۱۳۸۸ فروردین ۷, جمعه

سفر نوروزی به گلاسگو

صبح گاه روز اول سال نو با اتوبوس (یا همان coach) راهی گلاسگو شدیم.
برخلاف دفعه قبل این بار راننده بسته بودن کمربندهای ایمنی مسافران را چک نکرد،
البته همه هم نبسته بودند!

تا یادم نرفته چندتا نکته عرض کنم:
یکی اینکه اتوبوس ها طبق برنامه سالانه اشان حرکت می کنند،
چه مسافر باشد، چه نباشد، یعنی حتی با صندلی های خالی.
این امر از اصول اساسی زندگی اینجاست که بر پایه اعتماد و ایجاد اعتماد استوار است.
دویم قیمت بلیط است. قیمت ها اینجا معمولا تابعی از زمان است.
مثلا قیمت بلیط در فصول سال ـ های سیزن و لو سیزن ـ بالا پایین می رود، و
یا اینکه به شکل هزلولی(؟) از دو سه ماه قبل از زمان مورد نظر، معمولا تا
آخرین لحظه به شکل نمایی بالا می رود (البته شنیده ام این تابع
برای بلیط ترن و هواپیما در نیم ساعت آخر سهمی(؟) می شود به این شکل که
به یکباره به یک قیمت استثنایی ـ مثلا نصف قیمت ـ فروخته می شود).
تابع قیمت اقلام مصرفی هم هزلولی است منتها بال قرینه هزلولی بالا، یعنی
تا روز ماقبل تاریخ مجاز برای قرار گرفتن در قفسه فروشگاه، قیمت آن ثابت است ولی
طی آن روز تا آخرین دقایق، به شکل نمایی قیمت آن پایین می آید [و دقیقا اینجاست که
من سرمی رسم!].
و نکته آخر، از آنجا که روی بلیط شماره صندلی قید نمی شود،
همیشه حق تقدم در صف (هنگام سوار شدن) با بیشترین حق انتخاب صندلی همراه است [قابل توجه
اونایی که دوست دارند ردیف سه یا چهار کنار پنجره بشینن].

بله، آسمان ابری و مسیر سرسبز ادینبورو ـ گلاسگو
جاده های شمال (ایران) را به یاد می آورد؛
اگر چه که من دلم بد جوری هوای بیابون های ایران را کرده بود که
همیشه دم دمای عید، خروس خوون، تو گرگ و میش هوا، می زدیم به راه و
آفتاب که می زد، نزدیکای پاکدشت یا تو اتوبان قم بودیم و
راه بی پیر دراااز دراااز، بی انتها می رفت و می رفت،
نه پیچی، نه تابی، و
دو طرف تا چشم کار می کرد بیابون خدا بود، و
آخ آخ آخ...
ماشین های خورد و خمیر و خون و گریه و ناله و... که
بعضی وقتا توی جاده می دیدیم و
تا چند فرسخ و سی چهل دقیقه حالمون گرفته بود.
اما دروغ چرا؟ تا قبر آآآ
من هم پشت فرمان چرت زدم، و
خداییش باید تا حالا هفت تا کفن پوسونده باشم!
مسافرت طولانی (کم کمش هزار کیلومتر)،
رانندگی پیوسته و بدون توقف (شاید به دلیل فقدان یا کمبود
ایستگاه های جاده ای ترتمیز و مجهز و دلچسب)، و
جاده دراز، راست، مستقیم، بی هیچ پیچ و خمی، و
خاکی خیره کننده بیابان برهوت، و
خستگی راننده و
اصرار به اینکه بر این همه با فشار بیشتر بر پدال گاز غلبه کند و
هجوم اوهام و افکار و خیالات،
بخصوص «وقتی همه خوابند» یا هر کس در عالم خودش غوطه ور است، و
یک دفعه به خودت می آیی و می بینی ای دل غافل،
توی خواب رانده ای و الان است که ماشین بیفتد توی شانه خاکی باند روبرو و
شانس آورده ای که جاده یکطرفه بوده یا ماشینی از روبرو نمی آمده و
خدایی است که هول نمی شوی و بر خودت مسلط می مانی و
ماشین را به آرامی برمی گردانی در مسیر خودش و
سرعت کم می کنی و کنار جاده می ایستی،
پشتت عرق سردی احساس می کنی که شره می کند پایین،
پیاده می شوی،
باد خنک می خورد به صورتت، و نمی دانی که
از خنکای این باد است که می لرزی یا از تصور فاجعه ای که ازسرگذرانده ای.
...
با این همه دلم تنگه بیابونه!
...
خلاصه پنجاه دقیقه ای در راه بودیم که
سواد شهر هویدا شد [فاصله دو شهر 68 کیلومتر است!].
شهری است که در همان نگاه اول، بخصوص برای آنکه در ادینبورو زندگی کرده،
بزرگی و بلندمرتبه گی اش و آسمان مه/غبار/دودآلودش(؟) و
تنوع معماری اش به چشم می آید.
و با توجه به اینکه امروز شنبه و (نیمه)تعطیل است، شلوغ است.
[جمعیت گلاسگو حدودا 100 هزار نفر از ادینبورو بیشتر است در حالی که
مساحتش حدودا 100 کیلومتر مربع کمتر است!].
البته ما هم چنانکه از گردشگران یکروزه انتظار می رود،
در مناطق توریستی از قبل نشان کرده عمدتا مرکزی شهر گشتیم؛
یعنی گالری هنر مدرن در رویال اکسچنج اسکور، لایت هاوس، و
مدرسه هنر گلاسگو که اثر معمار و طراح نامی چالرز رنه مک اینتاش است، و
از آنجا رفتیم کنار ریور کلاید
نشستیم بر آفتاب و درباره معماری مدرن سی و سه پل اصفهان بحث کردیم.
بحثی که تا ساختمان بی بی سی اسکاتلند، و
مجموعه آی مکس سینما، مرکز علوم گلاسگو و کنار برج معروف آن، و سپس
مرکز همایش ها و نمایشگاه های اسکاتلند [که آدم را یاد اپرا هاوس سیدنی می اندازد]،
جسته و گریخته ادامه پیدا کرد.
ـ برج معروف؛ از آن رو که نخستین و شاید هم تنها سازه ایرودینامیک جهان است که
360 درجه حول محورش می گردد! یعنی طراحی خاص آن به گونه ای است که
با فشار باد، حول محور خود می چرخد.
البته خیلی بخت با این سازه یار نبوده چرا که فقط چند ماه
یعنی طی از جون یا جولای 2001 تا فوریه 2002 بر روی بازدیدکنندگان
[برای بالا رفتن از آن] باز بوده و
از آن تاریخ تاکنون برای تعمیرات
[انگار طی این مدت 15 میلی متر نشست داشته!] بسته شده است.
جالب اینکه طی همان مدت 44000 نفر از بالای آن گلاسگو را دید زدند.
این برج با 127 متر ارتفاع،
بلندترین سازه بدون حامی (free-standing structure) اسکاتلند محسوب می شود ـ
...
باری، بحث از آنجا شروع شد که
دوست معمارمان امید، معماری سی و سه پل اصفهان را مدرن قلمداد کرد.
استدلالش هم این بود که
در آن ویژگی های معماری مدرن (یعنی شفافیت، عقلانیت، کارکردگرایی،
حذف زواید، ...) را می شود به عینه دید.
در حالی که به نظر من، مدرن بودن حالا با همان ویژگی هایی که
امید برایش برمی شمارد محصول اجتماعی یک واقعه تاریخی در غرب است و
مجاز نیستیم به صرف شباهت های صوری، فارغ از زمینه اجتماعی پیدایی شی،
آن را مدرن بدانیم.
کمااینکه در صورت نیافتن شباهت صوری،
نمی توان امر مدرن را غیرمدرن انگاشت. هر چند
برخی از علما از این قبیل شوخی ها کم نمی کنند و
مثلا افزایش گرایش به دین در غرب را
بازگشت به دین می گیرند.
البته پرواضح است سخن بر سر اقتباس نیست چرا که
دزدی به تعبیر پیکاسو ذات هنر [و بلکه ادبیات و حتی علم و البته تکنولوژی] است!
حرف من اما آنجا بود که بخواهیم تحلیل و بلکه تفهم کنیم.
یعنی بخواهیم سی و سه پل را بفهمیم.
آیا اگر فلان معمار و مستشرق نامی آن را مدرن فهمید، سی و سه پل مدرن می شود؟ و
ما مجازیم آن را مدرن بدانیم؟ و
می توانیم بگوییم آن را فهمیده ایم؟ به دیگر سخن،
این فهم ما چقدر با فهم سازنده(گان) آن و استفاده کنندگان آن و
خلاصه هم عصران آن تراز شده است؟
می خواهم بگویم اگر زبانی هم به قضیه نگاه کنیم
باز هم مشکل بتوان واژه مدرن را
که هزار و یک ارتباط دور و نزدیک دارد با
واژه های دیگر در زبان(های) مادر و مولدش،
آورد در یک زبان دیگر (در اینجا فارسی) و نشاند کنار هزار و یک واژه دیگر و
از آن انتظار وفاداری و وجاهت و متانت داشت. نمی شود.
چون اساسش بر خیانت و بی وفایی بوده است،
جز کج تابی و بدفهمی هم از آن برنمی آید!
فهم سی و سه پل
نیازمند ذوب شدن در افق زبانی و ادراکی آدم های هم عصر آن است،
نیازمند کنار گذاشتن یا به تعلیق درآوردن زبان و آگاهی امروز است،
نیازمند قرار دادن خود در آن بستر زبانی و
زمینه تاریخی و سپهر دانشی و فضای گفتمانی است،
نیازمند قرار دادن سی و سه پل در
پیکره واژگانی خود ـ با تمام ارتباطات منطقی و
غیرمنطقی درونی و بیرونی و هم زمانی و درزمانی آن ـ است.
اینجاست که می بینیم کاری دشوار و به زعم برخی حتی ناممکن پیش رو داریم.
...
به همین سیاق پیش خودم فکر می کنم فهم امر مدرن برای ما زائران دنیای مدرن،
تا چه پایه می تواند سهل و ممتنع باشد و در عین حال،
فکر می کنم چه بی محابا و افسار گسیخته گمان کرده ایم از خود خبر داریم، و
حال آنکه بی خبریم!
فکر می کنم خبر از خود، نیازمند بیرون آمدن از پوسته خود است،
بریدن از خود و نگاه کردن به خود از بیرون،
بیرون مکانی و زمانی، هر دو،
یعنی همان قدر که باید آمد به دنیای مدرن و با آن و در آن زیست و
از آن چشم انداز به خود نگریست،
همان قدر هم باید رفت به اعماق گذشته و با آن و در آن زیست و
از آن چشم انداز به خود نگریست،
این هر دو به نظرم لازم است تا
بشود به تفهمی امروزی از اکنون خود دست یافت.
...

۴ نظر:

Omid گفت...

سلام بهزاد جان
قلم جالبی داری. ولی هروقت دلت یاد بیابونهای ایران و کرد، دلت یاد سرویس های بهداشتی بین راهی روهم که بویی از بهداشت نبرده اند یادت بیار تا بتونی از سفر در غرب با دلتنگی کمتری لذت ببری.
اما درباره مطلبت ای کاش اونجا که مبحث دین رو آوردی یه کم بیشتر وارد می شدی و می گفتی که برداشت اونها از دین با برداشت ما از دین به واسطه گذر از پیچیدگی فرق می کنه. مثال دوربین 50 هیپوقت یادم نمیره! اگرچه شاید پرحرفی می شد و مطلبت جذابیت خودشو از دست می داد.

بهزاد گفت...

ممنون امیدجان از اینکه حوصله کردی، خواندی و از آن مهمتر کامنت گذاشتی! درباره توالت و دستشویی مطلب مستقلی دارم که هنوز کامل نیست ولی همین روزها کامل که شد آپ می کنم. ایضا درباره دین!

ش.مجمع گفت...

در مورد تنبلی جمله ای خواندم که برایتان می نویسم:
"میان حرف و عمل فاصله اندکی است که تنبلی آن را پر می کند"
بله تنبلی هم همه جا هست هم بین چیزها قرار می گیرد
از اینکه در بلاگم کامنت می گذارید متشکرم انگیزه ام برای نوشتن بیشتر می شود.
من هم منتظر مطلب شما در مورد توالت هستم

abbas kazemi گفت...

khosh begzare baradar