواستند بریزند خود حضرت علی نمی گذاشت. <br />یا اینکه هی می گویند دروغ می گوید (یا دروغ گفت). <br />اصلا دروغ یعنی چی؟ باز هم پند اخلاقی؟ <br />رقابت های انتخاباتی همیشه پر از ادعا و انتقاد است. <br />چیزی که طبیعی هر رقابت است. <br />بنابراین، نه جای تعجب است، و نه گله و شکایت. <br />و وظیفه نامزدها و طرفدارانشان از سویی <br />ارائه طرح ها و برنامه ها و شعارهای انتخاباتی مربوط و <br />از سوی دیگر نقد طرح ها، برنامه ها و شعارهای انتخاباتی یکدیگر است؛ <br />آن هم در نهایت خونسردی و متانت. <br />و سپردن داوری نهایی به مردم! <br />اینکه نامزدها از داده های مختلف استفاده کنند و یا <br />از داده های یکسان نتایج دلخواه بگیرند، <br />کاملا طبیعی است! <br />و اینها هیچکدام (لزوما) دروغگویی نیست! <br />بنابراین، لازم است نامزدها کار خود را بکنند و <br />از تهمت زدن به یکدیگر بپرهیزند. <br /><br /><strong>پنجم </strong>اینکه متاسفانه هیچکدام از دو طرف مناظره <br />جانب انصاف را رعایت نکرد. مثلا میرحسین بگوید: <br />احمدی نژاد اگر این عیب را داشت، فلان نکته مثبت را هم داشت، <br />که در ارزیابی سود و زیان به منافع ملی، تراز آن منفی بوده است. <br />یا برعکس، احمدی نژاد چنین موضع منصفانه ای نگرفت (البته <br />اگر اصلا بشود از وی چنین انتظاری هم داشت!). <br />فکر می کنم اگر نامزدها چنین رویکردی می داشتند، <br />هم واقع بینانه تر می بود و هم بهتر بر مخاطب تاثیر می گذاشتند. <br /><br /><strong>ششم </strong>اینکه این مناظره با همه جار و جنجال و هیاهویی که برانگیخت <br />متاسفانه و با کمال تعجب آشکار ساخت میرحسین و احمدی نژاد <br />آنقدرها هم تفاوت ماهوی معناداری با یکدیگر ندارند (و با <br />کروبی و رضایی هم ندارند. و با اعوان و انصارشان هم ندارند)! <br />خوب، بدیهی است. چرا که همگی در چارچوب کلی نظام قرار دارند و <br />بطور اصولی خود را بدان پایبند می دانند و اگر تفاوتی هم وجود دارد، <br />نه در اصول و حتی راهبردها که عمدتا در سطح تاکتیک هاست. <br />شاید در شرایط فعلی چاره ای هم جز این نباشد (انتظاری هم <br />جز این نتوان داشت). [از این رو است که فکر می کنم <br />پرداختن به سهم و پرسش از نقش این نامزدها در <br />رویدادهای تلخ گذشته ـ اگر چه که حق مسلم مردم است و <br />داوری آنان بر اساس نحو مواجهه هر نامزد <br />با این پرسش ها شکل می گیرد ـ چندان راهگشا باشد. چرا که <br />برای مثال پرداختن نامزدها به اعدام های سال 67 و <br />تشریح سهم و نقش خود در آن فاجعه انسانی، <br />اصولا فراتر رفتن از خطوط قرمز نظام و قرار گرفتن در <br />موضع اپوزیسیون (و نه پوزیسیون) محسوب می شود و <br />فرقی هم نمی کند که در آن فاجعه گناه کار بوده اند یا بی گناه. هر چند <br />به نظرم همگی اشان کمابیش گناه کار بوده اند. شاید تنها کسی که <br />شجاعت مخالفت داشت آقای منتظری بود. ولی در هر حال، <br />طرح چنین چالشی، حتی از موضع اوپوزیسیون و با علم به اینکه <br />از سوی نامزدها بدون پاسخ می ماند، خالی از فایده هم نیست. زیرا، <br />دست کم، آن فاجعه را از محو شدن در پستوی تاریخ نجات می دهد و <br />با برجسته سازی، مردم را نسبت به آن حساس، کنجکاو و آگاه می سازد. تا <br />کی شرایط مناسبی فراهم آید که بتوان به صراحت به تک تک رویدادهایی <br />پرداخت که بر حافظه این مردم سنگینی می کند.] <br /><br /><strong>هفتم </strong>اینکه مردم نومید و زیرفشار انواع بی عدالتی، <br />بسیار بی تابند و به سرعت هیجان زده می شوند و <br />افراد فرصت طلب عوام فریب هم با استفاده از <br />همین نقطه ضعف اجتماعی، بر موج سوار می شوند و <br />فاجعه ای همچون به قدرت رسیدن هیتلر رخ می دهد. <br />بنابراین، اگر لجن پراکنی احمدی نژاد سوت و کف مردم را <br />به همراه دارد، یعنی اوضاع خیلی خراب است! <br />یعنی مردم به تنگ آمده، تشنه گرفتن انتقام بدبختی های خویشند. <br />و در این شرایط مشکل بتوان گوش شنوایی پیدا کرد. <br />تهی دستان به دنبال کس یا کسانی اند که <br />به زیر گیوتین بفرستند. <br />حال هر چقدر رقیب متین و آرام و اخلاق گرا باشد و <br />بخواهد بطور علمی شرایط را تشریح کند، و <br />طرح و برنامه داشته باشد. متاسفانه دیگر توفیری نخواهد داشت! <br />امیدوارم جامعه به چنین شرایطی نرسیده باشد! <br />...بهزادhttp://www.blogger.com/profile/14080522824223712030noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-5081947272881478832.post-36932285940321272572009-05-29T18:29:00.002+01:002009-05-29T18:32:05.487+01:00چرا در انتخابات شرکت می کنم؟از آنجا که فکر می کنم <br />1- شرایط کشورم نامطلوب است. <br />[شرایطی که <br />1-1- معلول مشکلات ساختاری است، <br />و <br />1-2- دارای تاریخی طولانی است، <br />و <br />1-3- فقط هم اقتصادی ـ سیاسی نیست، <br />که <br />1-4- بیش و پیش از همه اجتماعی ـ فرهنگی است.]<br />و <br />2- مدیریت کلان کشور <br />2-1- در اداره کشور ناتوان است. <br />و در عین حال، <br />2-2- یا خواهان حفظ این شرایط نامطلوب است، <br />2-3- یا خواهان تغییر به شرایط نامطلوب(تر) دیگری است، <br />و من <br />3- خواهان تغییر این شرایط به شرایط مطلوب تری هستم. <br />و من <br />4- ضدانقلاب (مخالف تغییر سریع، غیرقانونی و خشونت بار این شرایط) هستم. <br />و من <br />5- مخالف دخالت بیگانگان در امور داخلی کشورم هستم. <br />و فکر می کنم <br />6- تنها مسیر قانونی اعمال تغییر مورد نظرم شرکت در انتخابات است. <br />و می دانم که <br />7- تاثیر این انتخابات در مسیر آن تغییر چقدر کوچک است. <br />[چرا که <br />7-1- تغییر اجتماعی ـ فرهنگی بسیار کند و زمان بر است. <br />و <br />7-2- سهم ریاست جمهوری در مدیریت کلان کشور فقط ریاست قوه مجریه است. <br />و <br />7-3- دوره ریاست جمهوری چهار سال است. <br />و البته <br />7-4- نیروهای ذینفع در شرایط موجود، مانع تغییر به شرایط مطلوب هستند.] <br />و بدین ترتیب، <br />8- حصول شرایط مطلوب یک شبه ناممکن است. <br />[و اصولا<br />8-1- شرایط مطلوب هیچگاه دست یافتنی نیست! <br />چرا که شرایط مطلوب چیزی نیست مگر <br />8-2- دگرگونی آهسته و پیوسته از شرایط موجود به شرایط بهتر. <br />و بنابراین، <br />8-3- نیازمند مشارکتی پیوسته و خستگی ناپذیر است. <br />که <br />8-4- به شرکت در انتخابات تقلیل پذیر نیست. <br />اما با وجود این <br />8-5- شرکت در انتخابات از مهمترین اجزا آن است. <br />8-6- مشارکتی که مشتمل است بر اموری چون <br />8-6-1- نامزد شدن برای تصدی امور، <br />8-6-2- دادن مشاوره به نامزد مورد نظر، <br />8-6-3- تبلیغ به نفع نامزد مورد نظر، <br />8-6-4- نقد وضعیت موجود، <br />8-6-5- نقد نامزدهای نامناسب، و در نهایت <br />8-6-6- انداختن برگه رای به نفع نامزد مورد نظر.] <br />در نتیجه از آنجا که <br />9- خواهان مشارکت در تغییر شرایط کشورم هستم. <br />پس <br />10- در انتخابات شرکت می کنم. <br />...بهزادhttp://www.blogger.com/profile/14080522824223712030noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-5081947272881478832.post-34413126824237127962009-05-18T18:13:00.001+01:002009-05-18T18:15:04.010+01:00حکایت آن تلخ وش 1شراب، می، باده، درد، <br />خون رز (تاک)، آب آتشین (آتشین آب)،<br />آب حیات، خمر، مسکر، سکر، <br />آب شنگولی، شربت سینه، ضدیخ، <br />آبکی، آبجو، مشروب، زهر ماری، <br />عرق، عرق سگی، نجسی، و ... <br />و پیاله، پیمانه، خم، سبو، جام، صراحی، <br />ساغر، چتول، پنج سیری، پیک، گیلاس، و <br />ساقی، می فروش، می کده، باده فروش، و <br />باده پیمایی، شادخواری، می گساری، و <br />مستی، مدهوشی، ناهشیاری، بی خبری، و ... <br />اینها جزئی از واژگان غنی زبان فارسی است برای <br />چیزی که شرعا و قانونا در ایران حرام و قدغن است. <br />با این همه از دقت لازم برخوردار نیست. <br />در این حوزه هم همچون دیگر حوزه ها، <br />انضباطی درکار نیست و <br />همه چیز خیلی کلی و مبهم برگزار شده است. <br />که شاید در این مورد، یعنی برای چیزی که <br />از اساس ممنوع است، طبیعی باشد! [شاید هم <br />دقت دارد، من خبر ندارم!]<br /><br />اما برای مردم این ولایت که نوشیدن الکل برایشان از <br />عادات و حتی افتخارات فرهنگی محسوب می شود، و <br />در عین حال، شهره اند به دقت و اندازه گیری، بطور کلی <br />سه نوع نوشیدنی الکلی (alcoholic beverages) وجود دارد <br />[توجه! سایدر (cider) که در امریکا به آبمیوه ـ آب سیب ـ گفته <br />می شود در اینجا به آبمیوه (آب سیب معمولا) الکلی می گویند]: <br />آبجو (beers)، <br />شراب (wines)، و <br />اسپریت یا لیکور (spirits or liqueurs or liquors).<br />دو دسته نخست (به علاوه سایدر) که درصد الکل پایین تری دارند <br />از تخمیر قند و یا نشاسته بدست می آیند، در حالی که دسته آخری <br />از تقطیر ماحصل تخمیر مواد قندی و یا نشاسته ای بدست می آید و<br />پرواضح است که درصد الکل بالاتری هم دارد. یعنی در حالی که <br />انواع آبجو (چه ale چه lager) و سایدر معمولا حداکثر 4% تا 5%، <br />و انواع شراب حدودا 6% تا 9% الکل دارد، اسپریت یا لیکور (مثل <br />ویسکی، جین، رام و ودکا) دست کم 20% الکل دارد. <br /><br />چنانکه می توان انتظار داشت شادخواری ایشان، <br />چندان هم بی مشکل نبوده و نیست و اینطور که <br />خودشان هم اذعان دارند «سوء مصرف الکل» یا <br />«مصرف غیرمسئولانه الکل»، <br />مهمترین مشکل اجتماعی این مردم است. <br />البته ما که تا به حال حتی پاسی از شب گذشته، <br />آنطور که می گویند موردی از نزاع و درگیری یا <br />بدمستی و عربده کشی ندیده ایم (اگر چه که <br />تلوتلوخوران زیاد دیده ایم). <br />اما سر و صورت های زخمی، <br />کم و بیش چرا دیده می شود و <br />انگار ناشی از زمین و زار خوردن های <br />مستی بعد از باده گساری (به قول خودشان <br />binge drinking یعنی می نوشی به قصد <br />مستی و حتی بدمستی) در مسیر بار به خانه باشد <br />در شب های شنبه و بلکه یکشنبه! <br /><br />مصرف الکل در اسکاتلند سابقه ای طولانی دارد و<br />جزو رسوم و آداب فرهنگی این دیار محسوب می شود. <br />کمااینکه یکی از مهمترین اقلام صادراتی اسکاتلند<br />ویسکی است (حتما در فیلم ها هم دیده اید که<br />وقتی فردی می خواهد خیلی خودش را باجنبه و <br />خشن و کاردرست نشان دهد، یک گیلاس ویسکی اسکاچ<br />یا همان ویسکی اسکاتلندی سفارش می دهد که <br />خوردنش کار هر کسی نیست و البته با توجه به <br />تنوعی که دارد سردرآوردن از اصل و فرع و <br />کیفیتش هم خیلی تجربه و بلدی می خواهد) و <br />از تورهای سیاحتی و زیارتی خیلی معمول و<br />برای توریست های اهل حال، بسیار پرطرفدار اینجا<br />تور بازدید از کلکسیون بهترین ویسکی های اسکاتلند است <br />همراه با امکان چشیدن مجانی انواع نمونه های آنها که <br />در بسته بندی ها و بطری های بسیار متنوع و زیبا، <br />برای بسیاری از توریست ها، <br />بهترین سوغاتی محسوب می شود (انگار گلاب قمصر <br />برای ما ایرانی ها!). <br /><br />در هر حال، این مردم، اینطور که دیوی (ادینبورویی حدودا <br />پنجاه و چند ساله) می گوید، مصرف الکل شان با همه اروپا <br />فرق می کند. حسب اظهارات حضرت ایشان، <br />اسکاتلندی ها عادت دارند با شکم گرسنه الکل مصرف کنند <br />تا به قول معروف اشتهایشان تحریک شود و خوب این امر <br />باعث می شود که بالاترین میزان الکل جذب خونشان شود. <br />الکلی که بنا به اظهار جنیفر (انگلیسی ساکن ادینبورو) <br />نه از شراب و آبجو (با درصدهای پایین الکل) که<br />از لیکور و اسپریت است. <br /><br />اینطور که جیل (دیگر انگلیسی ساکن ادینبورو) می گوید <br />شراب در ده بیست سال اخیر در اسکاتلند معمول شده است و<br />مردم هنوز که هنوز است یا ویسکی را به آن ترجیح می دهند و یا <br />آن را مثل ویسکی می نوشند. در حالی که <br />در اغلب کشورهای اروپای غربی به خصوص فرانسه و اسپانیا، <br />غالبا شراب می نوشند (و نه اسپریت)، آن هم با مراعات آداب آن! <br />[نقل روسیه و اروپای شرقی، کلا جداست انگار!]<br />دیگو (جوان اسپانیایی ساکن مادرید که علاقه ای به فوتبال ندارد و <br />از اینکه همه تا او می گوید از مادرید آمده، از او احوال <br />تیم فوتبال رئال مادرید را می پرسند، حالش گرفته است) <br />ضمن تایید نظر دیگران، می گوید: اینجا همه انگار منتظرند <br />ساعت کار تمام شود تا یک راست خودشان را به یک بار برسانند و <br />آنجا پشت سر هم و یک کله گیلاس های ویسکی را بیندازند بالا تا <br />خوب روشن شوند، تازه آنوقت است که شنگول می شوند و <br />دیگران را پشت میز بار می بینند و با آنان گپ می زنند! <br />این در حالی است که در اسپانیا، افراد پشت میز بار<br />در حال نوشیدن مشروبشان با دیگران اختلاط می کنند و<br />البته معمولا خیلی هم نمی نوشند که پاتیل پاتیل شوند.<br />...بهزادhttp://www.blogger.com/profile/14080522824223712030noreply@blogger.com4tag:blogger.com,1999:blog-5081947272881478832.post-2078873947056691262009-05-11T14:58:00.002+01:002009-05-11T14:59:11.602+01:00لطفا دست بزنید 4...<br />دوست عزیزم ب. به نکته جالبی اشاره کرده و آن <br />رابطه این تجربه گرایی با قدرت است. <br />بنابر نظر تامل برانگیز وی، تجربه گرایی <br />از آن رو در این دیار نهادینه شده [و در میهن ما نشده] که <br />نهاد قدرت در اینجا انسان ـ مردم بنیاد است [و در آنجا <br />خدا ـ نماینده خدابنیاد]. بنابراین، در اینجا قدرت <br />خود را ملزم به برآوردن خواست مردم می بیند [و در آنجا <br />مردم را موظف به خرسندی به آنچه قدرت تعبیه کرده است]. <br />بنابراین، اگر مثلا مردم دوست دارند به چیزهای موزه دست بزنند، <br />با آنها وربروند، و با آنها عکس یادگاری بگیرند، پس <br />قدرت خود را موظف می داند که امکان آن را برای آنان فراهم آورد. <br />کمااینکه در ایران، قدرت، مردم را موظف می داند که <br />از آنچه که به صلاحشان دانسته شده، تبعیت کنند. <br />در نتیجه شما آنجا پیوسته شاهد ستیزی پایان ناپذیر هستید میان: <br />مردمی که دوست دارند روی چمن راه بروند یا لم بدهند و <br />باغبانانی که آنان را با عتاب و خطاب می تارانند، <br />مردمی که می خواهند به هر شکلی که شده <br />راه خود را به هر نحوی که مایلند، بروند (یا نروند) و <br />پلیس راهنمایی و رانندگی که <br />با چنگ و دندان می خواهد آنان را <br />به تبعیت از مقررات (خواست قدرت) وادارد، و الخ.<br />اما به نظر من این تحلیل، معلول را جای علت می نشاند. <br />به این معنا که در پاسخ به پرسش از <br />چرایی و چگونگی نهادینگی تجربه گرایی در این دیار و <br />قیاس باوری(1) در ولایت ما، انگشت اشاره را به سوی <br />نهاد قدرت می گیرد که <br />خود متاثر از آن تجربه گرایی و یا این قیاس باوری است! <br />در واقع، اگر چه می توان به سازگاری میان <br />تجربه گرایی و قدرت انسان ـ مردم بنیاد یا <br />قیاس باوری و قدرت خدا ـ نماینده خدابنیاد، اشاره کرد، <br />ولیکن، مشکل بتوان میان آنها رابطه ای علی، <br />مبتنی بر علیت قدرت نشان داد. اگر چه که <br />شاید بتوان رابطه علی برعکس آن را موجه دانست. <br />... <br />اما او با ظرافت به روی دیگر قضیه اشاره می کند و اینکه <br />صرف نظر از علیت این یا آن عامل، <br />اگر لمس کردن را نیازی انسانی بدانیم، <br />آنگاه شیوه مدیریت این نیاز در دو جامعه موضوعیت خواهد یافت. <br />به قسمی که در این دیار تلاش در ارضا هر چه بیشتر و آسان تر آن است و <br />در آن دیار تلاش در اعمال نظارت هر چه بیشتر و سخت تر بر آن! <br />اما من فکر می کنم به این ترتیب، باز هم به پرسش علیت، پاسخ نداده ایم! <br />بلکه این واقعیت ـ تفاوت اجتماعی دو جامعه از حیث گرایش نهادینه به <br />تجربه گرایی در یکی و قیاس باوری در دیگری ـ را هم نادیده گرفته ایم. <br />بدون تردید چنین تفاوتی مشهود است و <br />این خود آشکار می سازد که اگر چه <br />میل لمس کردن و تجربه گری از ویژگی های عام انسانی است، ولی <br />نهادینگی این یا آن یک را در این یا آن جامعه، باید <br />با عاملی (عواملی) غیرروانی و لزوما اجتماعی تبیین کرد. <br />هر چند که باید اعتراف کرد بدین ترتیب، <br />سپردن نقشی عاملی به قدرت، پذیرفتی تر می نماید؛ <br />چیزی مشابه پروژه فوکو شاید! <br />...<br />(1) قیاس باوری واقعا در کفه دیگر ترازی مفهومی تجربه گرایی، <br />نمی نشیند. در مقابل تجربه گرایی باید احتمالا از اخباری گرایی یا <br />حجیت گرایی استفاده کرد. چرا که در حجیت گرایی، <br />بجای رفتن سراغ محک تجربه، به حجیت افراد می پردازیم. مشابه <br />آن بحث بی حاصل بر سر تعداد دندان اسب و فراموش کردن اینکه <br />می شود این مدعا را به محک تجربه سپرد. <br />اما قیاس باوری که در مقابل استقرایی گرایی می نشیند هم <br />در اینجا پر بی راه و بیگانه نیست. ایضا نظرگرایی یا بلکه <br />نظربازی (با آن نظربازی که حافظ می گوید اشتباه نشود. منظورم <br />وررفتن بیهوده و نشخوار آرا دیگران است) در مقابل عمل گرایی که <br />آنها هم در اینجا مدخل دارند! <br />...بهزادhttp://www.blogger.com/profile/14080522824223712030noreply@blogger.com6tag:blogger.com,1999:blog-5081947272881478832.post-53861019200768043582009-05-08T14:11:00.001+01:002009-05-08T14:12:37.341+01:00لطفا دست بزنید 3روحیه تجربی در دانشگاه هم بخوبی مشهود است. <br />استادان ـ در حوزه علوم انسانی که <br />من برخورد داشتم ـ خیلی نظری و یا نظریه پرداز نیستند! <br />یعنی گرایش نظری دارند ولی تنها از پس یک عمر کار تجربی، <br />به سمت کار نظری و نظریه پردازی می روند، <br />نه از روی باد هوا و فکر کردن درجا! <br />دانشجوها هم بنابر همین تربیت، بسیار گرایش دارند به <br />کار میدانی و تجربی و کمتر به سمت کار نظری صرف می روند. <br />وقتی درباره موضوعی ازشان می پرسی<br />یا در آن موضوع کار میدانی کرده اند و <br />بر داده ها و اطلاعات و دانش مربوط مسلطند یا <br />در آن موضوع کار نکرده اند و بنابراین می گویند تخصص من نیست! <br />این احتیاط علمی که ممکن است به نظر ما احمقانه برسد، سوای هر چیز دیگر <br />به نظر من از نوعی نهادینه گی تجربه گرایی خبر می دهد و <br />اصل بودن دانش تجربی استقرایی و <br />بی اهمیت یا کم اهمیت بودن دانش نظری مبتنی بر خواندن آرا دیگران و <br />قیاس گرفتن و بسط و تعمیم نظریات دیگران از حوزه تجربی مربوط به <br />حوزه های دیگر (مربوط یا نامربوط) و این در حالی است که <br />نه تنها دانشجویان ما که استادان ما و حتی مردم کوچه <br />به راحتی درباره همه چیز به قیاس وارد یا ناوارد خود، <br />داد سخن می دهند و خود را عالم و آگاه در آن امر می شمارند و <br />مجاز به اظهار نظر در آن و البته بی نیاز از دیگران و <br />کار تجربی و رفتن و جان کندن برای تحقیق عملی و <br />خطر کردن های آن و عرق ریختن پای آن. <br />این همه کتاب و مقاله می نویسند ولی <br />همگی مبتنی است بر کارهای میدانی و تجربی <br />و کسی به مخیله اش هم خطور نمی کند که <br />بیاید در حوزه ای که کار میدانی و تجربی نکرده است <br />نظر بدهد و به اصطلاح نظریه پردازی کند! <br />...<br />نهاد تجربه گرایی موجب می شود که این روحیه <br />طی فرایند اجتماعی شدن از همان کودکی در افراد درونی شود. <br />یک روز که کنار دریا قدم می زدیم <br />توجهم به مادری جوان و بچه هایش جلب شد. <br />بچه ها با فراغ بال مشغول ماسه بازی بودند و <br />مادر هم دورادور مراقب آنها. <br />این منظره، در اینجا منظره متعارفی است. <br />یعنی به جای اینکه نگران کثیف شدن دست و پا و لباس بچه ها باشند که <br />به سادگی شسته می شود و می رود، می گذارند <br />بی خیال و بی دغدغه و بی نگرانی، خوب با چیزها وربروند. <br />به روایت دیگر به بچه اجازه و جسارت تجربه کردن و <br />حتی اشتباه کردن می دهند و بدین ترتیب، <br />این روحیه را در بچه تشویق و تقویت می کنند. <br />...<br />خلاصه که در اینجا غلبه با استقرا و تجربه گرایی است و <br />ارزش چیزها تنها از پس تجربه های مکرر آشکار می شود. <br />شاید برایتان جالب باشد که از ذکر اینکه <br />فلانی چی گفت، بهمانی چی گفت، و <br />ردیف کردن اسم آدم ها و بخصوص <br />این اصطلاح پست مدرن و واژگان مربوط، <br />خیلی خوششان نمی آید! <br />ترجیح می دهند ببینند خودت چه احساسی داری؟ و <br />خودت به تجربه چی دستگیرت شده است؟ <br />برای همین هم مثلا می بینی هنوز که هنوز است <br />دست از سر نظریه هویت اجتماعی مرحوم تاجفل که <br />در 1979 مطرح کرد، برنداشته اند و با حوصله و پشتکار <br />به انباشت داده بر اساس آن ادامه می دهند. <br />یعنی نظریه ای را که هنوز شواهد تجربی خوبی دارد، <br />به همین سادگی و با آمدن نظریه(های) رقیب، <br />حالا هر چقدر هم تر و تازه و وسوسه انگیز باشد، <br />رها نمی کنند. <br />...بهزادhttp://www.blogger.com/profile/14080522824223712030noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-5081947272881478832.post-57935308724431602732009-05-05T19:33:00.003+01:002009-05-05T19:37:25.294+01:00لطفا دست بزنید 2...<br />این فرهنگ دست زدن و لمس کردن چیزها، <br />در فروشگاه ها هم کاملا به چشم می خورد. <br />اینکه افرادی با هر سن و سال و از هر قشر و طبقه ای را <br />در حال بالا و پایین و زیر و زبر کردن اجناس فروشگاه ببینید، <br />در اینجا تقریبا منظره عادی محسوب می شود. <br />جالب اصرار مغازه دارهاست که <br />حتما همه جای مغازه را ببینی و <br />اگر چیزی برایت جالب است، <br />حتما بخواهی که برایت بیاورد تا از نزدیک با آن وربروی، و <br />اگر نکته ای به نظرت می رسد از او بپرسی، و <br />جالب اینکه وقتی می گویی قصد خرید نداری، <br />باز هم از لطف و حسن سلوکشان کم نمی شود، <br />انگار خستگی نداشته باشند. <br />ملت هم مثل قوم مغول از یک طرف اجناس فروشگاه را <br />انگار شخم می زنند و به هر سو می پراکنند و در هر کجا رها می کنند و <br />این فروشنده ها هم پشت سرشان با خوش رویی تمام <br />جمع می کنند، تا می کنند، مرتب می کنند، و <br />دوباره روز از نو روزی از نو و <br />این چرخه تمامی ندارد.<br />مثلا برای لباس، هر مشتری می بینی هفت هشت دست پرو می کند و <br />یکی دو سایز بالا و پایین تک تک آنها را از فروشنده می خواهد، <br />آنها را هم پرو می کند و دست آخر هم <br />خداحافظی کرده یا نکرده راهش را می کشد و می رود و <br />من حیران که آخر تو که نمی خواهی بخری، مگر آزار داری؟ <br />پشت ویترین فروشگاهی نوشته لطفا بفرمایید داخل و دیدن کنید! <br />و وارد که می شوید به استقبالتان می آیند و <br />از شما می خواهند که اگر بار اول است که <br />از فروشگاه دیدن می کنید، در صورت تمایل <br />بگذارید یک راهنمایی مختصر بکنند تا بتوانید خوب همه جا را ببینید و <br />وقتی طرف یک گزارش اجمالی می دهد تازه دستت می آید که <br />بابا اینجا را بخواهی ببینی یک صبح تا شب وقت می برد! <br />شاید این لبخندها را باید عمدتا به حساب روحیه سرمایه داری و <br />خوی سوداگرانه فروشندگان گذاشت [که در جای خود <br />مقایسه آن با روحیه مغازه داری و دلالی در ایران <br />بسیار می تواند آموزنده باشد و شاهد بسیار خوبی برای اینکه <br />ما کجا و مدرن شدن کجا؟ ما کجا و روحیه سرمایه داری کجا؟] اما <br />اخلاق خرید این مردم و عادت واره ای که در لمس و ورانداز کالا دارند، <br />از یک سو و پذیرفته بودن آن به عنوان یک رویه اخلاقی از سوی فروشنده، <br />از سوی دیگر، به گمانم ربط وثیقی دارد با همان روحیه تجربه گری و <br />رضایت ندادن به خواندن صرف درباره چیزها و <br />بسنده نکردن به شنیدن درباره آنها [و جالب آنکه با این تفاصیل <br />به تجربه خود هم بیش اندازه بها نمی دهند و <br />به سرعت و سهولت خط عوض نمی کنند و <br />به یکباره مسیر و عادت ها و راه های آزموده و آموخته پیشین را <br />به امان خدا رها نمی کنند که درباره این <br />صفت باید بطور مستقل در جای دیگر مبسوط بنویسم فقط به <br />یک قلم مثال آن در ذائقه غذایی این مردم اشاره کنم: <br />فردریک دوست فرانسوی هنرمندمان درباره غذا <br />به نکته جالبی اشاره کرد و آن اینکه <br />هر غذایی را باید چشید و <br />به لذت خاص آن دست یافت! <br />این را برای ما می گفت که <br />با تعجب به چای ژاپنی بدمزه ای که می نوشید، نگاه می کردیم. <br />در حالی که دوستان بریتانیایی کمتر از این ریسک ها می کنند. <br />یعنی تجربه می کنند ولی ذائقه اشان را <br />به سرعت عوض نمی کنند].<br />...بهزادhttp://www.blogger.com/profile/14080522824223712030noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-5081947272881478832.post-84744778998245637852009-05-03T21:41:00.004+01:002009-05-03T22:22:46.489+01:00لطفا دست بزنید 1[برای علی عزیز]<br />در این دیار ارزش زیادی برای دست زدن و <br />از نزدیک لمس کردن قائلند. <br />این را هم در کتابخانه و موزه می بینید، <br />هم در باغ وحش و هم در هر جای دیگر! <br />در موزه ها، معمولا گوشه هر تالار و <br />در کنار هر مجموعه از اقلام موزه ای، جایی در نظر گرفته اند <br />با کلی اسباب و لوازم به نام محل تجربه که <br />بخصوص بچه ها را به حضور و استفاده از آنها تشویق و ترغیب می کنند.<br />در این نقاط، معمولا نمونه(هایی) کاملا مشابه از اقلام موزه ای مربوط <br />در اختیار بازیدکنندگان قرار دارد که <br />آنها را لمس کنند، با آنها وربروند، با آنها بازی کنند و <br />در آخر اگر دلشان خواست با آنها عکسی به یادگار بگیرند. <br />فکرش را بکن در قسمتی از موزه نظامی واقع در قلعه معروف ادینبورو، <br />می توانی انواع سلاح های گرم و سرد <br />نمایش داده شده در ویترین ها را بدست بگیری و <br />سیر تحول وزن (سنگینی ـ سبکی) و ارگونومی آنها را در طول تاریخ حس کنی. <br />یا در <a href="http://www.nms.ac.uk/our_museums/national_museum.aspx">موزه ملی اسکاتلند</a>، می توانی خودت را جای تک تک آنانی بگذاری که <br />زمانی با این ابزار و ادوات سروکار داشته اند و زندگی می کرده اند؛ <br />می توانی ظروف خوراک پزی آنان را در دست بگیری، <br />لباس های آنان را بپوشی، کلاه آنان را بر سر بگذاری و <br />بخصوص بچه ها می توانند <br />با اسباب بازی های مربوط ـ چه اسباب بازی های آنموقع، چه <br />اسباب غیربازی بازسازی شده به صورت <br />انواع اسباب تحنن (تحصیل + تفنن) ـ بازی کنند یا <br />با کاغذ و مداد و مدادرنگی که در آنجا گذاشته اند نقاشی بکشند و <br />در صورت تمایل بگذارند کنار نقاشی بقیه؛ <br />نقاشی هایی درباره مشاهدات خود در موزه. <br />البته ناگفته نماند که در سالن بزرگی هم در همان طبقه هم کف، <br />کلی نمونه های مشابه اختراعات صنعتی برای بازی گذاشته اند تا <br />ملت (نه فقط بچه ها) با آنها وربروند و <br />چند و چون آنها را از نزدیک و شخصا تجربه کنند. <br />و همه هم چه عطش و کنجکاوی دارند برای این تجربه شخصی! <br />بزرگترها هم مثل کوچک ترها همه جا مشغول دست ورزی اند و <br />از سر و کول این اسباب و وسایل بالا و پایین می روند و <br />با آنها بازی می کنند. <br />این در حالی است که همانطور که پیشتر اشاره کردم آموزش (همه جا، <br />در همه مقاطع و برای همه) مترادف تجربه عملی و دست اول است و<br />در مدارس، جدای از دروس کاملا تجربی ـ عملی که مثل آشپزی دارند، <br />همه دروس همراه است با انواع وسائل دست ورزی و تجربی. <br />اما باز هم می خواهند از نزدیک لمس کنند که مثلا <br />قرقره ها چطور بالا بردن بار را آسان می کنند؟ یا <br />اگر جای وزیر نیرو بودند، <br />چگونه می توانستند میان اعتبار سیاسی خود (و حزب خود) و <br />هزینه ها و سلامت محیط زیست و مسئله سوخت و تامین انرژی، <br />طی دوره محدود مدیریت خود با <br />ساخت انواع نیروگاه ها به نقطه بهینه برسند؟ یا <br />می توانند در مسابقه هوش و حافظه از پس یک شانپانزه برآیند؟ یا <br />از پشت شیشه لباس فضانوردان دنیا چه شکلی است؟ یا <br />... <br />در باغ وحش هم اوضاع از همین قرار بود. [راستش <br />از باغ وحش اصولا خوشم نمی آید. از اینکه <br />حیوانات را در قفس می گذارند برای تماشای خلق<br />دور از محیط طبیعی که بدان تعلق دارند و <br />می شود حدس زد که این کار چقدر عصبی یا افسرده اشان می کند. <br />در هر حال آزادی چیز دیگری است که ما انسان های خودخواه <br />از آنها سلب کرده ایم، <br />به حریم و حدود آنها تجاوز کرده ایم و <br />حالا آنها را در پشت نرده ها قرار داده ایم. <br />اگر چه که در مواقعی واقعا چاره ای جز توسل به باغ وحش نیست و <br />بلکه اگر باغ وحش نبود، کلی از گونه ها منقرض شده بود!]<br />باری، سی نوامبر روز سن اندرو قدیس پاسدار اسکاتلند که <br />بازدید از <a href="http://www.edinburghzoo.org.uk/">باغ وحش ادینبورو</a> ـ مثل خیلی از جاهای دیگر ـ رایگان بود، <br />بیشتر از روی کنجکاوی درباره <a href="http://en.wikipedia.org/wiki/Wojtek_(soldier_bear)">وویتک </a>(خرس ایرانی کهنه سرباز <br />ارتش بریتانیا در جنگ جهانی دوم) راهی شدیم. <br />همان بدو ورود به باغ وحش، با تصور حیوانات بی گناهی که <br />از محیط طبیعی خود کنده شده اند و مجبورند زندگی مصنوعی در <br />این فضاهای بیگانه، بسته و نامانوس، و روزانه هزاران چشم فضول را <br />تحمل کنند، باز غمی نشست به دلم که <br />به سرعت با خیرمقدم و آرزوی روزی خوشی که <br />از چند خانم بسیار «با شخصیت» و سرحال و خندان شنیدیم، زدوده شد و <br />جای خود را به نقشه و برنامه ای داد که <br />آن پری رویان به دستمان دادند. <br />حرکت از روی نقشه و طبق برنامه نه تنها تضمین می کرد که<br />همه حیوانات باغ وحش را با کمترین مسیر تکراری ببینید، بلکه <br />امکان استفاده از توضیحات کارشناسی و برنامه های آموزشی و نمایشی مربوط، و <br />به علاوه، پیدا کردن تجربه منحصر بفردی از آن حیوانات را هم می داد که <br />تمرکز مطلب من بر روی همین تجربه است یعنی برای مثال <br />جلوی محل نگهداری کرگدن ها (همان حیوان ستبرپوست <br />موضوع نمایشنامه ای به همین نام از اوژن یونسکو) بساطی هم به راه بود با <br />نمونه هایی از مثلا شاخ، سم، پوست و چیزهای دیگر کرگدن که <br />در اختیار بازدیدکنندگان قرار می گرفت تا <br />آنها را لمس کنند، سبک و سنگین کنند، بو کنند، و <br />حتی اگر دوست داشتند بچشند!<br />این جدای از فضای مستقل کارگاه ـ آزمایشگاه مانندی است که <br />بطور ویژه برای تجربه دست اول از زندگی حیوانات تعبیه شده و <br />همیشه برقرار است با کارشناسانی که مصرانه از شما می خواهند <br />همه چیز را ببینید، لمس کنید، و بو کنید، و <br />اگر پرسشی به ذهنتان می رسد حتما از آنان بپرسید. <br />...بهزادhttp://www.blogger.com/profile/14080522824223712030noreply@blogger.com5tag:blogger.com,1999:blog-5081947272881478832.post-2909496356624937012009-04-27T17:36:00.000+01:002009-04-27T17:37:50.315+01:00من و دوست جدیدم پل 1: اسم من پله!<br />: پل!<br />: اسم شما چیه؟<br />: بهزاد!<br />: چی؟ <br />: به زاد! <br />: بیزا؟ <br />: نه! ب ه ز ا د!<br />: بزا!<br />: ...زاد. آخرش د داره!<br />: بزاد! <br />: آره، خوبه!<br />: اسم مستعار (nick name) نداری؟<br />: نه!<br />: ناراحت نمی شی بن یا بنی صدات کنم؟<br />...بهزادhttp://www.blogger.com/profile/14080522824223712030noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-5081947272881478832.post-16234505313154759572009-04-24T15:04:00.001+01:002009-04-24T15:07:21.964+01:00در حاشیه مراسم ایستر...میان جمعیت رفقای خون گرم برزیلی را دیدیم و <br />تا انتهای مراسم با آنان همراه بودیم. <br />...<br />جاسی: تو این داستان [زندگی مسیح] را می دونستی؟ <br />من: آره!<br />: از کجا؟<br />: خوب تو قرآن آمده! <br />: ا؟ یعنی تو یهودی هستی؟ <br />...بهزادhttp://www.blogger.com/profile/14080522824223712030noreply@blogger.com4tag:blogger.com,1999:blog-5081947272881478832.post-56511955763564767142009-04-19T02:14:00.005+01:002009-04-19T02:27:16.788+01:00جمعه نیک و عید پاک (Good Friday and Easter Day)<a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiZKLxTkgGOUTbt8aqnNyazOERPMuxxTd51z9q7ztsAWgNB1C53yGRYSnGmJeC5gOZ0q-u3U3nOmBWazrsRmINMw8qOQ_E_bObx-Lr2FhVxibwAjp2gD-l3udYltVQLZPZJWslHOd8Uanc/s1600-h/easter1.jpg"><img style="display:block; margin:0px auto 10px; text-align:center;cursor:pointer; cursor:hand;width: 320px; height: 214px;" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEiZKLxTkgGOUTbt8aqnNyazOERPMuxxTd51z9q7ztsAWgNB1C53yGRYSnGmJeC5gOZ0q-u3U3nOmBWazrsRmINMw8qOQ_E_bObx-Lr2FhVxibwAjp2gD-l3udYltVQLZPZJWslHOd8Uanc/s320/easter1.jpg" border="0" alt=""id="BLOGGER_PHOTO_ID_5326207153004458578" /></a><br /><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgoGt8CngpRYcl7jG_1-i6QKa6KTeZBNFvG7sk7xh7IEq2LCZ52NxqWe79UuhaLsj1OORaVjI4wmjhlFzK7lpodLtKgFLOPQxLG2VnlTHqs1IXF7PnPYAE9U_cjMow80xK4R7Qg5NudoAU/s1600-h/easter2.jpg"><img style="display:block; margin:0px auto 10px; text-align:center;cursor:pointer; cursor:hand;width: 320px; height: 214px;" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgoGt8CngpRYcl7jG_1-i6QKa6KTeZBNFvG7sk7xh7IEq2LCZ52NxqWe79UuhaLsj1OORaVjI4wmjhlFzK7lpodLtKgFLOPQxLG2VnlTHqs1IXF7PnPYAE9U_cjMow80xK4R7Qg5NudoAU/s320/easter2.jpg" border="0" alt=""id="BLOGGER_PHOTO_ID_5326207151925481906" /></a><br /><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgIV8QHJKiRows9qjWtZE3CUQg7QGWERyEAMTyXva0YnxUrR64wM-a5wcind7FZmBTJprQJh0_-z7RW8J5fEIq8HC8gJRNnGeK0ll2cT9IxUdqiFxd3GZjyr1umG3IzcsV5IaS3WKGblvw/s1600-h/easter4.jpg"><img style="display:block; margin:0px auto 10px; text-align:center;cursor:pointer; cursor:hand;width: 320px; height: 214px;" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEgIV8QHJKiRows9qjWtZE3CUQg7QGWERyEAMTyXva0YnxUrR64wM-a5wcind7FZmBTJprQJh0_-z7RW8J5fEIq8HC8gJRNnGeK0ll2cT9IxUdqiFxd3GZjyr1umG3IzcsV5IaS3WKGblvw/s320/easter4.jpg" border="0" alt=""id="BLOGGER_PHOTO_ID_5326207146463381362" /></a><br /><a href="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjE0CM88MBy3WCQn-GmMFv4GTrIy_fauspZY8jFqQuAMYq8mmJf-lN3EEM4OETYC5ep1EazS-7KhqjUHRtPgn-OxOmyEmisX_lYFtHLgGxvzARbuh92RgvSqVyU75HIAVeiqqgv1jNeqpg/s1600-h/easter5.jpg"><img style="display:block; margin:0px auto 10px; text-align:center;cursor:pointer; cursor:hand;width: 320px; height: 214px;" src="https://blogger.googleusercontent.com/img/b/R29vZ2xl/AVvXsEjE0CM88MBy3WCQn-GmMFv4GTrIy_fauspZY8jFqQuAMYq8mmJf-lN3EEM4OETYC5ep1EazS-7KhqjUHRtPgn-OxOmyEmisX_lYFtHLgGxvzARbuh92RgvSqVyU75HIAVeiqqgv1jNeqpg/s320/easter5.jpg" border="0" alt=""id="BLOGGER_PHOTO_ID_5326207149882397426" /></a><br /><br />این جمعه که گذشت (ده ایپریل)، جمعه نیک بود و <br />یکشنبه ای که گذشت (دوازده ایپریل)، عید پاک یا همان ایستر.<br />به اعتقاد مسیحیان، مسیح در یک چنین جمعه ای به صلیب کشیده شده و<br />جان به جان آفرین تسلیم کرده است. [نیک بودن آن هم از آن رو است که <br />مسیح خود را فدای تک تک انسان ها کرده و...] <br />همان روز، کالبد وی را در مقبره ای گذاشته و <br />در آن را هم با سنگ عظیمی مسدود کرده اند. <br />سه روز بعد، وقتی مریم مجدلیه به محل مراجعه می کند، <br />می بیند صخره کنار رفته است و از جسد مسیح هم خبری نیست، و... <br />در هر حال، مسیحیان اعتقاد دارند که <br />او را خداوند زنده کرده و به عرش و جوار خود برده است. <br />...<br />شنبه در شهر نمایشی در دو نوبت درباره این واقعه برپا شد؛ <br />چیزی در مایه های شبیه خوانی و تعزیه گردانی. <br />از دعوی پیغامبری مسیح ناصری شروع شد و <br />حکایت غذا دادن خلق از سبدی کوچک [که <br />بازیگران در میان مردم تکه های نان توزیع کردند]، تا <br />روانه شدن مسیح به اورشلیم که <br />خلق با شاخه های نخل از او استقبال کردند، و <br />ماجرای معبد و برهم زدن بساط خرید و فروش در آن و <br />درگیر شدن با روحانیان یهودی، و <br />توطئه ایشان برای دستگیری او و <br />حکایت شام آخر، و خیانت یهودا و دستگیری مسیح و <br />بردن او به دربار نماینده امپراتور روم، و <br />اکراه وی از سیاست کردن مسیح و <br />اصرار روحانیان بر اجرای حکم و سرانجام <br />به صلیب کشیده شدن و <br />در آخر زنده شدن او. <br />همه از پیر و جوان، و زن و مرد همراهی کردند و <br />فقط در آن صحنه به صلیب کشیده شدن مسیح بود که <br />متوجه شدم یکی از تماشاگران که <br />مرد حدودا پنجاه و چند ساله ای بود، گریه می کند! <br />وقتی از دوستمان هلن در این باره پرسیدم، <br />گفت «ما خیلی عادت نداریم احساساتمان را بیرون بریزیم... <br />بخصوص یک مرد... هر چند نسبت به گذشته خیلی چیزها عوض شده.» <br />...<br />این نمایش عمر زیادی ندارد، حدود چهار پنج سال. <br />برخلاف اسپانیا (و ایتالیا احتمالا) که <br />چنین نمایش هایی از سال های دور به راه است و <br />کلی هم طرفدار و البته حواشی دارد. <br />این را گونزالو دوست اسپانیایی ام گفت. <br />به قرار اظهارات ایشان، مراسمی که <br />در اسپانیا برپا می شود، باید همچون ایران پرشور و حال، و <br />همراه با ابراز احساسات ـ گریه و لابه ـ تماشاگران باشد. <br />گویا در آنجا هم گرداندن چارچوب ها و نشان ها و <br />نذر و نیاز مردم و گره زدن به این علامت ها و نشان ها، <br />برقرار است. <br />...<br />اما حکایت این جزیره با بقیه اروپا فرق می کند.<br />این را باید همواره مدنظر داشت.<br />جدای از اختلاف مذهبی که وجود دارد [اکثریت مردم اینجا <br />یعنی حدود 40 درصد پروتستان هستند (همین حدود هم بی دین!)، و <br />بقیه اروپا اکثرا کاتولیک] چیز دیگری هم در فرهنگ این مردم، <br />به شکلی متمایز وجود دارد. <br />نه اینکه رو باشد و آشکار، نه، <br />از قضا خیلی هم زیرپوستی است ولی <br />همه جا احساس می شود! <br />شاید بتوان در وهله اول، همانطور که هلن اشاره کرد، <br />آن را نوعی درون گرایی و <br />گرایش به کنترل احساسات و بروز ندادن آن قلمداد کرد. <br />یا نوعی محافظه کاری مثلا. <br />نمی دانم، این پرسش اصلی من در اینجاست، ولی <br />همانطور که قبلا هم اشاره کردم، <br />همیشه در نگاه اول یک لبخند مدنی بر لب دارند که <br />بلافاصله (یا در برخورد بعدی) جای خود را به بی تفاوتی مدنی می دهد. <br />برخی از خارجی ها آن لبخند مدنی در برخورد اول را تصنعی و سرد می دانند. <br />من این برداشت را ندارم. <br />بیشتر نوعی میل به حفظ فاصله و حریم فردی در آن است. <br />به علاوه، نوعی بازبودگی و آمادگی برای شنیدن و یا <br />دست کم مخاطب واقع شدن در آن هست. <br />همین ها آن را مدنی می کند و <br />به نظر من و حسب تجربه اصلا هم تصنعی نیست.<br />البته شاید کمی هم ماهیت بازاریابی و سیاستمداری در آن باشد که <br />در این جامعه سرمایه داری و بازارمداری خیلی طبیعی است. <br />...<br />من: شما که تو این روز عزاتون هم انگار جشن می گیرید و <br />به هم تبریک می گویید... ببینم اصلا روزی برای گریه و لابه ندارید؟ <br />جنیفر (بعد از اندکی تامل): امممم... نه! <br />من: جات خالی که ما فقط همین یک قلم را داریم!<br />...بهزادhttp://www.blogger.com/profile/14080522824223712030noreply@blogger.com8tag:blogger.com,1999:blog-5081947272881478832.post-6936591395973266042009-04-07T14:02:00.009+01:002009-04-07T14:34:08.860+01:00پنج سؤال از نامزدهاي رياست جمهوري ـ سعيد حجاريانبدون کسب اجازه از سعید حجاریان و پایگاه اطلاع رسانی نوروز و<br />با اندکی ویرایش!<br />...<br /><br />نامزدهاي دهمين دوره انتخابات رياست جمهوري <br />قطعا قبل از هر چيز قانون اساسي را مطالعه کرده و <br />تکاليف و اختيارات رئيس جمهور را مورد مداقه قرار دادهاند و <br />لاجرم نسبت خود را با اصولي که به اين امر مربوط ميشود، تنظيم کردهاند.<br /><br />نگارنده بر آن است طی پنج سوال<br />موضع آن بزرگواران را در این خصوص جويا شود. <br /><br />اين سؤالها در دو دوره گذشته <br />يعني انتخابات سال 80 و 84 نيز <br />با نامزدهاي انتخابات رياست جمهوري در ميان گذاشته شد،<br />اما پاسخ درخوري دريافت نکرد و <br />کماکان به نظر ميرسد سؤالاتي جدي در اين حوزه باشد. <br /><br />اميدوارم که پاسخ پرسشهايم را <br />دست کم ضمن برنامه ايشان پيدا کنم؛<br />هر چند اگر به طور مستقيم به این سؤال ها پاسخ دهند <br />در تنوير افکار عمومي مؤثرتر خواهد بود:<br /><br />1) در اصول مختلفي از قانون اساسي <br />دو واژة رييسجمهور و رييسجمهوري به تفکيک آمده است <br />معني تحتاللفظي اين دو چيست و مدلول هر يک از اين دو لفظ کيست؟<br /><br />2) آيا نظارت مذکور در اصل 57 بر قوه مجريه <br />استصوابي است يا استطلاعي؟<br /><br />3) آيا امضاي حکم رياستجمهوري توسط رهبري <br />به منزلة صحه گذاشتن به حسن انتخاب مردم است يا <br />تفويض بخشي از اختيارات ايشان؟<br />به عبارت ديگر اين امضاء جزء وظايف رهبري است يا <br />از شمار اختيارات اين مقام؟<br /><br />4) مطابق اصل 113 <br />رئيس جمهور مسئوليت اجراي قانون اساسي را <br />علاوه بر رياست قوه مجريه برعهده دارد. <br />چه تعريفي از اين مسئوليت به دست ميدهيد و <br />چه سازوکارهايي را براي ايفاي آن تعبيه ميکنيد؟<br /><br />5) مطابق اصل 121 <br />رئيس جمهور در مجلس شوراي اسلامي <br />با حضور رئيس قوه قضائيه (لابد به قصد انشاء سوگند)<br />سوگندی یاد ميکند که <br />در بخشي از آن آمده است <br />«از آزادي و حرمت اشخاص و <br />حقوقي که قانون اساسي شناخته است، <br />حمايت کند» <br />به نظر شما <br />رئيس جمهور چه سازوکار اجرايي را <br />بايد براي ايفاي چنين سوگندي اتخاذ نمايد؟<br /><br />اصل مطلب را در <a href="http://norooznews.ir/note&article/note/11229.php">پایگاه اطلاع رسانی نوروز</a> ببینید<br /><br />...بهزادhttp://www.blogger.com/profile/14080522824223712030noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-5081947272881478832.post-89086950555533749212009-03-27T00:25:00.006+00:002009-03-29T16:43:32.593+01:00سفر نوروزی به گلاسگوصبح گاه روز اول سال نو با اتوبوس (یا همان coach) راهی گلاسگو شدیم. <br />برخلاف دفعه قبل این بار راننده بسته بودن کمربندهای ایمنی مسافران را چک نکرد، <br />البته همه هم نبسته بودند! <br /><br />تا یادم نرفته چندتا نکته عرض کنم: <br />یکی اینکه اتوبوس ها طبق برنامه سالانه اشان حرکت می کنند، <br />چه مسافر باشد، چه نباشد، یعنی حتی با صندلی های خالی. <br />این امر از اصول اساسی زندگی اینجاست که بر پایه اعتماد و ایجاد اعتماد استوار است. <br />دویم قیمت بلیط است. قیمت ها اینجا معمولا تابعی از زمان است. <br />مثلا قیمت بلیط در فصول سال ـ های سیزن و لو سیزن ـ بالا پایین می رود، و<br />یا اینکه به شکل هزلولی(؟) از دو سه ماه قبل از زمان مورد نظر، معمولا تا <br />آخرین لحظه به شکل نمایی بالا می رود (البته شنیده ام این تابع <br />برای بلیط ترن و هواپیما در نیم ساعت آخر سهمی(؟) می شود به این شکل که <br />به یکباره به یک قیمت استثنایی ـ مثلا نصف قیمت ـ فروخته می شود). <br />تابع قیمت اقلام مصرفی هم هزلولی است منتها بال قرینه هزلولی بالا، یعنی <br />تا روز ماقبل تاریخ مجاز برای قرار گرفتن در قفسه فروشگاه، قیمت آن ثابت است ولی <br />طی آن روز تا آخرین دقایق، به شکل نمایی قیمت آن پایین می آید [و دقیقا اینجاست که <br />من سرمی رسم!]. <br />و نکته آخر، از آنجا که روی بلیط شماره صندلی قید نمی شود، <br />همیشه حق تقدم در صف (هنگام سوار شدن) با بیشترین حق انتخاب صندلی همراه است [قابل توجه <br />اونایی که دوست دارند ردیف سه یا چهار کنار پنجره بشینن]. <br /><br />بله، آسمان ابری و مسیر سرسبز ادینبورو ـ گلاسگو <br />جاده های شمال (ایران) را به یاد می آورد؛ <br />اگر چه که من دلم بد جوری هوای بیابون های ایران را کرده بود که <br />همیشه دم دمای عید، خروس خوون، تو گرگ و میش هوا، می زدیم به راه و<br />آفتاب که می زد، نزدیکای پاکدشت یا تو اتوبان قم بودیم و <br />راه بی پیر دراااز دراااز، بی انتها می رفت و می رفت، <br />نه پیچی، نه تابی، و <br />دو طرف تا چشم کار می کرد بیابون خدا بود، و <br />آخ آخ آخ... <br />ماشین های خورد و خمیر و خون و گریه و ناله و... که <br />بعضی وقتا توی جاده می دیدیم و <br />تا چند فرسخ و سی چهل دقیقه حالمون گرفته بود. <br />اما دروغ چرا؟ تا قبر آآآ <br />من هم پشت فرمان چرت زدم، و <br />خداییش باید تا حالا هفت تا کفن پوسونده باشم! <br />مسافرت طولانی (کم کمش هزار کیلومتر)، <br />رانندگی پیوسته و بدون توقف (شاید به دلیل فقدان یا کمبود <br />ایستگاه های جاده ای ترتمیز و مجهز و دلچسب)، و <br />جاده دراز، راست، مستقیم، بی هیچ پیچ و خمی، و<br />خاکی خیره کننده بیابان برهوت، و <br />خستگی راننده و <br />اصرار به اینکه بر این همه با فشار بیشتر بر پدال گاز غلبه کند و<br />هجوم اوهام و افکار و خیالات، <br />بخصوص «وقتی همه خوابند» یا هر کس در عالم خودش غوطه ور است، و <br />یک دفعه به خودت می آیی و می بینی ای دل غافل، <br />توی خواب رانده ای و الان است که ماشین بیفتد توی شانه خاکی باند روبرو و<br />شانس آورده ای که جاده یکطرفه بوده یا ماشینی از روبرو نمی آمده و <br />خدایی است که هول نمی شوی و بر خودت مسلط می مانی و <br />ماشین را به آرامی برمی گردانی در مسیر خودش و <br />سرعت کم می کنی و کنار جاده می ایستی، <br />پشتت عرق سردی احساس می کنی که شره می کند پایین، <br />پیاده می شوی، <br />باد خنک می خورد به صورتت، و نمی دانی که <br />از خنکای این باد است که می لرزی یا از تصور فاجعه ای که ازسرگذرانده ای. <br />... <br />با این همه دلم تنگه بیابونه! <br />... <br />خلاصه پنجاه دقیقه ای در راه بودیم که <br />سواد شهر هویدا شد [فاصله دو شهر 68 کیلومتر است!]. <br />شهری است که در همان نگاه اول، بخصوص برای آنکه در ادینبورو زندگی کرده، <br />بزرگی و بلندمرتبه گی اش و آسمان مه/غبار/دودآلودش(؟) و <br />تنوع معماری اش به چشم می آید.<br />و با توجه به اینکه امروز شنبه و (نیمه)تعطیل است، شلوغ است. <br />[جمعیت <a href="http://www.glasgow.gov.uk/NR/rdonlyres/C11EAC94-AD42-4B7A-9693-9E157CCEF9E0/0/100yearsandkeyfactsaug07.pdf">گلاسگو </a>حدودا 100 هزار نفر از <a href="http://www.capitalreview.co.uk/pdf/research/EBN_Final.pdf">ادینبورو</a> بیشتر است در حالی که <br />مساحتش حدودا 100 کیلومتر مربع کمتر است!].<br />البته ما هم چنانکه از گردشگران یکروزه انتظار می رود، <br />در مناطق توریستی از قبل نشان کرده عمدتا مرکزی شهر گشتیم؛ <br />یعنی <a href="http://www.glasgowmuseums.com/venue/index.cfm?venueid=3">گالری هنر مدرن </a>در رویال اکسچنج اسکور، <a href="http://www.thelighthouse.co.uk/">لایت هاوس</a>، و <br /><a href="http://www.gsa.ac.uk/">مدرسه هنر گلاسگو</a> که اثر معمار و طراح نامی <a href="http://www.crmsociety.com/">چالرز رنه مک اینتاش</a> است، و <br />از آنجا رفتیم کنار ریور کلاید <br />نشستیم بر آفتاب و درباره معماری مدرن سی و سه پل اصفهان بحث کردیم. <br />بحثی که تا ساختمان بی بی سی اسکاتلند، و <br />مجموعه <a href="http://www.glasgowsciencecentre.org/imax.aspx">آی مکس سینما</a>، <a href="http://www.glasgowsciencecentre.org/">مرکز علوم گلاسگو</a> و کنار <a href="http://www.gsc.org.uk/FileAccess.aspx?id=676">برج </a>معروف آن، و سپس<br /><a href="http://www.secc.co.uk/">مرکز همایش ها و نمایشگاه های اسکاتلند</a> [که آدم را یاد <a href="http://www.cultureandrecreation.gov.au/articles/sydneyoperahouse/">اپرا هاوس سیدنی </a>می اندازد]، <br />جسته و گریخته ادامه پیدا کرد.<br />ـ برج معروف؛ از آن رو که نخستین و شاید هم تنها سازه ایرودینامیک جهان است که <br />360 درجه حول محورش می گردد! یعنی طراحی خاص آن به گونه ای است که <br />با فشار باد، حول محور خود می چرخد. <br />البته خیلی بخت با این سازه یار نبوده چرا که فقط چند ماه <br />یعنی طی از جون یا جولای 2001 تا فوریه 2002 بر روی بازدیدکنندگان <br />[برای بالا رفتن از آن] باز بوده و <br />از آن تاریخ تاکنون برای تعمیرات <br />[انگار طی این مدت 15 میلی متر نشست داشته!] بسته شده است. <br />جالب اینکه طی همان مدت 44000 نفر از بالای آن گلاسگو را دید زدند. <br />این برج با 127 متر ارتفاع، <br />بلندترین سازه بدون حامی (free-standing structure) اسکاتلند محسوب می شود ـ <br />...<br />باری، بحث از آنجا شروع شد که <br />دوست معمارمان امید، معماری سی و سه پل اصفهان را مدرن قلمداد کرد. <br />استدلالش هم این بود که <br />در آن ویژگی های معماری مدرن (یعنی شفافیت، عقلانیت، کارکردگرایی، <br />حذف زواید، ...) را می شود به عینه دید. <br />در حالی که به نظر من، مدرن بودن حالا با همان ویژگی هایی که <br />امید برایش برمی شمارد محصول اجتماعی یک واقعه تاریخی در غرب است و <br />مجاز نیستیم به صرف شباهت های صوری، فارغ از زمینه اجتماعی پیدایی شی، <br />آن را مدرن بدانیم. <br />کمااینکه در صورت نیافتن شباهت صوری، <br />نمی توان امر مدرن را غیرمدرن انگاشت. هر چند <br />برخی از علما از این قبیل شوخی ها کم نمی کنند و <br />مثلا افزایش گرایش به دین در غرب را <br />بازگشت به دین می گیرند. <br />البته پرواضح است سخن بر سر اقتباس نیست چرا که <br />دزدی به تعبیر پیکاسو ذات هنر [و بلکه ادبیات و حتی علم و البته تکنولوژی] است! <br />حرف من اما آنجا بود که بخواهیم تحلیل و بلکه تفهم کنیم.<br />یعنی بخواهیم سی و سه پل را بفهمیم. <br />آیا اگر فلان معمار و مستشرق نامی آن را مدرن فهمید، سی و سه پل مدرن می شود؟ و <br />ما مجازیم آن را مدرن بدانیم؟ و <br />می توانیم بگوییم آن را فهمیده ایم؟ به دیگر سخن، <br />این فهم ما چقدر با فهم سازنده(گان) آن و استفاده کنندگان آن و <br />خلاصه هم عصران آن تراز شده است؟ <br />می خواهم بگویم اگر زبانی هم به قضیه نگاه کنیم <br />باز هم مشکل بتوان واژه مدرن را <br />که هزار و یک ارتباط دور و نزدیک دارد با <br />واژه های دیگر در زبان(های) مادر و مولدش، <br />آورد در یک زبان دیگر (در اینجا فارسی) و نشاند کنار هزار و یک واژه دیگر و<br />از آن انتظار وفاداری و وجاهت و متانت داشت. نمی شود. <br />چون اساسش بر خیانت و بی وفایی بوده است، <br />جز کج تابی و بدفهمی هم از آن برنمی آید! <br />فهم سی و سه پل <br />نیازمند ذوب شدن در افق زبانی و ادراکی آدم های هم عصر آن است، <br />نیازمند کنار گذاشتن یا به تعلیق درآوردن زبان و آگاهی امروز است، <br />نیازمند قرار دادن خود در آن بستر زبانی و <br />زمینه تاریخی و سپهر دانشی و فضای گفتمانی است، <br />نیازمند قرار دادن سی و سه پل در <br />پیکره واژگانی خود ـ با تمام ارتباطات منطقی و <br />غیرمنطقی درونی و بیرونی و هم زمانی و درزمانی آن ـ است.<br />اینجاست که می بینیم کاری دشوار و به زعم برخی حتی ناممکن پیش رو داریم. <br />... <br />به همین سیاق پیش خودم فکر می کنم فهم امر مدرن برای ما زائران دنیای مدرن، <br />تا چه پایه می تواند سهل و ممتنع باشد و در عین حال، <br />فکر می کنم چه بی محابا و افسار گسیخته گمان کرده ایم از خود خبر داریم، و <br />حال آنکه بی خبریم! <br />فکر می کنم خبر از خود، نیازمند بیرون آمدن از پوسته خود است، <br />بریدن از خود و نگاه کردن به خود از بیرون، <br />بیرون مکانی و زمانی، هر دو،<br />یعنی همان قدر که باید آمد به دنیای مدرن و با آن و در آن زیست و <br />از آن چشم انداز به خود نگریست، <br />همان قدر هم باید رفت به اعماق گذشته و با آن و در آن زیست و <br />از آن چشم انداز به خود نگریست، <br />این هر دو به نظرم لازم است تا <br />بشود به تفهمی امروزی از اکنون خود دست یافت. <br />...بهزادhttp://www.blogger.com/profile/14080522824223712030noreply@blogger.com4tag:blogger.com,1999:blog-5081947272881478832.post-8648105270109934292009-03-19T11:07:00.002+00:002009-03-19T11:11:48.290+00:00هر روزتون نوروز، نوروزتون پیروز!<div dir="rtl" align="right"><span style="font-family:times new roman;font-size:130%;"></span> </div><div dir="rtl" align="right"><span style="font-family:times new roman;font-size:130%;">دوست دارم در آستانه سال نو و نوروز به تک تک <br />آنانی که به این وبلاگ سر می زنند،<br />پست هایش را می خوانند،<br />کامنت می گذارند، و<br />آن را به بقیه معرفی می کنند، و حتی<br />آنانی که به این وبلاگ سر نمی زنند،<br />خوانندن پست هایش را اتلاف وقت می دانند،<br />کامنت که «نگو»، و </span></div><div dir="rtl" align="right"><span style="font-family:times new roman;font-size:130%;">معرفی به بقیه؟ «عمرا»،<br />بگویم: «هر روزتون نوروز، نوروزتون پیروز!»</span></div><div dir="rtl" align="right"><span style="font-family:times new roman;font-size:130%;">...</span></div><div dir="rtl" align="right"> </div>بهزادhttp://www.blogger.com/profile/14080522824223712030noreply@blogger.com4tag:blogger.com,1999:blog-5081947272881478832.post-32946186677595621512009-03-16T16:17:00.003+00:002009-03-16T16:26:25.187+00:00نخستین جشن رسمی نوروز در لندن<span style="font-family:times new roman;font-size:130%;"><br />دیروز در خبرها می خواندم نخستین جشن رسمی نوروز<br />به همت شهرداری لندن در میدان ترافالگار این شهر برگزار شد.<br />و چنانکه از متن خبر و عکس های مربوط برمی آید<br />عمده شرکت کنندگان کردهای ترکیه طرفدار اوجالان بوده اند.<br /><br />اینکه در این جزیره فرصتی هم در اختیار ما قرار می گیرد تا<br />گوشه(هایی) از میراث فرهنگی بشری که به رسم امانت به ما سپرده شده را<br />به نمایش بگذاریم، اسباب خوش وقتی است و البته جای قدردانی بسیار دارد.<br />اما چند نکته ناخوشایند هم در این میان آزاردهنده بود:<br />کردها عمدتا در سه کشور ایران، عراق و ترکیه زندگی می کنند و<br />از قضا چوب همین قرار گرفتن و مثله شدن در مرزهای این سه کشور را هم<br />می خورند.<br />این حاشیه نشینی جغرافیایی ناخواسته، از سویی، و<br />مورد غفلت و بی توجهی دولت های مرکزی قرار گرفتن از سوی دیگر که<br />موجبات حاشیه نشینی اقتصادی ـ سیاسی ـ اجتماعی ـ فرهنگی آنان را نیز<br />فراهم آورده است که به مرور زمان منجر به<br />نومیدی و روی گردانی آنان از مرکز و<br />گرایش به اندیشه تشکیل دولت مستقلی برای خود شده، خود<br />اسباب اعمال سیاست های سرکوب گرانه دولت های مرکزی گردیده است.<br />و این چرخه معیوب، به طور تصاعدی<br />بر بار بی عدالتی ها و عداوت ها افزوده است.<br />و دولت ها هم انگار اسب های عصاری با چشم بندهای سیاه، فقط<br />اهرم قدرت را می فشرند و سنگ آس را بر محور مرکز خود<br />می چرخانند، تا مقاومت این مردم را بشکنند و آنان را<br />در دیگ یکسان ساز فرهنگی خود حل و هضم کنند.<br />بر این مردم نه تنها حرجی نیست اگر که<br />تن به این تهی سازی از خود نمی دهند و<br />در برابر ستمی که بر آنان می رود، داد می خواهند که<br />بسیار هم ستودنی است که<br />میراث فرهنگ بشری را فرونمی گذارند و<br />از آن مهمتر، انسان را مراعات می کنند.<br />ولی ما مسئولیم و باید به خود آییم که<br />چرا در برابر سیاست های ضدانسانی دولت های مرکزی خود<br />سکوت اختیار می کنیم؟<br />اگر ما به انسان می اندیشیم باید دولت ها را به مراعات انسان<br />فارغ از هر دین و آیین و قومیتی که دارد، واداریم.<br />اگر آحاد ملت، خود را عضوی برابر احساس کنند<br />دیگر چه نیازی خواهند داشت به سردادن ترانه جدایی؟<br />بد نیست بدانیم مردم امریکا با بالاترین تنوع دینی و قومی در دنیا،<br />از بالاترین میزان احساس هویت ملی نیز برخوردارند.<br />این از نکته اول.<br />اما نکته دوم.<br />آمیختگی بی محابای ساحت های مختلف زندگی اجتماعی در یکدیگر<br />به گمانم از ویژگی های مشترک ما مردم جهان سوم باشد.<br />گویا ازمان برنمی آید اندازه نگه داریم.<br />بنا بود «نوروز» را به این مردم معرفی کنیم؛ یعنی فعالیتی فرهنگی.<br />اما تظاهراتی سیاسی را به نمایش گذاشتیم. به قسمی که<br />بعید می دانم بزرگداشت آن در سال آینده رغبتی در کسی ایجاد کند.<br />من که عرض کردم محنت این مردم، قبول. اینکه<br />باید از هر فرصتی برای جلب توجه مردم به این درد انسانی استفاده کرد،<br />آن هم قبول. [امور محض که نداریم. امر انسانی، به همان اندازه که<br />سیاسی است، اقتصادی، اجتماعی، و فرهنگی هم است]<br />اما حرفم این است که<br />اگر به نوروز پایبند می ماندیم و<br />با مرکزیت و محوریت آن مراسم را برگزار می کردیم،<br />به نظر من هم فلسفه مراسم لوث نمی شد و هم<br />در ضمن آن، بطور غیرمستقیم،<br />به نحو موثرتر و ماندگارتری می شد پیام را منتقل کرد.<br />چرا که در صورت حاضر، ارزش پیام،<br />نظر به آشکار و مستقیم بودن آن، پایین آمده است و...<br />اینم نکته دوم.<br />نکته سوم.<br />من به اینکه اصل نوروز و ریشه نوروز به کجا می رسد<br />کاری ندارم. چرا که سررشته ای در این زمینه ندارم.<br />بحث آن بماند برای اهل فن.<br />اما این نوروزی که در حال حاضر ما داریم،<br />انگار علاوه بر ایرانی ها، برای مردم بسیاری از کشورها<br />مثل افغانستان، تاجیکستان، آذربایجان و ترکیه که بطور مستقیم یا<br />غیرمستقیم متاثر از فرهنگ و تمدن ایران باستان بوده اند،<br />روزی فرخنده محسوب می شود، و از این رو<br />پر واضح است که در مراسم نوروز هم<br />هر کس بنا به آداب و رسوم و<br />با زبان خود آن را روایت کند.<br />اصلا زیبایی نوروز (و هر امر انسانی) در همین تنوع انسانی آن است که<br />در عین حفظ آن، بر غنای آن هم می افزاید.<br />منتها نکته ناخوشاید در مراسم «نوروز» لندن، وقتی توی ذوق می زند که<br />متاسفانه باز هم انگار کس یا کسانی می خواهند همه این طیف هزاررنگ را<br />به نام خود مصادره کنند و گویا حاضر نیستند<br />جایی و جایگاهی برای دیگران بازکنند. فکرش بکنید<br />هیچ کجا رد و اثری از ایران و ایرانی و زبان فارسی به چشم نمی خورد!<br />و این جای تاسف دارد.<br />رواداری، همیشه انسانی است.<br />حرفم این است که<br />اگر دیگران نیامدند، حتما ما چیزی کم داریم.<br />بر ماست که از آنان دعوت کنیم و جا برایشان بازکنیم.<br />اینم از نکته سوم.<br />و نکته آخر.<br />ایرانی های عزیز گوگوری مگوری،<br />شمایی که همه عشق میهن دارید،<br />نوروز در لندن برگزار شد بدون یک کلمه «نوروز»!<br />غفلت کردید و «دیگران سیب را دزدیدند». [ترا به خدا به کسی<br />برنخورد!]<br />حالا مردم خبر نشدند، یا خبر شدند وتعلل کردند،<br />اگر به کسی بخواهند جواب پس بدهند، خودشان است،<br />طلبکاری ندارند. اما نمایندگان حقوق بگیر ملت کجا بودند؟<br />هر چند بعید می دانم کسی از این حضرات گوشش به این حرفها بدهکار باشد.<br />...<br />* * *<br />اما دو مطلب دیگر<br />مراسم چهارشنبه سوری به همت انجمن ایرانی های ادینبورو برگزار می شود که<br />بلیط به ما نرسید و از آن در این شهر و دیار غریب محروم شدیم.<br />ترا به خدا ما را موقع پریدن از روی آتش فراموش نکنید،<br />چندتا ترقه هم به یاد ما درکنید،<br />سهم آجیل ما را هم همان اول، وقت قاشق زنی از صاحب خانه جداگانه بخواهید،<br />فال گوش هم از طرف ما فراموش نشود!<br />...<br />شنبه چهارده مارچ هم مراسم جمع و جور و خودمانی<br />توسط جمعی از ایرانی های ساکن ادینبورو<br />در محل تشکیل کلاس های زبان فارسی برگزار شد.<br />واقعا که دست مریزاد!<br />سواد فارسی این بچه های نسل دوم<br />خاصه اونهایی که از پدر یا مادر غیرایرانی هستند<br />مدیون زحمات خانم معلم هایی بود که<br />درباره اشان باید سر فرصت مفصل بنویسم.<br />خلاصه هفت سین بود و<br />کلی غذاهای ایرانی خانگی و<br />عیدی اسکناس یک پوندی به بچه ها، آن هم از لای قرآن!<br />...<br /></span>بهزادhttp://www.blogger.com/profile/14080522824223712030noreply@blogger.com4tag:blogger.com,1999:blog-5081947272881478832.post-80396100161324627042009-03-12T16:31:00.001+00:002009-03-12T16:35:45.997+00:00روز «زن و صلح» مبارک باد!<div dir="rtl" align="right"><span style="font-family:times new roman;font-size:130%;"><br />حیرانم چرا ما ایرانی ها همیشه می خواهیم ساز مخالف خودمان را بزنیم؟ و<br />به هر قیمتی که شده خرج خود را از بقیه جدا کنیم؟<br />این قضیه از کجا ناشی می شود؟<br />نکند یکی از ویژگی های تاریخی ما باشد؟<br />...<br />روز هشتم مارچ (هجدهم اسفند) توسط سازمان ملل به عنوان<br />روز «زن و صلح» نام گذاری شده است.<br />بسیاری از کشورها هم این روز را در تقویم کشورشان وارد کرده و<br />حتی برخی آن را تعطیل اعلام کرده اند.<br />اما نمی دانم چرا ما آن را با مناسبتی مذهبی قاطی کرده ایم؟<br />یعنی نمی شود در یک روز همراه با همه مردم جهان<br />صرف نظر از هر دین و آیینی که دارند،<br />«زن و صلح» را گرامی داشت؟ و<br />به هر کس اجازه داد درباره مردان و زنان صلح جوی اسوه خود سخن براند؟ و<br />بدین ترتیب، آرزوهای خود را برای روزهایی بهتر و انسانی تر بیان نماید؟<br />به نظرم دیگر جدا وقت آن رسیده که<br />برای این بیماری «دینی کردن همه چیز» فکری کنیم؛<br />چیزی که باعث جدا سوایی بیهوده انسان ها و بدبینی به دین می شود.<br />حرفم این است که خط کشی ها را حداقل کنیم تا<br />با تعداد هر چه بیشتری از انسان ها همراه شویم.<br />این امر نه تنها منافاتی با دینداری ندارد که عین دینداری است و<br />از قضا این خط کشی های افراطی که ما کنیم،<br />اگر خلاف دین نباشد، بعید می دانم اصلا ربطی به دین داشته باشد.<br />...<br />متاسفانه از این کج سلیقگی ها کم نداریم.<br />فکرش را بکنید رئیس مجلس کشورمان<br />نه می گذارد و نه برمی دارد و یه کاره عدل وقتی که<br />همه دنیای داغ دار از فاجعه انسانی طولانی مدت دارفور سودان<br />می خواهد با اعلام محکومیت البشیر توسط<br />دادگاه رسیدگی به جنایات جنگی دمی بیاساید که<br />فریادرسی هم هست و این همه جنایات بی عقوبت نمی ماند،<br />میهمان جناب البشیر می شود!<br />ترا بخدا معنی این حرکت در اذهان مردم دنیا چه می تواند باشد؟<br />این برای ما در دنیا آبرو(؟) باقی می گذارد؟<br />...<br /></span></div>بهزادhttp://www.blogger.com/profile/14080522824223712030noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-5081947272881478832.post-7694095554120804822009-03-07T16:56:00.003+00:002009-03-07T17:12:25.308+00:00جابجایی در ادینبورو 3<div dir="rtl" align="right"><span style="font-family:times new roman;font-size:130%;">جا و مکان مولفه دیگر جابجایی در ادینبورو است که<br />در مقایسه با تهران، خیلی به چشم می آید.<br />نخست، کوچکی این شهر است که<br />جابجایی با پای پیاده و یا با دوچرخه را در آن میسر می سازد.<br />حال اگر تمیزی هوا را هم به آن اضافه کنید که<br />هم از صنعتی نبودن این شهر ناشی می شود و هم </span></div><div dir="rtl" align="right"><span style="font-family:times new roman;font-size:130%;">از درست کار کردن موتور خودروها نشات می گیرد و هم<br />از باد همیشه وزان ادینبورو،<br />به علاوه ی پیاده روهای «باز» [یعنی پیاده روهایی که<br />به هیچ عنوان مسدود نیستند. چون نخاله ای در پیاده رو نمی ریزند!<br />چرا که به قرار اطلاع، شهرداری خود بانکرهایی را به افرادی که<br />کار ساختمانی دارند اجاره می دهد و خودش هم آنها را جمع آوری و<br />در نمی دانم کجا سر به نیست می کند. بدون آنکه<br />پیاده رو مسدود شود. فقط به اندازه خودرویی که<br />کنار خیابان پارک شده باشد. و اگر کارگاه بزرگی باشد که<br />حتما یا پیاده رو موقت ایجاد می کنند یا پیاده رو را<br />با داربست هایی مسقف و ستون هایی دارای<br />روپوش لاستیکی با رنگ های روشن و شب نما<br />ایمن (و تزیین) می کنند.<br />[شما مقایسه کنید با پیاده رو و بلکه سواره روها در تهران که<br />چگونه بی پروا توسط کارگاه های کوچک و بزرگ ساختمانی<br />در ساخت و سازی که تمامی ندارد<br />اشغال شده اند و جز اینکه لذت جابجایی را سلب می کنند،<br />چه خطراتی را برای رهگذران نمی آفرینند و<br />هیچکس هم توجهی ندارد؛<br />اگر من و تو باشیم و سر حال<br />فحشی است که زیر لب نثار باعث و بانی اش می کنیم، اما<br />اگر مامور رفع سد معبر و پلیس باشد،<br />یکراست سراغ سرپرست کارگاه را می گیرد تا<br />اگر پروژه دولتی نیست و به جایی(؟) هم مربوط نیست،<br />شیتیل را نقد کند.<br />حالا اگر شما از آن پیله هاش بودید و<br />رفتید تا ته ماجرا، تازه دستگیرتان می شود که<br />«جریمه»اش به شهرداری پرداخت شده است!<br />مثل جریمه ورود به محدوده طرح ترافیک یا<br />جریمه خلافی یا هزار جریمه دیگر که<br />معنی آن چیزی نیست مگر<br />معامله بر سر حق و حقوق انسانی من و شما].<br />و «سنگ فرش» پیاده رو و خیابان و<br />خانه های خاکستری چندصد ساله که<br />آدم را می برد به «آرزوهای بزرگ» و «الیور تویست»،<br />می بینید که دلتان می خواهد وجب به وجب آن را پیاده گز کنید.<br />[راستی «تهران» ما را به کجا می برد؟ و چقدر دلتان می خواهد و<br />البته انواع خطرات به شما اجازه می دهد که آن را پیاده گز کنید؟]<br />گر چه خیابان ها در قسمت های نوساز شهر تقریبا همگی آسفالتند<br />ولی خیابان های محلات قدیمی و پیاده روها در بسیاری جاها<br />هنوز سنگ فرش هستند که حس خوبی می دهد.<br />[هر چند فکر کنم برای لاستیک و کمک فنر خودروها و<br />بطور قطع برای تخت و پاشنه کفش مضر باشد؛ به علاوه ی<br />سروصدای آزاردهنده ای که عبور خودروها برپا می کنند!]<br />...<br />در ادینبورو خودرو تصادفی نمی بینید (یا به ندرت اگر ببینید)؛<br />همه سالم، هم به لحاظ بدنه، هم به لحاظ موتور.<br />هیچ خودرو دودزایی ندیدم، حتی خودروهای سنگین!<br />به قسمی که شک کردم نکند اینها همه گازسوزند؟<br />که نیستند و همان بنزین و گازوئیل می سوزانند و<br />عجیب آنکه دود و دمی هم ندارند.<br />خودروهای مدل پایین،<br />مال عهد بوق هم گه گاه رویت می شوند،<br />آنها هم مثل عروس، سالم و بدون دود!<br />برخلاف تهران که محال است خودرویی نمالیده بماند؛<br />این حداقل را همه دارند. و از آن بدتر<br />دودهای سیاهی که از اگزوز آنها خارج می شود.<br />...<br />شاید برایتان جالب باشد اینجا برای پیاده روی و تفرج در شهر<br />برنامه های متنوعی دارند؛ از پیاده روی های همگانی رایگان که<br />در اماکن عمومی مثل کلیساها اعلام می شود و<br />در آن مسیرها ـ معمولا دو یا سه مسیر<br />برای افراد مختلف با توانایی و آمادگی های مختلف ـ مکان و<br />زمان جمع شدن، شروع، توقف(ها) و پایان راه پیمایی(؟)<br />مشخص شده است. تا پیاده روی هایی تخصصی که<br />باید در دوره آموزشی آنها ثبت نام کرد و پول داد و<br />بجز پیاده روی، کلاس و استاد و درس و مشق هم دارند!<br />پیاده روی اینجا جدی است. به قسمی که<br />در ساختمان های چند طبقه که آسانسور هم دارند<br />بسیاری ترجیح می دهند از راه پله استفاده کنند.<br />در مسیر راه پله، همه جا شعارهایی در تاثیر پله نوردی بر<br />سلامتی و تناسب اندام با گرافیک عالی چشم نواز است.<br />پیاده روی اخلاق خاص خود را هم ایجاد کرده است:<br />اگر در ایران همه می خواهند نهایت احترام و مرام خود را<br />هنگام رد شدن از چارچوب در به نمایش بگذارند، در این ولایت<br />هر کس از در می گذرد، در را برای نفر بعدی ـ پشت سر یا<br />پیش رو ـ نگه می دارد؛ حتی اگر فاصله ای باشد و<br />نفر بعدی هم پا تند می کند تا خود را قرین لطف او کند و<br />بدین ترتیب نگذارد وی کنف شود و<br />برای قدردانی از او تشکر می کند.<br />این را در همه جا دیده ام، چه در دانشگاه، چه در فروشگاه.<br />...<br />جالب آنکه افراد ناتوان یا کم توان هیچگاه فراموش نمی شوند.<br />آگهی ها همگی دارای نسخه های متنوعی هستند<br />با اندازه قلم بزرگتر (برای کم بیناها)<br />نسخه بریل یا شنیداری (برای نابینایان)<br />چاپی برای آنانی که دسترسی به اینترنت ندارند<br />به زبان های دیگر برای اقلیت های ساکن در ادینبورو<br />تا همه شهروندان از حق آگاهی بر خدمات عمومی برخوردار گردند.<br />برای رعایت حقوق مساوی شهروندان در استفاده از خدمات هم<br />در برنامه ها خاطرنشان می گردد که مثلا<br />مهد کودک برای نگهداری اطفال دارند یا نه؟<br />آسانسور یا بالابر برای ویلچیر یا کالسکه بچه؟<br />ماشین بریل؟ یا ضبط صوت؟ یا داشتن همراه؟ یا سگ راهنما؟<br />و یا اگر کسی به امکانات ویژه ای نیاز دارد، درخواست شده است<br />تماس بگیرند و اعلام کنند تا تعبیه شود.<br />...<br />نمی دانم جایی خواندم یا از کسی شنیدم که<br />اگر می خواهید بدانید اتباع هر کشور چقدر ارزش دارند،<br />سری به زندان های آن کشور بزنید!<br />حالا این توصیه متین، ولی فکر می کنم مراد اصلی آن توصیه<br />توجه به وضعیت اجتماعی افراد بیرون از هنجارهای جامعه و<br />به تعبیر بهتر نحو سلوک جامعه با نابهنجارها و بلکه<br />منحرفان بوده است.<br />یعنی توجه به میزان ملاحظه و رواداری در جامعه.<br />به عبارت دیگر اگر در جامعه ای حقوق انسانی افراد «دیگرگونه»<br />[منظورم در بالای هرم برخورداری اجتماعی نیست]<br />محترم شمرده می شوند، می توان دریافت<br />«انسان» در آن جامعه مراعات می شود.<br />در هر حال، هنجار و ناهنجار، همیشگی نیستند، و<br />تک تک ماها، بر روی مرز باریک آنها روزگار می گذرانیم.<br />...<br />باری، محل گذشتن از عرض خیابان در پیاده روها<br />همه جا دارای موزاییک های قرمز رنگ آج داری است که<br />برای افراد کم بینا یا نابینا تعبیه شده است<br />که در عین حال شیب دار هستند تا افرادی که<br />با صندلی چرخ دار یا کالسکه بچه تردد می کنند،<br />دچار سختی نشوند.<br />این ملاحظه در تاکسی ها و اتوبوس ها هم شده است.<br />یعنی تاکسی های متعارف و متحدالشکل ادینبورو در قسمت مسافر<br />[در قسمت جلو فقط راننده می نشیند که<br />با جداری شیشه ای از قسمت عقب مخصوص مسافر جدا شده است]<br />یک ردیف صندلی دارند و ردیف روبرو، صندلی تاشو نصب شده است<br />تا افراد با صندلی چرخ دار یا با کالسکه به راحتی بتوانند سوار شوند.<br />البته راننده زحمت کمک کردن و در صورت لزوم<br />حتی بلند کردن این افراد را می کشد.<br />در اتوبوس ها ـ چه درون شهری چه بین شهری که<br />به آنها coach می گویند ـ هم همین امکانات تعبیه شده است.<br />یعنی در اتوبوس های درون شهری، ارتفاع اتوبوس کم می شود و<br />سطح شیب دار جمع شویی، از زیر رکاب اتوبوس،<br />پیاده رو را به داخل اتوبوس متصل می کند و بدین وسیله،<br />سوار و پیاده شدن را برای افراد سالمند یا بیمار یا<br />با ویلچیر، چرخ خرید یا کالسکه را تسهیل می کند.<br />این عملیات البته زمان بر است ولی دریغ از اینکه یک نفر<br />حتی خم به ابرو بیاورد.<br />ملت توی صف می ایستند تا فرد با صندلی چرخ دار<br />یا با کالسکه بچه اش با احتیاط و بی شتاب سوار شود،<br />تا نوبت به آنان برسد.<br />توی اتوبوس هم ردیف های جلو برای افراد سالمند (seniors) و<br />یا بچه به بغل یا ناتوان در نظر گرفته شده است که<br />معمولا هیچکس آنها را اشغال نمی کند و اگر هم کسی<br />آنجا نشست، به محض ورود این افراد، بلند می شود.<br />قسمت جلوی اتوبوس به گونه ای است که می توان در آن<br />صندلی چرخ دار یا کالسکه را پارک کرد.<br />اتوبوس های بین شهری هم تسهیلاتی دارد ولی نه این همه؛<br />بالابری دارند برای افراد با صندلی چرخ دار و<br />ردیف اول تاشو است برای پارک کردن صندلی چرخ دار.<br />البته همیشه از مشتری ـ مسافر درخواست می شود در صورت نیاز<br />به امکانات خاص، حتما اطلاع دهند تا در نظر گرفته شود.<br />این را هم عرض کنم که<br />صندلی های اتوبوس های بین شهری<br />همگی مجهز به کمربند ایمنی هستند و مسافران ملزم به بستن آن، و<br />راننده پیش از حرکت این امر را چک می کند.<br />اینجا ایمنی حرف اول را می زند.<br />آنقدر که اعصاب آدم خرد می شود!<br />فکرش را بکن مثلا می خواهند در جایی بار پیاده یا سوار کنند </span></div><div dir="rtl" align="right"><span style="font-family:times new roman;font-size:130%;">با این رانندگی با سرعت های سی چهل کیلومتر در ساعتی<br />حتما سر کوچه و سر خیابان کسانی را می گمارند تا </span></div><div dir="rtl" align="right"><span style="font-family:times new roman;font-size:130%;">به رانندگان اطلاع دهد با پرچم و نشان و چه و چه.<br />ایضا در ورودی کارگاه های ساختمانی<br />همیشه کسی ایستاده است تا<br />در صورت ورود یا خروج خودروهای سنگین یا سبک<br />به آنها و رانندگان گذری کمک کند.<br />همه هم با کلاه و کفش و لباس شب رنگ ایمنی، و<br />همه خودروها هم با انواع چراغ های چشمکزن و آژیر و الخ.<br />...<br />عرض کردم که همه جا برای افراد روی صندلی چرخ دار<br />حتی زنگ و اف اف مخصوص در ارتفاع پایین نصب شده است؛<br />همینطور زنگ هایی در ارتفاع پایین بر روی میله های اتوبوس.<br />و در سطح شهر همه جا در کنار پله ها، مسیر شیب دار هم<br />تعبیه شده است.<br />در فروشگاه های بزرگ هم ماشین های برقی سبددار<br />برای افراد سالمند و نیازمند وجود دارد.<br />...<br />در خیابان های ادینبورو سه چیز به چشم نمی خورد که<br />در خیابان های تهران فت و فراوان از آنها برخورداریم:<br />اول از همه «درخت»! دوم، «جوی» یا «جوب» که<br />پرواضح است وقتی درخت ندارند جوی هم ندارند، و<br />سوم، انواع تظاهرات انواع خلق پیاده در انتظار انواع مسافرکش!<br />اما در خیابان های ادینبورو [قابل توجه عباس آقا و<br />محمدجواد عزیز] دو بلکه هم سه چیز وجود دارد که<br />مشکل تو تهران بشود از آنها خبری گرفت:<br />اول از همه اسفالت پر ماسه و ترک ترک و چاله چوله؛ که<br />الحق و الانصاف، هر شهردار تازه، هیچ کاری نکند، دست کم<br />یک لایه کلفت پر و پیمان کم ماسه که<br />به اسفالت خیابان های تهران اضافه می کند، نمی کند؟<br />دوم، ببخشید بی ادبی می شود گه سگ! جای آقای جنتی خالی،<br />اینجا تقریبا سه چهارم مردم سگ دارند که<br />با خود به همه جا می برند؛ حتی توی اتوبوس. [ما که<br />همیشه مجبوریم عقب بایستیم نکند سگی ناغافل<br />از آسانسور یا تو ساختمان بپرد بیرون (یا برعکس بپرد تو). و<br />توی اتوبوس یا آسانسور چقدر خودمان را جمع و جور می کنیم<br />که تماسی با این حیوان نداسته باشیم، بماند].<br />سوم هم آشغال های ریز و درشتی است که<br />حالا نه همه جا و خیلی زایع، ولی بهر حال، اینجا و آنجا<br />توی پیاده رو به چشم می خورد که<br />فکر کنم علت اصلی آن کمبود سطل زباله در سطح شهر باشد!<br />باری، اینکه عرض کردم اینجا درخت وجود ندارد،<br />شاید فکر کنید ادینبورو جایی است برهوت!<br />نه اینطور نیست و شهر فضای سبز زیاد دارد.<br />از فضاهای سبز کوچک محلی مشابه بوستان های محله تهران گرفته تا<br />فضاهای سبز بزرگی مشابه پارک های تهران [البته بدون مغازه و ...] که<br />به آنها meadow می گویند و فضاهای سبز طبیعی بسیار بزرگ مشابه<br />پارک کوهستانی طالقانی مثلا یا چیتگر تهران، که<br />به جز دادن چشم اندازهایی زیبا به شهر<br />مکان هایی مناسب برای نشستن و استراحت و تماشا،<br />دویدن، گرگم به هوا و کشتی گرفتن با رفقا یا<br />بازی با سگ خانگی (ایییی!)،<br />یا بازی فوتبال و رگبی که در اینجا به اندازه فوتبال طرفدار دارد<br />و حتی گلف است.<br />مسیرهایی هم برای دوچرخه در آنها علامت گذاری شده است.<br />برغم هوای همیشه بارانی، دوچرخه در ادینبورو خیلی طرفدار دارد<br />و نظر به این اقبال، همه جا مسیرها برای دوچرخه سواران<br />علامت گذاری شده است.<br />دوچرخه سواران هم همگی با کلاه ایمنی،<br />لباس سبز فسفری شب نما، و<br />چراغ های چشمک زن جلو و عقب تردد می کنند.<br />موتوسیکلت، خیلی کم دیدم ولی<br />همان هایی هم که دیدم خیلی مجهز تردد می کردند با<br />کلاه ایمنی و دست کش و لباس یکسره ضد آب و چکمه؛<br />البته موتورها همگی خیلی قوی بودند و<br />از این موتورهای گازی یا 125 سی سی که<br />در ایران همه جا دیده می شود در اینجا تا به حال ندیده ام.<br />...</span></div>بهزادhttp://www.blogger.com/profile/14080522824223712030noreply@blogger.com7tag:blogger.com,1999:blog-5081947272881478832.post-11394135774175613462009-02-20T20:23:00.005+00:002009-02-26T12:04:41.837+00:00اخبار<div dir="rtl" align="right"><span style="font-size:130%;"><br />[ادامه «جابجایی در ادینبورو» بماند برای بعد]<br /><strong>یک ـ غزه</strong><br />امیدوارم با این تیتر بر من نشورید که باز هم غزه؟!<br />اما چاره چیست؟ می توان بر رنج انسان<br />لحظه ای چشم بست و سکوت اختیار کرد؟<br />زمانی که غوغاسالاران در هیاهو بودند،<br />شاید سکوت نیکوتر بود ولی اکنون که آنان در سکوتند،<br />قطعا سکوت شایسته نیست (</span><a href="http://kazemia.persianblog.ir/post/210"><span style="font-size:130%;">در باب سکوت</span></a><span style="font-size:130%;">).<br />از آن همه شورش و بلوا، امروز خبری نیست.<br />دعوا نه بر سر نوع دوستی که<br />در حمایت از گروهی سیاسی بود و بس.<br />امری که احتمالا بر سیاستمداران حرجی نباشد (هر چند برای آنکه<br />سیاست عین دیانت است، حتما حرجی هست)،<br />اما برای کسی که به دور از بازی سیاست و سیاست بازی،<br />دل در گرو انسان و انسانیت دارد چه؟<br />غزه، امروز که اسرائیل یا اجازه رسیدن کمک های بشردوستانه را<br />به این مردم نمی دهد، یا در آن تا می تواند سختگیری و کارشکنی می کند،<br />بیش از همیشه نیازمند یاری است.<br />اگر به انسان می اندیشید، به پا خیزید (و یا<br />حال که به پا خاسته اید، از پا ننشینید).<br />...<br />و اما خبر: دانشجویان دانشگاه ادینبورو که<br />هم زمان با تهاجم اسرائیل به غزه از طریق جمع آوری کمک، و<br />راه اندازی چندین نمایشگاه، گردهمایی و تظاهرات به<br />ابراز تنفر از اسرائیل و هم دردی با مردم غزه پرداختند،<br />هنوز از پا ننشسته اند و<br />هفته گذشته دست به ابتکار تازه ای زدند:<br />اشغال تالار سخنرانی دانشگاه ادینبورو در جورج اسکوور!<br />جالب اینکه طی این پنج شش شبانه روز،<br />نه تنها سرو کله پلیس آن دور و بر پیدا نشد که<br />حراست دانشگاه هم ممانعتی از پیوستن به متحصنین نمی کرد و<br />تنها با کنترل کارت دانشجویی،<br />از ورود افراد غیردانشجو به محل تحصن جلوگیری می کرد، همین.<br />(</span><a href="http://edinburghunioccupation.wordpress.com/"><span style="font-size:130%;">سایت متحصنین</span></a><span style="font-size:130%;">).<br />...<br />و<br />با حسرت در ذهن مجسم می کنم که<br />در ایران با گردهمایی های قانونی ـ مطابق<br />نص صریح اصل 27 قانون اساسی ـ چگونه برخورد می شود.<br />و<br />به حسین درخشان فکر می کنم که<br />هنوز کسی خبری از او ندارد.<br />در حالی که طبق اصل 32 قانون اساسی<br />بازداشت (بلافاصله) بدون تفهیم اتهام و بیش از بیست و چهار ساعت<br />بدون تشکیل پرونده مقدماتی و ارسال آن به مراجع قضایی<br />تخلف از قانون و مستوجب مجازات است.<br />و<br />در همین حیص و بیص در خبرها می خوانم که<br />مردی در مقابل مجلس ـ خانه ملت ـ خودسوزی می کند و<br />در عجبم که چرا کسی دم بر نمی آورد و<br />عجیب تر اظهارات سیاسی دو نماینده سرشناس مجلس است که<br />معلوم نیست حسب چه مصلحتی فرموده اند:<br />فرد خودسوخته و جان باخته<br />معتاد و دارای سابقه مجرمیت بوده است و حال آنکه<br />بنابر نص صریح اصل 84 قانون اساسی «هر نماینده<br />در برابر تمام ملت مسئول است». استثنا هم ندارد.<br />[از قرار اطلاع یک انسان در مجلس پیدا شده که<br />با شجاعت به این اظهارات موهن اعتراض کند و<br />این واقعیت ساده و در عین حال هولناک را تذکر دهد که<br />«او یکی از اجزای ملت» و از آن مهمتر «انسان بوده است»].<br />...<br /><strong>دو ـ </strong></span><a href="http://www.ediranfest.co.uk/"><span style="font-size:130%;"><strong>فستیوال ایرانی ادینبورو</strong></span></a><br /><span style="font-size:130%;">سی ژانویه تا هشت فوریه<br />فستیوال ایرانی ادینبورو برقرار بود؛ مشتمل بر<br />دوازده سیزده تا فیلم ایرانی با حضور رضا میرکریمی،<br />سه چهار فقره سخنرانی،<br />دو نشست با شهرنوش پارسی پور،<br />یک نمایشگاه از عکس های تهران قدیم و<br />یک نمایشگاه نقاشی از آثار مریم هاشمی،<br />اجرای موسیقی،<br />استندآپ کمدی، و<br />لذت از غذای ایرانی. که<br />اخبار تفصیلی و تحلیلی آن بماند برای بعد.<br />...<br /><strong>سه ـ نوازنده ساکسیفون</strong><br />همین الان که این مطلب را می نویسم،<br />یعنی ساعت هفت و نیم شب چهارشنبه،<br />پشت یکی از این میزهای داغ (hot desk) نشسته ام و<br />مثل دو سه شب اخیر،<br />از نوای پراحساس و غمگین ساکسیفونی که<br />بیرون نواخته می شود، لذت می برم.<br />نوازنده، جوان افلیج حدودا بیست و پنج شش ساله سیاه پوستی است که<br />عصاهایش را کنار جعبه ساز می گذارد و<br />در حالی که انگار با ساز یکی شده، پرسوز می نوازد و<br />رهگذران این باریکه سنگفرش تا میدو (Meadow)<br />بی اعتنا می گذرند.<br />...<br /><strong>چهار ـ انتخابات ریاست جمهوری</strong><br />حکایت آن کفن دزد است که<br />به پسرش وصیت کرده بود کاری کند که<br />مردم برایش طلب آمرزش کنند، و می دانیم که<br />او چگونه با تدبیر(؟) به نیکویی وصیت پدر را برآورده ساخت!<br />شرح و تفصیل هم ندارد.<br />والسلام.<br />...</span></div>بهزادhttp://www.blogger.com/profile/14080522824223712030noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-5081947272881478832.post-91840446944940508042009-02-13T19:58:00.004+00:002009-02-17T17:42:24.152+00:00در باب بیکاری و خنگی<div dir="rtl" align="right"><br /><span style="font-family:times new roman;font-size:130%;">[در پاسخ به کامنت علی عزیز بر «جابجایی در ادینبورو 1»]<br />... آیا اینها بیکارند؟ و این آهستگی از سر بیکاری است؟<br />پاسخ آن دشوار است.<br />در نگاه اول، پاسخ مثبت است!<br />چون آن ساعتی که من معمولا گشت و گذارم را آغاز می کردم<br />یعنی 10 یا 11 صبح ـ به عادت تهران، و<br />به بهانه اینکه هنوز ساعت بیولوژیک من با زمان اینجا آداپته نشده و... ـ<br />معمولا بازنشسته ها بیرون می زنند که<br />هم سن و سالی ازشان گذشته و هم<br />همانطور که از نامشان برمی آید بازنشسته اند و در نتیجه بی کار.<br />به علاوه ی جوان ترهایی که<br />علی القاعده باید بی کار (و حق بیکاری بگیر) باشند که<br />در آن موقع روز در شهر می گردند.<br />...<br />از آمد و شدهای غروب و سرشب هم مشکل بتوان سردر آورد<br />این آسودگی و بی واهمه گی از سر بیکاری است، یا چیز دیگری.<br />چرا که یحتمل از خستگی یک روز کاری،<br />آن قدر بی حال و حوصله اند که<br />فقط می خواهند خودشان را برسانند به نزدیکترین بار<br />تا لبی تر کنند و دمی به خمره بزنند<br />و شاید از این رو است که عجله ای ندارند (؟).<br />...<br />ولی وقتی در ساعات پرتردد (rush hours) هم راهی شدم<br />دیدم نه! اینهایی که سرکار می روند هم<br />خیلی سرصبر، باحوصله و به آرامی جابجا می شوند و<br />انگار هیچ عجله ای ندارند.<br />یعنی بیکار نیستند (هر چند آمار بیکاری انگار بالا رفته)؛<br />این دل گندگی را ـ اگر بشود این تعبیر را برای آن بکار برد ـ<br />باید به حساب خلقیاتشان گذاشت.<br />...<br />چیزها اینجا طور دیگری است.<br />یعنی شما می بینید طرف کار نمی کند و<br />به بیمه بیکاری حداقلی می سازد،<br />در حالی که جوان است و چهار ستون بدنش سالم.<br />تازه برخی که عزت نفس بیشتری دارند و<br />حاضر نیستند خفت مواجب بگیری و<br />رفتن زیر بار منت دولت یا خیریه ها را تحمل کنند،<br />ترجیح می دهند کنار خیابان سرافرازانه گدایی کنند.<br />یعنی این را انتخاب نوعی سبک زندگی می دانند.<br />چیزی شبیه درویش های خودمان؛ که زمانی درویشی<br />از مشاغل معمول و متداول تهران محسوب می شده و<br />امروزه انگار، ورافتاده است.<br />اگر چه دراویش ما، برای کشتن نفس و<br />بلکه برای ثواب و اجر اخروی، گدایی می کردند، و این جوانان،<br />در اعتراض به طمع، مادیات گرایی،<br />مصرف گرایی و سرمایه داری نهادینه ای که<br />پدر جامعه، محیط زیست و انسان را درمی آورد.<br />شاید تفاوت عمده اش در این باشد که<br />هر چقدر اخلاق درویشی مساعد و مناسب<br />تثبیت وضع موجود بود و از این رو نه تنها تحمل می شد که<br />تبلیغ و تشویق هم می شد [می گویند شاه عباس با لباس مبدل<br />گدایی می کرده است تا از این ثواب بی بهره نماند]،<br />اخلاق هیپی گری این روزها بی قدر شده، و از آنجا که<br />شورش بر وضع موجود بوده<br />توسط سرمایه داری به خوبی مصادره، از معنا تهی و<br />علیه خود آن جنبش مترقی بکار گرفته شده است؛<br />چندان که دیگر کمتر شور و شعفی برای همراهی<br />در جوانان برمی انگیزد.<br />...<br />در هر حال، منظورم این است که<br />دیگر بیکاری و تظاهرات آن، لااقل بطور عمومی،<br />واجد چنان معانی متعالی نیست، اما با وجود این،<br />بی بهره از آن معانی هم نیست!<br />صرف نظر از آن عده ای که به نظر من از حد گذرانده اند<br />(با سوء مصرف مواد [عمدتا حشیش] و الکل)، دیگران<br />نشانه های آشکاری از اشراف بر چنان آگاهی را<br />در رفتارهای روزمره اشان دارند که<br />شرح و بسط آن بماند برای فرصتی دیگر.<br />...<br />اما اینکه آیا خنگ تر از ما هستند؟ و<br />این پرسش که آیا ما ایرانی ها باهوش ترینیم؟<br />پاسخش ساده نیست!<br />بستگی به این دارد که خنگی را چگونه تعریف کنیم؛<br />اگر خنگی عبارت باشد از اینکه<br />کسی در چارچوب هنجارهای اجتماعی عمل کند و<br />از روزنه های خارج از کنترل بیرونی آن نگذرد<br />آنها خنگ تر از ما ایرانی ها هستند.<br />ولی اگر خنگی را صرف نظر کردن از عقل جمعی و<br />پیروی از غریزه فردی تعریف کنیم<br />متاسفانه ما ایرانی ها خیلی از آنان خنگ تریم.<br />...<br />حالا این خنگی ـ چه ما خنگ تر، چه آنها ـ از کجا ناشی می شود؟<br />فکر می کنم سرمنشا آن را باید در<br />فقدان آن اعتماد و اطمینان بنیادی به نهادهای اجتماعی در ما ایرانی ها و<br />برعکس، درونی شدن آن در تک تک اینها و<br />البته نهادینه شدن آن در جامعه اشان دانست.<br />ایرانی، همواره فکر می کند این بار،<br />بار آخر است؛ و دفعه دیگری در کار نیست.<br />خودش را همیشه در حال اضطرار می بیند،<br />در نگرانی دائمی نسبت به آینده نامعلوم و غیرقابل پیش بینی.<br />کافی است نحوه سوار شدن به اتوبوس یا مترو را به خاطر آوریم<br />یا سوار شدن تاکسی یا سواری مسافرکش یا<br />خرید بلیط از باجه سینما، یا باجه استادیوم فوتبال، یا استخر شنا،<br />یا جلوی باجه بانک، یا ... فرق نمی کند<br />چه منظره ای پیش چشم مجسم می شود؟<br />یک صف منظم به ستون یک؟ که به آرامی و با بردباری پیش می رود؟<br />یا یک توده متراکم (مانند اربیتال اس) از<br />افراد گردن کلفت و یا گردن نازک ولی بچه پررو جلوی باجه و<br />یک صف بی نظم سه چهار نفره که<br />در آن همه فریاد می زنند و از عصبانیت رگ های گردنشان بیرون زده و<br />به زمین و زمان ناسزا می گویند؟<br />چرا هر کس از گرد راه می رسد،<br />یک راست به جلوی باجه می رود؟ و نه ته صف؟<br />چرا آنانی که در درون صف ایستاده اند ببو (خنگ) خطاب می شوند؟ و<br />صف زنان (بر وزن رهزنان) زرنگ (باهوش)؟<br />عامل وقوع این واقعه اجتماعی، بی اعتمادی نهادینه است؛<br />هیچ کس اطمینانی ندارد که دفعه بعدی در کار باشد، و<br />از سوی دیگر، اطمینان ندارد که آدم آن سوی باجه،<br />بر اساس ضوابط عمل کند (یا بر اساس روابط خونی و<br />قبیله ای و ... عمل نکند). بلکه برعکس،<br />مطمئن است که بر اساس روابط (و نه ضوابط) عمل خواهد کرد،<br />و همین آگاهی عمیق، به نگرانی و بی قراری اش دامن می زند که<br />برای احقاق حق و حقوقش کاری بکند،<br />حتی شده با زیرپا گذاشتن حق و حقوق دیگرانی مثل خودش.<br />...<br />این بلبشو زمانی رقت انگیزتر می شود که<br />صحنه هجوم آدم های دارا، آبرومند، تحصیل کرده، و محترم را<br />برای گرفتن ظرفی غذای نذری پیش چشم آورید که<br />چگونه یکدیگر را با آرنج پس می زنند تا<br />ظروف یکبار مصرف را از دستان هم چنگ بزنند<br />[و نگویید که این حرص و هجوم از سر ایمانی صادقانه است و<br />به برکت و شفای نامی برمی خیزد که غذا بدان نام پخته شده که<br />بنا بر این بوده که این غذا، گرسنه ای را سیر کند...].<br />...<br />آیا آن اغتشاش از گرسنگی و کمبود امکانات در ایران ناشی می شود؟ و<br />این نظم و انضباط از سیری و وفور امکانات در ادینبورو؟<br />...<br />و این در حالی است که در مدارس ما با نظم پادگانی که دارند،<br />دیگر نظام جمع و صف باید برای تک تک ما مردم ملکه شده باشد؛<br />نشده باشد، در دوره خدمت نظام وظیفه عمومی باید ملکه شده باشد.<br />که نشده است!<br />چیزهایی که در اینجا، انگار خبری از آنها نیست؛<br />نه «اجباری» دارند،<br />نه در مدارس شان از صف و نظام جمع خبری هست.<br />پس چرا اینها همه جا،<br />هر جا که کارگزاری باشد و ارباب رجوعی<br />بطور خودکار صف می بندند؟<br />و در جامعه ما، به هیچ طریق (مگر با اهرم زور و جنباندن سلسله ترس)<br />نمی توان افراد را واداشت تا صف ببندند؟<br />چرا همه می خواهند آن جلو حاضر و ناظر باشند<br />ـ حتی اگر شماره ای به آنها داده باشند و<br />بر اساس شماره بخواهند کار آنها را راه بیندازند ـ<br />باز هم همه آن جلو ازدحام می کنند؟<br />چون «اعتماد» وجود ندارد. به دیگر سخن<br />ما به جای «نهاد اجتماعی اعتماد»،<br />«نهاد اجتماعی بی اعتمادی» داریم.<br />بالاخره کسی که آن سوی میز نشسته، یکی از همین مردم است که<br />می داند باید بر اساس روابط خونی و تباری و قبیله ای عمل کند و<br />کاری به حق تقدم و ضوابط نداشته باشد؛<br />«ضوابط» مال «غیرخودی ها»، «غریبه ها» و «دیگران» است.<br />[انگار رسیدیم به بوروکرات و بوروکراسی،<br />چیزهای دیگری که نداریم،<br />اگر چه «به ظاهر» داریم.<br />بوروکرات ما، همان دهقان و شبان شریف از روستا آمده است که<br />رخت بوروکرات پوشیده که<br />هم به تنش زار می زند و هم آزارش می دهد؛<br />چون دست و پا گیر است و<br />راه انداختن کار فک و فامیل را دشوار می کند].<br />...<br />و بدین ترتیب، من و تو طبیعی است که<br />اعتمادی به اینکه کارمان راه بیفتد، نداشته باشیم.<br />...<br />[اینجا همه چیز در دست خود مردم است و<br />دولت خدمت گذار عبارتی بامعناست.<br />یعنی مالیات می گیرد، تا برای مصارف عمومی خرج کند و<br />البته تضمینی باشد بر مراعات قواعد بازی، همین.<br />برای همین هم همه مشتری هستند، و هم فروشنده.<br />و از قواعد بازی به خوبی آگاه که<br />همیشه حق با مشتری است!<br />پس، بهترین خدمات را به مشتری می دهند، و<br />البته بازار رقابتی، چاره دیگری هم باقی نمی گذارد.<br />و دولت هم در کنار بقیه، خدمت می دهد، و<br />اگر نتواند رضایت مشتری را جلب کند<br />وای به روزش! جایش را رقبا می گیرند، بی برو برگرد.<br />و چه بازی منصفانه ای وقتی همه چیز آشکار و پیش روی مردم در جریان است<br />و کسی را پستو و خلوتی نیست.<br />یعنی نمی تواند باشد با این همه روزنامه نگار فضول].<br />...<br />خنگی را جور دیگری هم می شود تعریف کرد<br />آن هم توان تصمیم گیری در مواجهه با موارد غیرمترقبه است.<br />این مردم از فرط پیچیدگی نظام ها و برنامه ریزی های مفصل که<br />در آن تقریبا برای همه موارد، تدبیری اندیشیده شده است،<br />بسیار ساده تر (خنگ تر) از ایرانی ها هستند!<br />یعنی هر چقدر ایرانی ها مجبور شده اند خودشان برای همه موارد<br />هر اندازه هم دور از ذهن و غیرمنطقی ـ مثل<br />سررسیدن خودرویی از جهت ممنوع، هنگام<br />گذشتن از عرض خیابانی یکطرفه یا<br />شنیدن صدای وحشتناک یک موتوسیکلت از پشت سر<br />هنگام قدم زدن در پیاده رو ـ<br />آمادگی و حضور ذهن داشته باشند،<br />انگار ادینبورویی ها همه چیز را سپرده اند به نظام ها و<br />اصلا هشیاری، آمادگی و حضور ذهن و<br />البته تر و فرزی (از فرط تمرین و ممارست) ما ایرانی ها را ندارند!<br />فکرش را بکنید<br />هم میهن ما با آب و تاب تعریف می کرد که<br />چگونه با زرنگی بارکد کالایی را بر روی کالای دیگری زده و<br />بی آنکه صندوق دار خنگ فروشگاه بفهمد کلی سود کرده، و یا<br />دیگری از این زرنگی تعریف می کرد که<br />چگونه هر شب شیک ترین لباس ها را می پوشد (چون فردایش<br />آنها را پس می دهد و این خنگ ها هم با لبخند پس می گیرند) و<br />حتما این لطیفه (؟) را هم شنیده اید که<br />یکی از هم میهنان ساکن این ولایت<br />هنگام رانندگی در اتوبان متوجه می شود که<br />بریدگی مورد نظر را رد کرده است.<br />نگاهی به اطراف می اندازد و<br />وقتی مطمئن می شود در پوشش دوربین ها نیست، به عادت تهران،<br />شروع می کند دنده عقب مسیر را برگشتن که<br />مادرمرده از همه جا بی خبری با او تصادف می کند.<br />هم وطن ما هم که خود را باخته و کار خود را ساخته می بیند،<br />می نشیند تا مامور از راه برسد.<br />خلاصه مامور می آید و هم وطن ما از توی آینه می بیند که<br />پس از رد و بدل کردن چند جمله ای با راننده عقبی، به طرف او می آید.<br />خود را جمع و جور می کند تا با عز و التماس و قیافه حق به جانب،<br />اگر نه خود را برهاند، دست کم تخفیفی بگیرد که<br />مامور می گوید: آقا، باید ببخشید اگر کمی معطل شدید!<br />این آقا [اشاره به راننده بیگناه خودروی عقبی] آنقدر مست است که<br />می گوید شما داشتید دنده عقب می آمدید!<br />...<br /></span></div>بهزادhttp://www.blogger.com/profile/14080522824223712030noreply@blogger.com4