۱۳۸۷ بهمن ۲۵, جمعه

در باب بیکاری و خنگی


[در پاسخ به کامنت علی عزیز بر «جابجایی در ادینبورو 1»]
... آیا اینها بیکارند؟ و این آهستگی از سر بیکاری است؟
پاسخ آن دشوار است.
در نگاه اول، پاسخ مثبت است!
چون آن ساعتی که من معمولا گشت و گذارم را آغاز می کردم
یعنی 10 یا 11 صبح ـ به عادت تهران، و
به بهانه اینکه هنوز ساعت بیولوژیک من با زمان اینجا آداپته نشده و... ـ
معمولا بازنشسته ها بیرون می زنند که
هم سن و سالی ازشان گذشته و هم
همانطور که از نامشان برمی آید بازنشسته اند و در نتیجه بی کار.
به علاوه ی جوان ترهایی که
علی القاعده باید بی کار (و حق بیکاری بگیر) باشند که
در آن موقع روز در شهر می گردند.
...
از آمد و شدهای غروب و سرشب هم مشکل بتوان سردر آورد
این آسودگی و بی واهمه گی از سر بیکاری است، یا چیز دیگری.
چرا که یحتمل از خستگی یک روز کاری،
آن قدر بی حال و حوصله اند که
فقط می خواهند خودشان را برسانند به نزدیکترین بار
تا لبی تر کنند و دمی به خمره بزنند
و شاید از این رو است که عجله ای ندارند (؟).
...
ولی وقتی در ساعات پرتردد (rush hours) هم راهی شدم
دیدم نه! اینهایی که سرکار می روند هم
خیلی سرصبر، باحوصله و به آرامی جابجا می شوند و
انگار هیچ عجله ای ندارند.
یعنی بیکار نیستند (هر چند آمار بیکاری انگار بالا رفته)؛
این دل گندگی را ـ اگر بشود این تعبیر را برای آن بکار برد ـ
باید به حساب خلقیاتشان گذاشت.
...
چیزها اینجا طور دیگری است.
یعنی شما می بینید طرف کار نمی کند و
به بیمه بیکاری حداقلی می سازد،
در حالی که جوان است و چهار ستون بدنش سالم.
تازه برخی که عزت نفس بیشتری دارند و
حاضر نیستند خفت مواجب بگیری و
رفتن زیر بار منت دولت یا خیریه ها را تحمل کنند،
ترجیح می دهند کنار خیابان سرافرازانه گدایی کنند.
یعنی این را انتخاب نوعی سبک زندگی می دانند.
چیزی شبیه درویش های خودمان؛ که زمانی درویشی
از مشاغل معمول و متداول تهران محسوب می شده و
امروزه انگار، ورافتاده است.
اگر چه دراویش ما، برای کشتن نفس و
بلکه برای ثواب و اجر اخروی، گدایی می کردند، و این جوانان،
در اعتراض به طمع، مادیات گرایی،
مصرف گرایی و سرمایه داری نهادینه ای که
پدر جامعه، محیط زیست و انسان را درمی آورد.
شاید تفاوت عمده اش در این باشد که
هر چقدر اخلاق درویشی مساعد و مناسب
تثبیت وضع موجود بود و از این رو نه تنها تحمل می شد که
تبلیغ و تشویق هم می شد [می گویند شاه عباس با لباس مبدل
گدایی می کرده است تا از این ثواب بی بهره نماند]،
اخلاق هیپی گری این روزها بی قدر شده، و از آنجا که
شورش بر وضع موجود بوده
توسط سرمایه داری به خوبی مصادره، از معنا تهی و
علیه خود آن جنبش مترقی بکار گرفته شده است؛
چندان که دیگر کمتر شور و شعفی برای همراهی
در جوانان برمی انگیزد.
...
در هر حال، منظورم این است که
دیگر بیکاری و تظاهرات آن، لااقل بطور عمومی،
واجد چنان معانی متعالی نیست، اما با وجود این،
بی بهره از آن معانی هم نیست!
صرف نظر از آن عده ای که به نظر من از حد گذرانده اند
(با سوء مصرف مواد [عمدتا حشیش] و الکل)، دیگران
نشانه های آشکاری از اشراف بر چنان آگاهی را
در رفتارهای روزمره اشان دارند که
شرح و بسط آن بماند برای فرصتی دیگر.
...
اما اینکه آیا خنگ تر از ما هستند؟ و
این پرسش که آیا ما ایرانی ها باهوش ترینیم؟
پاسخش ساده نیست!
بستگی به این دارد که خنگی را چگونه تعریف کنیم؛
اگر خنگی عبارت باشد از اینکه
کسی در چارچوب هنجارهای اجتماعی عمل کند و
از روزنه های خارج از کنترل بیرونی آن نگذرد
آنها خنگ تر از ما ایرانی ها هستند.
ولی اگر خنگی را صرف نظر کردن از عقل جمعی و
پیروی از غریزه فردی تعریف کنیم
متاسفانه ما ایرانی ها خیلی از آنان خنگ تریم.
...
حالا این خنگی ـ چه ما خنگ تر، چه آنها ـ از کجا ناشی می شود؟
فکر می کنم سرمنشا آن را باید در
فقدان آن اعتماد و اطمینان بنیادی به نهادهای اجتماعی در ما ایرانی ها و
برعکس، درونی شدن آن در تک تک اینها و
البته نهادینه شدن آن در جامعه اشان دانست.
ایرانی، همواره فکر می کند این بار،
بار آخر است؛ و دفعه دیگری در کار نیست.
خودش را همیشه در حال اضطرار می بیند،
در نگرانی دائمی نسبت به آینده نامعلوم و غیرقابل پیش بینی.
کافی است نحوه سوار شدن به اتوبوس یا مترو را به خاطر آوریم
یا سوار شدن تاکسی یا سواری مسافرکش یا
خرید بلیط از باجه سینما، یا باجه استادیوم فوتبال، یا استخر شنا،
یا جلوی باجه بانک، یا ... فرق نمی کند
چه منظره ای پیش چشم مجسم می شود؟
یک صف منظم به ستون یک؟ که به آرامی و با بردباری پیش می رود؟
یا یک توده متراکم (مانند اربیتال اس) از
افراد گردن کلفت و یا گردن نازک ولی بچه پررو جلوی باجه و
یک صف بی نظم سه چهار نفره که
در آن همه فریاد می زنند و از عصبانیت رگ های گردنشان بیرون زده و
به زمین و زمان ناسزا می گویند؟
چرا هر کس از گرد راه می رسد،
یک راست به جلوی باجه می رود؟ و نه ته صف؟
چرا آنانی که در درون صف ایستاده اند ببو (خنگ) خطاب می شوند؟ و
صف زنان (بر وزن رهزنان) زرنگ (باهوش)؟
عامل وقوع این واقعه اجتماعی، بی اعتمادی نهادینه است؛
هیچ کس اطمینانی ندارد که دفعه بعدی در کار باشد، و
از سوی دیگر، اطمینان ندارد که آدم آن سوی باجه،
بر اساس ضوابط عمل کند (یا بر اساس روابط خونی و
قبیله ای و ... عمل نکند). بلکه برعکس،
مطمئن است که بر اساس روابط (و نه ضوابط) عمل خواهد کرد،
و همین آگاهی عمیق، به نگرانی و بی قراری اش دامن می زند که
برای احقاق حق و حقوقش کاری بکند،
حتی شده با زیرپا گذاشتن حق و حقوق دیگرانی مثل خودش.
...
این بلبشو زمانی رقت انگیزتر می شود که
صحنه هجوم آدم های دارا، آبرومند، تحصیل کرده، و محترم را
برای گرفتن ظرفی غذای نذری پیش چشم آورید که
چگونه یکدیگر را با آرنج پس می زنند تا
ظروف یکبار مصرف را از دستان هم چنگ بزنند
[و نگویید که این حرص و هجوم از سر ایمانی صادقانه است و
به برکت و شفای نامی برمی خیزد که غذا بدان نام پخته شده که
بنا بر این بوده که این غذا، گرسنه ای را سیر کند...].
...
آیا آن اغتشاش از گرسنگی و کمبود امکانات در ایران ناشی می شود؟ و
این نظم و انضباط از سیری و وفور امکانات در ادینبورو؟
...
و این در حالی است که در مدارس ما با نظم پادگانی که دارند،
دیگر نظام جمع و صف باید برای تک تک ما مردم ملکه شده باشد؛
نشده باشد، در دوره خدمت نظام وظیفه عمومی باید ملکه شده باشد.
که نشده است!
چیزهایی که در اینجا، انگار خبری از آنها نیست؛
نه «اجباری» دارند،
نه در مدارس شان از صف و نظام جمع خبری هست.
پس چرا اینها همه جا،
هر جا که کارگزاری باشد و ارباب رجوعی
بطور خودکار صف می بندند؟
و در جامعه ما، به هیچ طریق (مگر با اهرم زور و جنباندن سلسله ترس)
نمی توان افراد را واداشت تا صف ببندند؟
چرا همه می خواهند آن جلو حاضر و ناظر باشند
ـ حتی اگر شماره ای به آنها داده باشند و
بر اساس شماره بخواهند کار آنها را راه بیندازند ـ
باز هم همه آن جلو ازدحام می کنند؟
چون «اعتماد» وجود ندارد. به دیگر سخن
ما به جای «نهاد اجتماعی اعتماد»،
«نهاد اجتماعی بی اعتمادی» داریم.
بالاخره کسی که آن سوی میز نشسته، یکی از همین مردم است که
می داند باید بر اساس روابط خونی و تباری و قبیله ای عمل کند و
کاری به حق تقدم و ضوابط نداشته باشد؛
«ضوابط» مال «غیرخودی ها»، «غریبه ها» و «دیگران» است.
[انگار رسیدیم به بوروکرات و بوروکراسی،
چیزهای دیگری که نداریم،
اگر چه «به ظاهر» داریم.
بوروکرات ما، همان دهقان و شبان شریف از روستا آمده است که
رخت بوروکرات پوشیده که
هم به تنش زار می زند و هم آزارش می دهد؛
چون دست و پا گیر است و
راه انداختن کار فک و فامیل را دشوار می کند].
...
و بدین ترتیب، من و تو طبیعی است که
اعتمادی به اینکه کارمان راه بیفتد، نداشته باشیم.
...
[اینجا همه چیز در دست خود مردم است و
دولت خدمت گذار عبارتی بامعناست.
یعنی مالیات می گیرد، تا برای مصارف عمومی خرج کند و
البته تضمینی باشد بر مراعات قواعد بازی، همین.
برای همین هم همه مشتری هستند، و هم فروشنده.
و از قواعد بازی به خوبی آگاه که
همیشه حق با مشتری است!
پس، بهترین خدمات را به مشتری می دهند، و
البته بازار رقابتی، چاره دیگری هم باقی نمی گذارد.
و دولت هم در کنار بقیه، خدمت می دهد، و
اگر نتواند رضایت مشتری را جلب کند
وای به روزش! جایش را رقبا می گیرند، بی برو برگرد.
و چه بازی منصفانه ای وقتی همه چیز آشکار و پیش روی مردم در جریان است
و کسی را پستو و خلوتی نیست.
یعنی نمی تواند باشد با این همه روزنامه نگار فضول].
...
خنگی را جور دیگری هم می شود تعریف کرد
آن هم توان تصمیم گیری در مواجهه با موارد غیرمترقبه است.
این مردم از فرط پیچیدگی نظام ها و برنامه ریزی های مفصل که
در آن تقریبا برای همه موارد، تدبیری اندیشیده شده است،
بسیار ساده تر (خنگ تر) از ایرانی ها هستند!
یعنی هر چقدر ایرانی ها مجبور شده اند خودشان برای همه موارد
هر اندازه هم دور از ذهن و غیرمنطقی ـ مثل
سررسیدن خودرویی از جهت ممنوع، هنگام
گذشتن از عرض خیابانی یکطرفه یا
شنیدن صدای وحشتناک یک موتوسیکلت از پشت سر
هنگام قدم زدن در پیاده رو ـ
آمادگی و حضور ذهن داشته باشند،
انگار ادینبورویی ها همه چیز را سپرده اند به نظام ها و
اصلا هشیاری، آمادگی و حضور ذهن و
البته تر و فرزی (از فرط تمرین و ممارست) ما ایرانی ها را ندارند!
فکرش را بکنید
هم میهن ما با آب و تاب تعریف می کرد که
چگونه با زرنگی بارکد کالایی را بر روی کالای دیگری زده و
بی آنکه صندوق دار خنگ فروشگاه بفهمد کلی سود کرده، و یا
دیگری از این زرنگی تعریف می کرد که
چگونه هر شب شیک ترین لباس ها را می پوشد (چون فردایش
آنها را پس می دهد و این خنگ ها هم با لبخند پس می گیرند) و
حتما این لطیفه (؟) را هم شنیده اید که
یکی از هم میهنان ساکن این ولایت
هنگام رانندگی در اتوبان متوجه می شود که
بریدگی مورد نظر را رد کرده است.
نگاهی به اطراف می اندازد و
وقتی مطمئن می شود در پوشش دوربین ها نیست، به عادت تهران،
شروع می کند دنده عقب مسیر را برگشتن که
مادرمرده از همه جا بی خبری با او تصادف می کند.
هم وطن ما هم که خود را باخته و کار خود را ساخته می بیند،
می نشیند تا مامور از راه برسد.
خلاصه مامور می آید و هم وطن ما از توی آینه می بیند که
پس از رد و بدل کردن چند جمله ای با راننده عقبی، به طرف او می آید.
خود را جمع و جور می کند تا با عز و التماس و قیافه حق به جانب،
اگر نه خود را برهاند، دست کم تخفیفی بگیرد که
مامور می گوید: آقا، باید ببخشید اگر کمی معطل شدید!
این آقا [اشاره به راننده بیگناه خودروی عقبی] آنقدر مست است که
می گوید شما داشتید دنده عقب می آمدید!
...

۴ نظر:

ناشناس گفت...

بهزادجان!درتایید فرمایشتان،حس عدم امنیت همه جانبه منشا این حرص و عجله است و در فرهنگ عمومی هم جا افتاده .یادم است در بدو استخدام (به عبارتی ورود رسمی به اجتماع)پیر همکاری بی ادب، توصیه می کردکه:اگر ...خر هم می دادند زود بپر بگیر چون بعدا معلوم نیست گیرت بیاد!(وهزاران بار به درستی حرفش پی برده ام(ایم!)ویا ارتشیی می گفت : کلاه کاسکت برای این است که اگر دیدی آش می دهند ،توی کلاهت بکیری و لنگ کاسه و تغار نمانی که آش تمام می شود!("برونک" وماجرای آش گرفتنش در کیسه نایلون درخوابگاه راکه یادت است؟)ویا بسیجیی می گفت راز پیراهن روی شلوار ما این است که سریع دامنش کنیم برای اخذ امکانات!و...باقی بقایت...!

ناشناس گفت...

بهزاد جان سلام؛ از اینکه بالاخره توانستم نظرم را برای وبلاگت بنویسم خوشحالم.
از اینکه یادمان آوردی اینجا چگونه زندگی می کنیم ممنون! لطفا بیشتر بگو آنجا چطور زندگی می کنی؟!
راستی قسمت آخر پستت خیلی باحال بود! شنیده بودم دوستان تعریف کرده بودند از اینکه کمی بسیار خنگ اند و اینکه طرفشان دروغ می گوید کمی برایشان دور از ذهن است و تقریبا آن را بی برو برگرد درست می پندارند! همان اعتماد که گفتی...
تحلیلت هم قشنگ و دقیق بود

ناشناس گفت...

سلام
بلاگ شما برایم بسیار جالب است
دوستان نکاتی را گفتند
ما در دنیایی متناقض زندگی می کنیم
این از ضرب المثل های ما هم پیداست
در جایی می گویند
ظرف شکسته فقیری می آورد
در جایی دیگر داریم
هر چیز که خار آید روزی بکار آید
یا
عجله کار شیطان است
و...
خودمان هم ماندیم که کدامیک را انتخاب کنیم
حال این سوال برایم پیش آمد
اینکه ما عجله داریم شیطان هستیم؟یا کار شیطان را تکرار می کنیم؟

ناشناس گفت...

بحثی كه در باره‌ی خنگی كرده‌ای و ريزبينی و توجه به حواشی در آن خيلی جالب است. ممنون!
از همه‌ی چيزها كه بگذرم و به حرفی كوتاه بخواهم بسنده كنم، بايد به خاطره‌يی اشاره كنم كه تكه‌يی از نوشته‌ات مرا به ياد آن انداخت:
ظهر تاسوعا بود و من و رضا مهمان تو و برادرت بوديم در آن خانه‌ی كوهستانی‌ات و به اميد غذای نذری در محل با قابلمه‌ی خالی دوری زدن و اما سر آخر هم‌چنان دست خالی ماندن!