۱۳۸۷ دی ۲۷, جمعه

جابجایی در ادینبورو 1


همان پست اولی باید دستم را رو کرده باشد که در چه عوالمی سیر می کنم.
تعجبی هم نباید داشته باشد (دست کم برای رضای عزیز).
چرا که طی این چند سال اخیر، محور بحث های بی پایان ما
پلیس بوده است و جابجایی و انحرافات اجتماعی.


و جابجایی را عمدتا به جای ترافیک بکار می برم که
در زبان فارسی غالبا معنای گره و گرفتگی
در فرایند جابجایی از آن فهمیده می شود.


و منظورم از انحراف هر گونه
شیوه فکر، احساس، عمل، و بودنی است که
از هنجارهای اجتماع مربوط متفاوت باشد، و
بنابراین، همواره حاوی مقادیری جسارت و نوآوری است، و
لزوما هم مضر به حال اجتماع نیست
ـ برای همین هم از بکارگیری کجروی پرهیز دارم ـ
بلکه از قضا غالبا هم مفید است...
* * *
باری، درباره جابجایی سخن بسیار است، خاصه
برای کسی که از تهران آمده؛ اما نخستین چیزی که
در اینجا جلب توجه می کند «سرعت جابجایی» است.
شاید باور نکنید ولی
سرعت جابجایی در ادینبورو نسبت به تهران بسیار پایین تر است!
یعنی افراد در جاهای مختلف غالبا
در کمال آرامش و بدون هر گونه عجله ای حرکت می کنند.
انگار در اینجا هیچکس هرگز دیرش نمی شود!

می دانم، باور کردنش بسیار دشوار است
ولی فرض کنید از عرض خیابان می گذرید،
ـ به رسم ما ایرانی ها، درست از جایی که میلمان می کشد و از قضا
محل عبور عابر پیاده هم نیست ـ
درست در وسط خیابان، ماشینی از راه می رسد،
باز به رسم خودمان روی خط ممتد یا منقطع وسط خیابان می ایستیم،
تا ماشین بگذرد.
که غالبا هم نمی گذرد! چهار پنج متر مانده به شما می ایستد، و
به شما که خشکت زده با حرکت دست اشاره می کند: بفرمایید!
ـ بوق بزند؟ اصلا و ابدا! آقا ما تا همین دیروز فکر می کردیم
اینها ماشین هاشان اصلا بوق ندارد! ـ
و تا شما پای مبارک را بر پیاده رو نگذاشته اید، حرکت نمی کند!
...
ببینید چقدر آرام جابجا می شوند که حتی پرنده ها هم نمی پرند و
فقط خرامان از سر راه شما کنار می روند!
جل الخالق!
ما تا یادمان می آید آدم ها ـ دست کم پسر بچه ها ـ اگر

حیوانی می دیدند (گربه ای، سگی، گنجشکی، کبوتری، مثلا)،
محال ممکن بود ویرشان نگیرد و سنگی یا چوبی حواله اش نکنند، و
حال آنکه اینجا، بچه مدرسه ای می بینید
بخدا نمی فهمید می رود یا بازمی گردد!
شما مقایسه کنید با
شیوه جابجایی بچه های ما سر صبح از توی رختخواب تا توی کلاس، و
بعدازظهر پس از خوردن زنگ آخر از توی کلاس تا در خانه.
...
آقا وقتی می گویم آرام، فی الواقع
همان آرام منظورم است نه چیز دیگری!
سرعت ماشین ها در شهراگر باشد چهل پنجاه کیلومتر در ساعت؛ و
در جاده های بین شهری، شصت هفتاد، و
در اتوبان، هشتاد نود! و
با چه فاصله ای از هم. انگار عروس می برند!
برای من که معمولا سپر به سپر می رانم، و
اگر راه باز باشد و پلیس هم نباشد، تا جایی که گاز بخورد ماشین را می دوانم،
این طرز رانندگی خیلی عجیب است، ولی
خدایی، سرشار از آرامشی است که برایم تازگی دارد.
پیش خودم فکر می کنم
در تهران از چه نعمت بزرگ و در عین حال
پیش پاافتاده ای ما محرومیم؟
...
و تازه می فهمم اعتماد در این زندگی مدرن یعنی چه.
...
اینجا علائم رانندگی برایم جان گرفته اند:
وقتی چراغ برای سواره قرمز است،
محال ممکن است سواره ای بگذرد
( هر چند برعکس آن دیده ام که اتفاق افتاده است و
در حالی که چراغ برای پیاده قرمز بود،
پیاده ای گذشت!).
این آرامش در همه جا و همانطور که
عرض کردم خاصه در جابجایی آشکارا حس می شود.
افراد در پیاده روهای شلوغ حتی به آرامی و
با تانی ـ به قول آقای عبدلی
معلممان در مدرسه قلم مثل گاو ـ راه می روند و
تنها کسی که خواسته از پیرزن یا پیرمرد رهگذر یا
مادری که کالسکه فرزندش را هل می دهد،
Sorry, Sorry! گویان بگذرد، گاس من بوده باشم!
به قول دکتر ناطق پور «ما ایرانی ها عجولیم» و
علتش را هم نیمی به طنز و نیمی به جد می گفت که بماند.

از خودم می پرسم:
یعنی اینها کار و زندگی ندارند؟
کار و زندگی اشان برایشان مهم نیست؟
چرا هیچوقت دیرشان نمی شود؟ و از همه مهمتر
از هیجان سرعت چیزی نمی دانند؟ و
از رانندگی سریع خوششان نمی آید؟ یا
چرا از ویراج دادن و لایی کشیدن خبری نیست؟
چرا سر چهار راه، وقت گردش به چپ یا راست (که می شود راست و چپ ما!)،
ماشین ها دو سه چهار لاینه گوله نمی شوند؟ و
همه به ستون یک، صف می کشند؟ و
یک وقت می بینی سه چهار تا چراغ صبر می کنند ولی
از صف خارج نمی شوند؟
یعنی از خنگی اشان است؟
هم وطنان در پرواز از پکن به تهران، این قضیه را
به خنگی چینی ها نسبت می دادند. آخر آنان هم
سر چهار راه موقع گردش به راست یا چپ (چپ یا راست این انگلیسی ها!)،
دنبال هم، به ستون یک، صف می بستند!
...
ادامه دارد

۱۳۸۷ دی ۱۹, پنجشنبه

یک متن و چند حاشیه


حسین درخشان، پدر وبلاگ فارسی،
مدتی است که «جهت ادای پاره ای توضیحات»
از خانه خارج شده و تاکنون مراجعت نکرده است.
...
می خواستم از محرم، تاسوعا و عاشورا، و امام حسین بنویسم،
ناخودآگاه یاد حسین درخشان افتادم!
...
اینجا در ادینبورو خبری از نمایش های آیینی محرم
با هیات های عزاداری، علم و کتل، و صف های طویل عزاداران
سینه زنان، زنجیرزنان، قفل زنان، قمه زنان، تیغ زنان، و
چیزهای دیگرزنان نیست.
ایضا خبری از خرج های اساسی نیست؛
پلو خورشت قیمه (قیمه امام حسین)، پلو مرغ، آش گندم، شله، آش نخود و...
تا شیعیان عزادار دلی از عزا درآوردند.
صدا و سیمایی هم نیست که روی اعصاب آدم راه برود.
هیچ کس سیاه نمی پوشد و هیچ جا را هم سیاه پوش نمی کنند.
با این همه وقتی در وبلاگستان زبان فارسی پرسه می زدم،
آنچه در وهله اول به چشمم آمد، همین تظاهرات محرم بود.
و با چه عکس های احساساتی (؟) از زنان و دختران جوان و کودکان عزادار.
واقعا هم این عکس ها و احساساتی که برمی انگیزند و
انگیزه های عکاسان و منتشرکنندگان آنها جای بسی تحلیل دارد.
...
می خواستم بنویسم که
یادش به خیر(؟) ایام محرم، فقط در خیابان فرعی ما
هفت هشت تا هیات برپا می شد و
هر کدام هم با علم و کتل، دسته راه می انداخت و
همگی هم حالا با هر عده و عده ای، مسلح به چند طبل و سنج و البته
یک آمپلی فایر و چند بلندگوی خفن و
تا می توانستند محکم تر می کوفتند و ولوم می دادند.
جلوی مجتمع ما که می رسیدند،
انگار می ایستادند و هی شدت ضربه ها را با ولوم دستگاه بیشتر می کردند،
تا آنجا که به گمانم با آخرین توان شان می کوفتند و تا ته ولوم می دادند.
و من که
پشت درهای بسته تنها اتاق واحد رو به حیاط امان جلوی کامپیوتر نشسته بودم،
هر آن مترصد بودم طاقت نوحه خوان هیات طاق شود و در راه پله ساختمان سردهد:
«می دونیم تو اونجایی (2)،
می دونیم قایم شدی (2)،
میای بیرون یا بکشیمت بیرون؟»
و من حیران که اینها با این خیل عزادار، چکار به کار من دارند؟
نه! نه، اصلا! نمی شود! یعنی ما عزاداری کنیم و تو
سرت به کار خودت گرم باشد؟
مگر تو آدم نیستی؟
مگر نشنیده ای امام حسین چه گفت؟
و من مدام به همین گفته امام فکر می کنم که
اگر فقط همین یک جمله را گفته بود، برای امامتش حجت تمام بود:
«اگر دین ندارید، دست کم آزاده باشید!»
...
در وبلاگستان خبر دیگری هم بود جگرسوز.
خبری پر از اشک و آه، و نفرین و ناله و این بار هم
همراه با انواع تظاهرات ملت همیشه در صحنه!
فاجعه انسانی در غزه.
پیش خودم فکر می کنم:
این رسانه ها چه می کنند؟ و چکار که نمی کنند؟!
از عارف و عامی، همه از ستمی می نویسند که بر آن بندگان خدا می رود و
گویا هیچ فریادرسی هم نیست و
البته واضح و بدیهی است که ما هم دین داریم و هم شکر خدا آزاده ایم و
بنابراین، وظیفه دینی و بلکه انسانی ما حکم می کند که تظاهرات کنیم و
اگر دستمان به رهبران کشورها نمی رسد
به کارمندان دون پایه سفارت خانه هایشان که می رسد؟
دست کم دق دلمان را سر آنان خالی می کنیم و
اموالشان را غارت می کنیم، نشد نابود می کنیم.
هیچی که نباشد و توفیری در حال و روز مظلومان آن دیار نکند،
اسباب تشفی خاطر «ما» که می شود، نمی شود؟
...
و من حیران ماندم از این همه غیرت خلق!
فقط پرسان ماندم چرا وقتی مسلمانان چچن (یا نزدیکترش مسلمانان گرجی)
توسط ارتش روسیه به خاک و خون کشیده شدند،
کسی کفن پوش نشد و سفارت روسیه را به خاطر نیاورد؟ و یا
برای نسل کشی توتسی ها در رواندا کسی ککش هم نگزید؟ و یا
اینکه برای نسل کشی ارامنه در ترکیه عثمانی
چرا کسی تره هم خرد نمی کند؟
و چرا راه دور برویم،
قتل های زنجیره ای را هنوز از یاد نبرده ایم،
چرا برای آنان که مظلومانه و با سبوعیت تمام در خون خود تپیدند،
برای پروانه و داریوش فروهر،
برای مختاری و پاینده، و
برای دیگرانی که می شناسیم و یا نمی شناسیم،
ولی می دانیم اگر هم اتهامی داشته اند،
تنها جرم(؟!)شان دگراندیشی اشان بوده،
چرا کسی گریبان نمی درد؟
نمی گویم دینداری، آزادگی این مردم کجا رفته؟
حضرت علی می فرماید:
اگر مرد مسلمانی بشنود در کشور اسلامی،
خلخال از پای زن یهودی ربوده اند،
و از غصه دق کند، حق دارد!
نمی گوید در فرسنگ ها آنسوی مرزهای کشور اسلامی،
می گوید در همین کشور اسلامی خودتان.
و ما که فکر می کنیم
«ما نیز مردمانی هستیم»، کارمان برعکس است.
بیخ گوشمان انسان ها بی هیچ اتهام روشنی زندانی می شوند،
شکنجه می بینند و آزار می کشند،
مثله می شوند،
و کک کسی هم نمی گزد و
آن وقت برای بعضی مردمان،
در بعضی جاها،
آن هم بعضی وقت ها،
مثل عروسک خیمه شب بازی به شور و جنبش درمی آییم و
انگار باد در ما نیستان خشک و سترون و عبوس پیچیده باشد،
به خود می پیچیم و هیاهو می کنیم.
...
بحث کیستی و چیستی روشنفکری
بحث داغ محافل روشنفکری (؟!) ماست و
همه معترض به بی تفاوتی و سترونی روشنفکران ما.
و حال آنکه روشنفکری
آزادگی و آزاداندیشی می خواهد و
اینها همه شجاعت می خواهد که
هیچکدامش را نداریم.
بله، ما نیز مرمانی هستیم، ولی
مردمانی بزدل و ترسو که
در سایه ترس خود
چندین و چند طبقه زیرزمین
شعر نمی گوییم،
زندگی نمی کنیم،
فقط زنده ایم.
...
یاد گنده لات ها افتادم که
گیر گنده تر و لات تر از خودشان ـ یعنی دولتی مقتدر(؟) ـ افتادند و
ماموران پلیس با شجاعت تمام در حالی که صورت هایشان را پوشانده بودند،
آنان را به چه فضاحتی، کتک خوران و آفتابه به گردن،
در شهر گرداندند و
بدین ترتیب، عصاره ترس را که
ممکن بود کسی گمان برد در دل این مردم خشکیده است،
از نو در دل ها و نگاه هایشان چکاندند و
من پیش خود فکر می کردم
چرا کسی چیزی نمی گوید و
بر این ظلم آشکار اعتراض نمی کند؟
...
باری، حسین درخشان، پدر وبلاگ فارسی،
مدتی است که «جهت ادای پاره ای توضیحات»
از خانه خارج شده و تاکنون مراجعت نکرده است.
...