۱۳۸۸ مهر ۶, دوشنبه

يك چند اين مثنوي تاخير شد(1)

از آخرين پست اين وبلاگ،
تابستاني گذشته
گرم، پرشور، طاقت‌فرسا، سوزان و
حالا همه چيز چنان ديگرگون شده است كه نمي‌دانم
از چه بنويسم؟ و از چه ننويسم؟ و
اصلا بنويسم؟ يا ننويسم؟!
آخر نوشتن دل و دماغ مي خواهد؛
كه نيست!

با اين همه مگر مي توان به مراعات اين طبع لطيف،
دل‌شكسته و پروبال بسته،
دم فروبست و به كنجي خزيد و
جهان و مافيها را به خود بازگذاشت، و
نوميدانه به عالم هپروپ پرباز كرد؟
و «گر بدينسان زيست بايد پست
من چه بي‌شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوايي نياويزم
بر بلند كاج خشك كوچه بن‌بست».

۲ نظر:

ش.مجمع گفت...

قلب و سرمان تیر خورد
اما دستمان نه
قلممان نه
پایمان نه
و صفحه کیبوردمان

نعیم شرافت گفت...

از 84 ننوشته بودم تا الان که دیدم اگر ننویسم تا ابد به این جرم باید هزینه دهم.