روزهايي كه گذشت مصادف بود با سالروز آغاز جنگ و بخصوص
اشغال خرمشهر توسط عراق كه اتفاقا من هم همه فكر و ذهنم
درگير آن روزها و شبهاي بلند سخت و طاقتفرسا شده بود.
اولش با «سفر به گراي 270 درجه» احمد دهقان (تهران: سوره مهر، 1378)،
و اين روزهاي آخري هم با «دا: خاطرات سيدهزهرا حسيني» به اهتمام
اعظم حسيني (تهران: سوره مهر، 1378).
هر چند هيچكدام چندان واجد جذابيتهاي متني و
خاصه دومي ارزش استنادي نبود، ولي
باز هم مرا با خود بردند به حال و هواي جبهه و جنگ.
[در عجبم چرا پس از اين همه سال (الان بيش از بيست سال از
پايان جنگ ميگذرد) هنوز نه رمان درست و حسابي از اين رويداد
پيچيده اجتماعي با تاثيرات فراگير و عميق داريم،
نه حتي بلديم چطور يك كتاب خاطره را بايد تهيه و تنظيم كرد!
«شطرنج با ماشين قيامت» حبيب احمدزاده (تهران: سوره مهر، 1378) را
خيلي پيشتر خوانده بودم صد رحمت به آن. باز يك كششي داشت.
«دا» هم سرشار از احساساتي كنترلنشده است كه
البته به خودي خود، حرجي بر آن نيست!
شايد بايد آن را اقتضاي زنانگي راوي (و محقق نويسنده!) خاطرات دانست.
بيدقتي در نقل خاطرات هم طبيعي است چرا كه
خاطرات نه بر اساس ثبت به موقع و روزانه رويدادها كه
از پس گذشت ساليان، بر مبناي حافظه راوي به رشته تحرير درآمده.
اما اينكه مثلا فصلبندي كتاب به ترتيب شماره است(!)، و
نه بر اساس سير تاريخي حوادث و يا موقعيت جغرافياي راوي، و يا
اينكه نقشهاي(هايي) از محل وقوع حوادث همراه نشده است، را
بايد به چه حساب گذاشت؟ آن هم براي اثري با هفده چاپ!
دوستان سوره! بد نيست «خاطرات شعبان جعفري» را يك ورقي بزنيد!]
ياد بچههاي به اصطلاح آن روزها، جنگزدهاي افتادم كه
در همان ايام (دقيقا كي بود؟) شدند همسايه ما و از قضا شديم رفقاي جِنگ!
فرزاد (علي)، بهروز، حميد، و مازيار (كه دوستيامان به اقتضاي دانشگاه بود و
در نتيجه دو سه سالي ديرتر).
براي همين خاطرات را كه ميخوانم، آدمها برايم آشنا هستند.
يعني همه خانوادههاي خونگرم و محنتكشيده خوزستاني كه
خاطرات بينظيري ازشان دارم.
آنقدر با اين دوستهاي تازه دمخور شده بودم كه
همه فكر ميكردند من هم جنگزدهام؛ و
چقدر اين حس برايم عجيب بود!
از طرفي اصرار داشتم كه جنگزده نيستم (كه در واقع هم نبودم!) و
از طرفي هم عاشق مرام و گرمي روابطشان شده بودم (يعني آنچه كه
در نوع روابط كه تا آن زمان شناخته بودم، كمتر نشاني از آنها بود!).
مطمئن نيستم ولي شايد هم آن اصرار ريشه در نوعي رفع اتهام داشت، تا
پافشاري صرف بر راستگويي! چون الان كه فكر ميكنم، و
خاطرات خاكگرفته آن روزها را مرور ميكنم، ميبينم
با كمال تاسف با جنگزدهها خوب برخورد نميشد! و
ميتوان حدس زد كه چقدر برايشان اين نگاه ـ نگاه بيگانه، غريبه و
مزاحم ـ تلخ و ناگوار بوده است.
ناخواسته درگير جنگي بشوي كه هيچ انتظارش را نداشتهاي و
يكباره شاهد در خون غلتيدن عزيزترين كسانت باشي و
با دلي پردرد و ناباورانه از خانه و زندگيات به اجبار دست بكشي و
آواره غربت شوي و بشوي ميمهانناخوانده مردم سرد و نامهرباني كه
به چشم مزاحم به تو مينگرند.
چرا؟ چرا بايد سرنوشت من نوعي اينگونه رقم بخورد؟
در جنگي خانمانسوز كه ديگرانش به راه انداختند؟ و
تفاوت من و تو چه بود؟ جز جبري جغرافيايي؟ كه
مرا مرزنشين و تو را ساكن پايتخت كرد؟ و
مرا روستايي حاشيهنشين مركز و ترا شهري مركزنشين كرد؟ و
مرا آواره افغان و ترا شهروند ايراني كرد؟ و
مرا پناهنده ايراني و ترا شهروند اروپايي كرد؟ واقعا
اين مرزها از كجا آمدهاند؟ چه كسي آنها را كشيده است؟ و چرا؟
چرا بايد زندگي و سرنوشت انسانها را مشتي
خط و مرز مصنوعي بيمعنا تعيين بكند؟ و
مشتي ديوانه با پس و پيش كردن آنها، مردم بيگناه را
به خاك و خون بكشند و آواره و زابراه كنند؟
ياد خانم مسني افتادم كه در يك روز سرد زمستاني
تك و تنها در پرينسس استريت جلوي نيشنال آرت گالري
داشت اعتراض ميكرد.
پرسيدم چكار ميكنيد؟
گفت اعتراض ميكنم!
: به چه؟
: به جنگ!
: ميشود من هم اعتراض كنم؟
: چرا نميشود! سر اين پرده را بگير!
و به اين ترتيب، ما دو ساعت نسبت به جنگ اعتراض كرديم!
ميدانيد فلسفه او چه بود؟ اينكه
«در صلح منفعتي نيست! اگر سودي هست، در جنگ است!»
باري، هنوز هم بهترين خاطراتم از آن بچههاي باحال و بيرياست.
ته لهجهاي هم كه انگار گرفتهام
مرا همه جا خوزستاني معرفي ميكند و
من دوست دارم با نام بردن از مطبوعترين غذاهاي عمرم ـ قليه ميگو (ماهي)،
خورشت باميه، دال عدس، رنگينك ـ به اين پندار دامن بزنم!
...
سلام, خداحافظ
۶ سال قبل
۷ نظر:
Thanks dear Behzad, it was very emotional. I also agree that "Jang zade" has some inferior value in itself. I have never liked to use this work to discribe people who are forced to leave their home because of the war. It some point it seems that people always like to put these boundaries. We do it every day and do like to do it. I don't know you are working on idenitity.
بهزاد عزیز من فکر می کنم جنگ به صورت های مختلف در دنیای مدرن هم وجود داره و البته وجودش ضروری هم هست. مثلا رقابت در تولید، تجارت، هنر و سیاست در ذات خودش یک جنگ نهفته را حمل می کنه و بازنده را به خاک سیاه می نشونه اما کرامت و جان انسان ها را هدف نمی گیره و بازنده دوباره فرصت داره تا به رقابت برگرده. ولی وقتی دو طرف ماجرا برای به کرسی نشاندن حرفشون ابزاری جز جان آدمیزاد را ارزان تر و آسان تر نمی شناسند آن وقت فاجعه ای كه تو به زیبایی ازش حرف زدی به وجود می آد.
من از west متنفرم
جنگ تمام شدهاست ولی ما از دست فیلم های جنگی خلاص نشده ایم.سناد هونیچ به روایت اسکندری
با سلام
انجمن ارتباطات و فارغ التحصیلان ارتباطات اروپا فعالیت خود را آغز کرد.
جهت اگاهی و اطلاع رسانی
کامیاب باشید
http://ertebatatefaramarzi.blogfa.com/
سلام
اینقد این فونت ها و قالب وبلاگتون داغونه که از خوندنش صرف نظر کردم!
زیاد سخت نیست !
در عرض 20 دقیقه میتونین این وبلاگ رو به روز کنین
من هم جنگ زده بودم اما باز هم به دلیلی که تو آشکارا گفتی و چندین دلیل پنهان دیگر باز هم کتمان میکردم یا لااقل بازگو نمیکردم که مزین به این صفتم........بگذریم که گذشت سالهای درد ، محنت ، دلهره ، خون ، مرگ ، تنهایی و ....همه گذشت و حاصل شد اینها که میبینی البته دیگر نمی بینی چون فرسنگ ها دوری ............. این روزها به ضرورت میهمان مردمی هستم که گرچه هموطنم نیستند و شرایط به بحرانی آن زمان نیست اما پذیرا هستند و بسیار خونگرم و مهربان ....آنموقع که جنگ زده بودم به این محبت و آغوش باز بسیار بیشتر نیاز داشتم که هموطنانم دریغ کردند و ما را چون وصله ناجور پنداشتند و نا خواسته گوشه نشینمان کردند و پدران و مادرانمان را افسرده و عصبی ........اما گذشت دوست من همه گذشت و مرز پر گهر این شد که الان هست ...........افسوس........ اما اگر گذرت به دیار ما افتاد میهمانت میکنم به قلیه میگو و عطر دل انگیز آن ، به رنگینک به بامیه به ماهی شکم پر و به صفا و همه آنچه در یک خانه جنوبی میتوانی تجربه کنی....قدم بر چشم دوست من ....
ارسال یک نظر