۱۳۸۷ اسفند ۲, جمعه

اخبار


[ادامه «جابجایی در ادینبورو» بماند برای بعد]
یک ـ غزه
امیدوارم با این تیتر بر من نشورید که باز هم غزه؟!
اما چاره چیست؟ می توان بر رنج انسان
لحظه ای چشم بست و سکوت اختیار کرد؟
زمانی که غوغاسالاران در هیاهو بودند،
شاید سکوت نیکوتر بود ولی اکنون که آنان در سکوتند،
قطعا سکوت شایسته نیست (
در باب سکوت).
از آن همه شورش و بلوا، امروز خبری نیست.
دعوا نه بر سر نوع دوستی که
در حمایت از گروهی سیاسی بود و بس.
امری که احتمالا بر سیاستمداران حرجی نباشد (هر چند برای آنکه
سیاست عین دیانت است، حتما حرجی هست)،
اما برای کسی که به دور از بازی سیاست و سیاست بازی،
دل در گرو انسان و انسانیت دارد چه؟
غزه، امروز که اسرائیل یا اجازه رسیدن کمک های بشردوستانه را
به این مردم نمی دهد، یا در آن تا می تواند سختگیری و کارشکنی می کند،
بیش از همیشه نیازمند یاری است.
اگر به انسان می اندیشید، به پا خیزید (و یا
حال که به پا خاسته اید، از پا ننشینید).
...
و اما خبر: دانشجویان دانشگاه ادینبورو که
هم زمان با تهاجم اسرائیل به غزه از طریق جمع آوری کمک، و
راه اندازی چندین نمایشگاه، گردهمایی و تظاهرات به
ابراز تنفر از اسرائیل و هم دردی با مردم غزه پرداختند،
هنوز از پا ننشسته اند و
هفته گذشته دست به ابتکار تازه ای زدند:
اشغال تالار سخنرانی دانشگاه ادینبورو در جورج اسکوور!
جالب اینکه طی این پنج شش شبانه روز،
نه تنها سرو کله پلیس آن دور و بر پیدا نشد که
حراست دانشگاه هم ممانعتی از پیوستن به متحصنین نمی کرد و
تنها با کنترل کارت دانشجویی،
از ورود افراد غیردانشجو به محل تحصن جلوگیری می کرد، همین.
(
سایت متحصنین).
...
و
با حسرت در ذهن مجسم می کنم که
در ایران با گردهمایی های قانونی ـ مطابق
نص صریح اصل 27 قانون اساسی ـ چگونه برخورد می شود.
و
به حسین درخشان فکر می کنم که
هنوز کسی خبری از او ندارد.
در حالی که طبق اصل 32 قانون اساسی
بازداشت (بلافاصله) بدون تفهیم اتهام و بیش از بیست و چهار ساعت
بدون تشکیل پرونده مقدماتی و ارسال آن به مراجع قضایی
تخلف از قانون و مستوجب مجازات است.
و
در همین حیص و بیص در خبرها می خوانم که
مردی در مقابل مجلس ـ خانه ملت ـ خودسوزی می کند و
در عجبم که چرا کسی دم بر نمی آورد و
عجیب تر اظهارات سیاسی دو نماینده سرشناس مجلس است که
معلوم نیست حسب چه مصلحتی فرموده اند:
فرد خودسوخته و جان باخته
معتاد و دارای سابقه مجرمیت بوده است و حال آنکه
بنابر نص صریح اصل 84 قانون اساسی «هر نماینده
در برابر تمام ملت مسئول است». استثنا هم ندارد.
[از قرار اطلاع یک انسان در مجلس پیدا شده که
با شجاعت به این اظهارات موهن اعتراض کند و
این واقعیت ساده و در عین حال هولناک را تذکر دهد که
«او یکی از اجزای ملت» و از آن مهمتر «انسان بوده است»].
...
دو ـ
فستیوال ایرانی ادینبورو
سی ژانویه تا هشت فوریه
فستیوال ایرانی ادینبورو برقرار بود؛ مشتمل بر
دوازده سیزده تا فیلم ایرانی با حضور رضا میرکریمی،
سه چهار فقره سخنرانی،
دو نشست با شهرنوش پارسی پور،
یک نمایشگاه از عکس های تهران قدیم و
یک نمایشگاه نقاشی از آثار مریم هاشمی،
اجرای موسیقی،
استندآپ کمدی، و
لذت از غذای ایرانی. که
اخبار تفصیلی و تحلیلی آن بماند برای بعد.
...
سه ـ نوازنده ساکسیفون
همین الان که این مطلب را می نویسم،
یعنی ساعت هفت و نیم شب چهارشنبه،
پشت یکی از این میزهای داغ (hot desk) نشسته ام و
مثل دو سه شب اخیر،
از نوای پراحساس و غمگین ساکسیفونی که
بیرون نواخته می شود، لذت می برم.
نوازنده، جوان افلیج حدودا بیست و پنج شش ساله سیاه پوستی است که
عصاهایش را کنار جعبه ساز می گذارد و
در حالی که انگار با ساز یکی شده، پرسوز می نوازد و
رهگذران این باریکه سنگفرش تا میدو (Meadow)
بی اعتنا می گذرند.
...
چهار ـ انتخابات ریاست جمهوری
حکایت آن کفن دزد است که
به پسرش وصیت کرده بود کاری کند که
مردم برایش طلب آمرزش کنند، و می دانیم که
او چگونه با تدبیر(؟) به نیکویی وصیت پدر را برآورده ساخت!
شرح و تفصیل هم ندارد.
والسلام.
...

۱۳۸۷ بهمن ۲۵, جمعه

در باب بیکاری و خنگی


[در پاسخ به کامنت علی عزیز بر «جابجایی در ادینبورو 1»]
... آیا اینها بیکارند؟ و این آهستگی از سر بیکاری است؟
پاسخ آن دشوار است.
در نگاه اول، پاسخ مثبت است!
چون آن ساعتی که من معمولا گشت و گذارم را آغاز می کردم
یعنی 10 یا 11 صبح ـ به عادت تهران، و
به بهانه اینکه هنوز ساعت بیولوژیک من با زمان اینجا آداپته نشده و... ـ
معمولا بازنشسته ها بیرون می زنند که
هم سن و سالی ازشان گذشته و هم
همانطور که از نامشان برمی آید بازنشسته اند و در نتیجه بی کار.
به علاوه ی جوان ترهایی که
علی القاعده باید بی کار (و حق بیکاری بگیر) باشند که
در آن موقع روز در شهر می گردند.
...
از آمد و شدهای غروب و سرشب هم مشکل بتوان سردر آورد
این آسودگی و بی واهمه گی از سر بیکاری است، یا چیز دیگری.
چرا که یحتمل از خستگی یک روز کاری،
آن قدر بی حال و حوصله اند که
فقط می خواهند خودشان را برسانند به نزدیکترین بار
تا لبی تر کنند و دمی به خمره بزنند
و شاید از این رو است که عجله ای ندارند (؟).
...
ولی وقتی در ساعات پرتردد (rush hours) هم راهی شدم
دیدم نه! اینهایی که سرکار می روند هم
خیلی سرصبر، باحوصله و به آرامی جابجا می شوند و
انگار هیچ عجله ای ندارند.
یعنی بیکار نیستند (هر چند آمار بیکاری انگار بالا رفته)؛
این دل گندگی را ـ اگر بشود این تعبیر را برای آن بکار برد ـ
باید به حساب خلقیاتشان گذاشت.
...
چیزها اینجا طور دیگری است.
یعنی شما می بینید طرف کار نمی کند و
به بیمه بیکاری حداقلی می سازد،
در حالی که جوان است و چهار ستون بدنش سالم.
تازه برخی که عزت نفس بیشتری دارند و
حاضر نیستند خفت مواجب بگیری و
رفتن زیر بار منت دولت یا خیریه ها را تحمل کنند،
ترجیح می دهند کنار خیابان سرافرازانه گدایی کنند.
یعنی این را انتخاب نوعی سبک زندگی می دانند.
چیزی شبیه درویش های خودمان؛ که زمانی درویشی
از مشاغل معمول و متداول تهران محسوب می شده و
امروزه انگار، ورافتاده است.
اگر چه دراویش ما، برای کشتن نفس و
بلکه برای ثواب و اجر اخروی، گدایی می کردند، و این جوانان،
در اعتراض به طمع، مادیات گرایی،
مصرف گرایی و سرمایه داری نهادینه ای که
پدر جامعه، محیط زیست و انسان را درمی آورد.
شاید تفاوت عمده اش در این باشد که
هر چقدر اخلاق درویشی مساعد و مناسب
تثبیت وضع موجود بود و از این رو نه تنها تحمل می شد که
تبلیغ و تشویق هم می شد [می گویند شاه عباس با لباس مبدل
گدایی می کرده است تا از این ثواب بی بهره نماند]،
اخلاق هیپی گری این روزها بی قدر شده، و از آنجا که
شورش بر وضع موجود بوده
توسط سرمایه داری به خوبی مصادره، از معنا تهی و
علیه خود آن جنبش مترقی بکار گرفته شده است؛
چندان که دیگر کمتر شور و شعفی برای همراهی
در جوانان برمی انگیزد.
...
در هر حال، منظورم این است که
دیگر بیکاری و تظاهرات آن، لااقل بطور عمومی،
واجد چنان معانی متعالی نیست، اما با وجود این،
بی بهره از آن معانی هم نیست!
صرف نظر از آن عده ای که به نظر من از حد گذرانده اند
(با سوء مصرف مواد [عمدتا حشیش] و الکل)، دیگران
نشانه های آشکاری از اشراف بر چنان آگاهی را
در رفتارهای روزمره اشان دارند که
شرح و بسط آن بماند برای فرصتی دیگر.
...
اما اینکه آیا خنگ تر از ما هستند؟ و
این پرسش که آیا ما ایرانی ها باهوش ترینیم؟
پاسخش ساده نیست!
بستگی به این دارد که خنگی را چگونه تعریف کنیم؛
اگر خنگی عبارت باشد از اینکه
کسی در چارچوب هنجارهای اجتماعی عمل کند و
از روزنه های خارج از کنترل بیرونی آن نگذرد
آنها خنگ تر از ما ایرانی ها هستند.
ولی اگر خنگی را صرف نظر کردن از عقل جمعی و
پیروی از غریزه فردی تعریف کنیم
متاسفانه ما ایرانی ها خیلی از آنان خنگ تریم.
...
حالا این خنگی ـ چه ما خنگ تر، چه آنها ـ از کجا ناشی می شود؟
فکر می کنم سرمنشا آن را باید در
فقدان آن اعتماد و اطمینان بنیادی به نهادهای اجتماعی در ما ایرانی ها و
برعکس، درونی شدن آن در تک تک اینها و
البته نهادینه شدن آن در جامعه اشان دانست.
ایرانی، همواره فکر می کند این بار،
بار آخر است؛ و دفعه دیگری در کار نیست.
خودش را همیشه در حال اضطرار می بیند،
در نگرانی دائمی نسبت به آینده نامعلوم و غیرقابل پیش بینی.
کافی است نحوه سوار شدن به اتوبوس یا مترو را به خاطر آوریم
یا سوار شدن تاکسی یا سواری مسافرکش یا
خرید بلیط از باجه سینما، یا باجه استادیوم فوتبال، یا استخر شنا،
یا جلوی باجه بانک، یا ... فرق نمی کند
چه منظره ای پیش چشم مجسم می شود؟
یک صف منظم به ستون یک؟ که به آرامی و با بردباری پیش می رود؟
یا یک توده متراکم (مانند اربیتال اس) از
افراد گردن کلفت و یا گردن نازک ولی بچه پررو جلوی باجه و
یک صف بی نظم سه چهار نفره که
در آن همه فریاد می زنند و از عصبانیت رگ های گردنشان بیرون زده و
به زمین و زمان ناسزا می گویند؟
چرا هر کس از گرد راه می رسد،
یک راست به جلوی باجه می رود؟ و نه ته صف؟
چرا آنانی که در درون صف ایستاده اند ببو (خنگ) خطاب می شوند؟ و
صف زنان (بر وزن رهزنان) زرنگ (باهوش)؟
عامل وقوع این واقعه اجتماعی، بی اعتمادی نهادینه است؛
هیچ کس اطمینانی ندارد که دفعه بعدی در کار باشد، و
از سوی دیگر، اطمینان ندارد که آدم آن سوی باجه،
بر اساس ضوابط عمل کند (یا بر اساس روابط خونی و
قبیله ای و ... عمل نکند). بلکه برعکس،
مطمئن است که بر اساس روابط (و نه ضوابط) عمل خواهد کرد،
و همین آگاهی عمیق، به نگرانی و بی قراری اش دامن می زند که
برای احقاق حق و حقوقش کاری بکند،
حتی شده با زیرپا گذاشتن حق و حقوق دیگرانی مثل خودش.
...
این بلبشو زمانی رقت انگیزتر می شود که
صحنه هجوم آدم های دارا، آبرومند، تحصیل کرده، و محترم را
برای گرفتن ظرفی غذای نذری پیش چشم آورید که
چگونه یکدیگر را با آرنج پس می زنند تا
ظروف یکبار مصرف را از دستان هم چنگ بزنند
[و نگویید که این حرص و هجوم از سر ایمانی صادقانه است و
به برکت و شفای نامی برمی خیزد که غذا بدان نام پخته شده که
بنا بر این بوده که این غذا، گرسنه ای را سیر کند...].
...
آیا آن اغتشاش از گرسنگی و کمبود امکانات در ایران ناشی می شود؟ و
این نظم و انضباط از سیری و وفور امکانات در ادینبورو؟
...
و این در حالی است که در مدارس ما با نظم پادگانی که دارند،
دیگر نظام جمع و صف باید برای تک تک ما مردم ملکه شده باشد؛
نشده باشد، در دوره خدمت نظام وظیفه عمومی باید ملکه شده باشد.
که نشده است!
چیزهایی که در اینجا، انگار خبری از آنها نیست؛
نه «اجباری» دارند،
نه در مدارس شان از صف و نظام جمع خبری هست.
پس چرا اینها همه جا،
هر جا که کارگزاری باشد و ارباب رجوعی
بطور خودکار صف می بندند؟
و در جامعه ما، به هیچ طریق (مگر با اهرم زور و جنباندن سلسله ترس)
نمی توان افراد را واداشت تا صف ببندند؟
چرا همه می خواهند آن جلو حاضر و ناظر باشند
ـ حتی اگر شماره ای به آنها داده باشند و
بر اساس شماره بخواهند کار آنها را راه بیندازند ـ
باز هم همه آن جلو ازدحام می کنند؟
چون «اعتماد» وجود ندارد. به دیگر سخن
ما به جای «نهاد اجتماعی اعتماد»،
«نهاد اجتماعی بی اعتمادی» داریم.
بالاخره کسی که آن سوی میز نشسته، یکی از همین مردم است که
می داند باید بر اساس روابط خونی و تباری و قبیله ای عمل کند و
کاری به حق تقدم و ضوابط نداشته باشد؛
«ضوابط» مال «غیرخودی ها»، «غریبه ها» و «دیگران» است.
[انگار رسیدیم به بوروکرات و بوروکراسی،
چیزهای دیگری که نداریم،
اگر چه «به ظاهر» داریم.
بوروکرات ما، همان دهقان و شبان شریف از روستا آمده است که
رخت بوروکرات پوشیده که
هم به تنش زار می زند و هم آزارش می دهد؛
چون دست و پا گیر است و
راه انداختن کار فک و فامیل را دشوار می کند].
...
و بدین ترتیب، من و تو طبیعی است که
اعتمادی به اینکه کارمان راه بیفتد، نداشته باشیم.
...
[اینجا همه چیز در دست خود مردم است و
دولت خدمت گذار عبارتی بامعناست.
یعنی مالیات می گیرد، تا برای مصارف عمومی خرج کند و
البته تضمینی باشد بر مراعات قواعد بازی، همین.
برای همین هم همه مشتری هستند، و هم فروشنده.
و از قواعد بازی به خوبی آگاه که
همیشه حق با مشتری است!
پس، بهترین خدمات را به مشتری می دهند، و
البته بازار رقابتی، چاره دیگری هم باقی نمی گذارد.
و دولت هم در کنار بقیه، خدمت می دهد، و
اگر نتواند رضایت مشتری را جلب کند
وای به روزش! جایش را رقبا می گیرند، بی برو برگرد.
و چه بازی منصفانه ای وقتی همه چیز آشکار و پیش روی مردم در جریان است
و کسی را پستو و خلوتی نیست.
یعنی نمی تواند باشد با این همه روزنامه نگار فضول].
...
خنگی را جور دیگری هم می شود تعریف کرد
آن هم توان تصمیم گیری در مواجهه با موارد غیرمترقبه است.
این مردم از فرط پیچیدگی نظام ها و برنامه ریزی های مفصل که
در آن تقریبا برای همه موارد، تدبیری اندیشیده شده است،
بسیار ساده تر (خنگ تر) از ایرانی ها هستند!
یعنی هر چقدر ایرانی ها مجبور شده اند خودشان برای همه موارد
هر اندازه هم دور از ذهن و غیرمنطقی ـ مثل
سررسیدن خودرویی از جهت ممنوع، هنگام
گذشتن از عرض خیابانی یکطرفه یا
شنیدن صدای وحشتناک یک موتوسیکلت از پشت سر
هنگام قدم زدن در پیاده رو ـ
آمادگی و حضور ذهن داشته باشند،
انگار ادینبورویی ها همه چیز را سپرده اند به نظام ها و
اصلا هشیاری، آمادگی و حضور ذهن و
البته تر و فرزی (از فرط تمرین و ممارست) ما ایرانی ها را ندارند!
فکرش را بکنید
هم میهن ما با آب و تاب تعریف می کرد که
چگونه با زرنگی بارکد کالایی را بر روی کالای دیگری زده و
بی آنکه صندوق دار خنگ فروشگاه بفهمد کلی سود کرده، و یا
دیگری از این زرنگی تعریف می کرد که
چگونه هر شب شیک ترین لباس ها را می پوشد (چون فردایش
آنها را پس می دهد و این خنگ ها هم با لبخند پس می گیرند) و
حتما این لطیفه (؟) را هم شنیده اید که
یکی از هم میهنان ساکن این ولایت
هنگام رانندگی در اتوبان متوجه می شود که
بریدگی مورد نظر را رد کرده است.
نگاهی به اطراف می اندازد و
وقتی مطمئن می شود در پوشش دوربین ها نیست، به عادت تهران،
شروع می کند دنده عقب مسیر را برگشتن که
مادرمرده از همه جا بی خبری با او تصادف می کند.
هم وطن ما هم که خود را باخته و کار خود را ساخته می بیند،
می نشیند تا مامور از راه برسد.
خلاصه مامور می آید و هم وطن ما از توی آینه می بیند که
پس از رد و بدل کردن چند جمله ای با راننده عقبی، به طرف او می آید.
خود را جمع و جور می کند تا با عز و التماس و قیافه حق به جانب،
اگر نه خود را برهاند، دست کم تخفیفی بگیرد که
مامور می گوید: آقا، باید ببخشید اگر کمی معطل شدید!
این آقا [اشاره به راننده بیگناه خودروی عقبی] آنقدر مست است که
می گوید شما داشتید دنده عقب می آمدید!
...

۱۳۸۷ بهمن ۱۷, پنجشنبه

جابجایی در ادینبورو 2

«آهستگی» که از آن به عنوان
ویژگی برجسته «جابجایی» در ادینبورو یاد کردم، و
به طور طبیعی آن را قرین «آرامش و طیب خاطر» مردم این دیار دانستم،
[مطلبی که در پاسخ به پرسش هلن ـ صاحب خانه قبلی امان ـ مبنی بر اینکه
«بزاد، زندگی در ادینبورو را چگونه یافتی؟» نیز بدان اشاره کرده بودم]،
گویا برای خود ایشان، چندان واجد چنین معنایی نیست!
دست کم، برای هلن سرد و گرم چشیده و دنیادیده، نبود!
او معتقد است
در پس این چهره های به زعم من
«آرام و سرشار از آرامش و خرسندی» و
به اعتقاد او «افسرده، غمناک، و نومید»،
خشمی فروخورده و آماده فوران وجود دارد و در تایید سخن خود
به آمار بالای خشونت و (سوء)مصرف الکل در این ولایت اشاره می کند.
با این همه برغم ارزشمند بودن نظر هلن،
به عنوان یک ادینبورویی بسیار عمیق و دقیق،
به نظر من ملاحظاتی هم وجود دارد؛
مثلا اینکه «آمادگی برای اعمال خشونت»،
شاید در مقایسه با دیگر کشورهایی اروپایی
به ویژه اسکاندیناویایی بیشتر باشد، ولی
احتمالا در مقایسه با ایران و
شاید کشورهای جهان سوم کمتر است. به علاوه،
شهر به شهر هم فرق می کند.
برای مثال،
هر چه در این مدت از رفتارهای خشونت بار و جنایت های هولناک
در روزنامه ها درباره ادینبورو کمتر خواندیم (یا اصلا نخواندیم؟!)،
در عوض درباره گلاسگو (به فاصله کمتر از 100 کیلومتر)
به مراتب بزرگتر و پرجمعیت تر و صنعتی تر و البته مدرن تر(؟)
بیشتر خواندیم!
...
در هر حال، این قضیه (داشتن خلق و خوی آرام)
این طور که مایک (انگلیسی ساکن ادینبورو) می گوید
درباره اهالی شهرهای کوچک و سنتی تر شمال اسکاتلند
(ساکنان مناطق مرتفع یا به قول خودشان Highlanders)
نیز صادق است؛ حتی بیشتر از اهالی ادینبورو و
البته به درستی آن را به میزان بزرگی و جمعیت شهرها نسبت می دهد و
برای نشان دادن صحت ادعای خود، به روحیات اهالی لندن اشاره می کند.
...
دور نیفتم!
[البته درباره (سوء)مصرف الکل هم ملاحظاتی دارم که بماند]
از آهستگی می گفتم که
در انواع شیوه های جابجایی این دیار به چشم می خورد.
یا درست تر آنکه خیلی به چشم من ایرانی (خاصه تهران نشین) آمده است.
در واقع، آهستگی جابجایی در ادینبورو در مقایسه با تهران مدنظرم است؛
به عنوان یک مادرشهر ـ به لحاظ کالبدی و جمعیتی ـ که خواه ناخواه
برخی از ویژگی های زندگی مدرن را در خود دارد و
در نتیجه قابل مقایسه محسوب می شود.
و گرنه که با دیگر شهرهای ایران شاید اصلا قابل مقایسه نباشد؛
آهستگی که از نوعی کشیدگی در درک زمان ناشی می شود و
با بلندی و کوتاهی سایه ها بیشتر سازگاری دارد تا
برش های قاطع شمارش گرهای دیجیتال.
آهستگی که از بطن صیرورت بی قید و شرط مکرر طبیعت پیروی می کند و
ایضا آدمی را هم به تبعیت وامی دارد.
...
آهستگی در ادینبورو، اما چیز دیگری است، و
ـ این طور که من تاکنون درک کرده ام ـ
در آن واحد خصلت زمانی دوگانه ای دارد:
یعنی به لحاظ زمانی هم دارای کشیدگی و بلکه پیچ و تاب است، و
هم تیز، بریده و دندانه دندانه! که انگار
به نحو حیرت انگیزی در زندگی این مردم به تعادل رسیده است.
...
توجه به «ساعت ها» شاید به درک این موضوع یاری کند:
در تهران ساعت های زیادی نصب شده است
[بگذریم که تقریبا اکثرشان
یا اصلا کار نمی کنند یا درست کار نمی کنند و
کسی هم ندیدم شکوه و گلایه ای از این بابت داشته باشد]
که در شهرهای دیگر ایران، کمتر از آنها در خبری هست، ولی
از منطق تیز و دقیق و بی بازگشت ساعت خبری نیست. در واقع،
پیامدهای ناخوشایند ناخواسته ولی ناگزیر همراه آن منطق،
به چشم می خورد، بی آنکه خود آن وجود داشته باشد!
«ساعت ها» و «جداول زمانی» هر رویداد اجتماعی
چه دائمی (مثل برنامه تشکیل کلاس ها، اکران فیلم ها، اجرای نمایش ها)،
چه موقتی (مثل یک جلسه اداری یا یک گردهمایی عمومی)،
در ورودی هر مکان عمومی
از ادارات دولتی گرفته تا مغازه ها، و
ایستگاه های اتوبوس شهری و پایانه های مسافری بین شهری، و
ایستگاه های قطار شهری (مترو) بین شهری، و البته فرودگاه ها
همه جا «خودنمایی» می کنند.
ساعت هایی که یا اصلا کار نمی کنند، و یا درست کار نمی کنند، و
جداول زمانی که بدون استثنا مراعات نمی شوند و اتفاقی هم نمی افتد
اما همواره آدم ها، در مواجهه با این پس و پیش شدن های همیشگی
طوری وانمود می کنند که انگار جاخورده اند و برایشان غیرمنتظره بوده و
احساس می کنند باید احساس کلافه گی کنند و
برخی دیگر هم در آن طرف چه میکروفن رادیو یا صفحه تلویزیون باشد
چه گیشه، باجه، پیشخوان، یا میز، احساس می کنند
باید چیزی بی معنی بگویند در این مایه ها
«از تاخیر پیش آمده، پوزش می خواهیم!»
...
در همان پست نخست درباره جابجایی هم اشاره کردم
ریشه این آهستگی در جابجایی را باید در آرامشی جستجو کرد که
از اطمینان برمی خیزد؛
اطمینانی ریشه ای به سازمان یافتگی اجتماعی این جامعه!
یعنی در ناخودآگاه این مردم این اطمینان وجود دارد که
همه چیز آنچنانکه برنامه ریزی شده، و قرار است پیش برود، پیش می رود.
و البته این نظم دیجیتال تا به حال به آنان خیانت نکرده است.
«جابجایی» بر اساس جداول زمانی از پیش تنظیم شده، انجام می پذیرد، و
شما می توانید ساعت خود را با ورود و خروج اتوبوس ها به ایستگاه
حتی ایستگاهی پرت و بین راهی، تنظیم کنید!
...
ادامه دارد