۱۳۸۷ آذر ۹, شنبه

کتابخانه های ادینبورو (1)


دوست عزیزم محمد خواسته بود از
«کتابخانه، کتابداری و اطلاع رسانی» در این دیار بنویسم؛
مدینه گفتی و کردی کبابم!

پیش از هر چیز یک خبر سوخته بدهم:
فستیوال کتابخانه های ادینبورو دو هفته پیش برگزار شد (عکس بالا)!
به این مناسبت، مراکز اطلاع رسانی و اسناد و کتابخانه های شهر
اعم از عمومی و تخصصی، طی یک هفته
برنامه های متنوعی برای معرفی خود و خدماتشان اجرا کردند.
جالب اینکه وجه مشترک همه این برنامه ها، دو چیز بود:
همراه بودنشان با بازی، بازیگوشی، و سرگرمی، و
از سوی دیگر رقابت برای جلب خلق اله
به منظور استفاده هر بیشتر از خدماتشان!

آقا اگر بگویم این ملت هلاک خدمتند، اغراق نکردم.
و این مختص کتابدار و اطلاع رسانان اشان نیست،
همه دارای چنین خلق حسنی هستند.

می خواهی سوار اتوبوس بشوی
مطمئن نیستی: آیا این همان خط است؟
قبل از سوار شدن و دادن پول بلیط (یا زدن کارت)
از راننده می پرسی؛
حالا پشت سرت ملت به صف منتظر که سوارشوی، و
دو طبقه مسافر هم توی اتوبوس،
و راننده با حوصله از مقصد نهایی ات می پرسد، و
تو برای اطمینان، سوالات دیگری می کنی، و
راننده آنقدر توضیح می دهد که اظهار کفایت مذاکرات کنی؛

یا اینکه توی فروشگاهی عظیم
از فروشنده سوالی می کنی،
تا مطمئنش نکنی که پاسخت را گرفته ای، رهایت نمی کند!

می بینید؟
حالا مقایسه کنید با «اخلاق اطلاع رسانی» هم ولایتی ها در ایران عزیز
(درباره بردباری اهالی این دیار که پیشتر عرض کرده بودم).

اما از تجربه شخصی خودم از کتابخانه های اینجا بنویسم که
حکایتی به غایت گفتنی و بس شیرین و شنیدنی است.
بدو ورود، رفتیم «کتابخانه ملی اسکاتلند» که
کتابخانه مفصلی است واقع در مرکز شهر.
برای استفاده، کارت شناسایی می خواستند و
برای اتباع بیگانه، ارائه نامه تصدیق آدرس الزامی بود.
مرا برگرداندند؟
نه! مگه به همین سادگی رهایت می کنند؟
به چه مصیبت مردم را می کشانند به کتابخانه،
حالا که یکی به پای خودش آمده،
بگذارند از چنگشان دربرود؟ هرگز!
همان پاسپورت را روئیت کردند، و
فی المجلس کارتی موقت (برای سه روز)
صادر کردند و دادند دستمان که بفرمایید!
و ما ماندیم در رودروایستی. پیش خودمان گفتیم:
بگذار حالا یک گشتی می زنیم؛ و گشتی زدیما!
آقا مگه اینطور مدرک دارند؟ مدرک دارند به قصد کشت!
خلاصه پس از پرسه زنی برخط در فهرست مدارک کتابخانه،
فی المجلس دو سه عنوان کتاب تخصصی سفارش دادیم، و
همان جا خاطرنشان کردیم کجا جلوس کرده ایم
(حسب شماره روی پشتی صندلی)
و دقایقی بعد، کتاب ها را با کمال احترام برایمان آوردند.

بماند که ما
که از این دقایق انتظار حوصله مبارکمان سررفته بود
(امان از این ناشکیبی ما ملت)
سروقت کتابداران حاضر در ورودی سالن رفتیم و
اظهار ناخرسندی نمودیم، که
با پیگیری ایشان کاشف به عمل آمد که
کتاب های سفارشی بنده را باید از ساختمانی دیگر بیاورند
(مطلبی که البته در حاشیه سایت جستجو خاطرنشان شده بود).

اینکه عرض کردیم با نهایت احترام، بی حکمت نبود،
فی الواقع «با نهایت احترام» آوردند:
کتابدار مربوط کتاب ها را طوری گرفته بود و می آورد، که
تا به ما نرسیده بود فکر می کردیم
«کلید ادینبورو (یا به قول خودشان امبرا) است که
می خواهند به کسی اهدا کنند؛ و پیش خود آرزو کردیم
آن شخص ما باشیم!»
البته بعدا ملتفت شدیم این روش حمل کتاب در چند جا آگهی شده است تا
همگان بدانند و آگاه باشند کتاب، اگر از کلید طلایی شهر
ارزش بیشتری نداشته باشد، قطعا ارزشش کمتر نیست.
و این متولیان، چه عالی حرمت امام زاده را نگه می داشتند که
تاثیر آن از صدتا آگهی و جلسه توجیهی و
بلکه توپ و تشر و تهدید و ارعاب به تنبیه و داغ و درفش بیشتر است
حکما این هم به «اخلاق کتاب داری» بازمی گردد...

باری، در آن محیط آرام و ملکوتی که حتی می ترسیدی نفس بکشی، و
اگر گه گاه فین هایی رعدآسا،
بنای سنگی عظیم کتابخانه را به لرزه درنمی آورد،
فکر می کردی در میان اموات نشسته ای،
به زودی طاقتمان طاق شد
(ما که عرض کردیم امان از این ملت ناشکیب، نکردیم؟)
و گفتیم مطالعه را بگذاریم برای بعد، و فعلا بهتر است پی
اینترنت بگردیم که خدایی
خیلی دلمان برای میل های با مزه دوستان و همکاران شوخ و با مرام تنگ شده است.
و در همین اثنا متوجه دو نکته شدیم:
اول اینکه از اینجا نمی توانیم میل های همایونی را چک بفرماییم
(نفهمیدیم اینها با این همه ید بیضا که دارند
چطور در این قلم خدمت پیش پاافتاده و ناچیز
ولی ضروری و لازم، عاجزند؟)،
دویم آنکه اگر بخواهیم کتاب(ها) را
برای مراجعه بعدی، دم دست می گذارند؛ که
البته ما هم خواستیم و آنها هم گذاشتند!

القصه از آنجا دلالت شدیم به ساختمانی با همان عظمت در
سوی دیگر خیابان «جرج فورث بریج» که
کتابخانه مرکزی ادینبورو باشد.
آقا آنجا از این یکی، سهل تر بود:
با رویت کارت شناسایی ما،
ورقه ای با اعتبار دو ماه برایمان صادر کرد که
تا دو نوبت هم قابل تمدید بود
(یعنی می کنه به عبارتی شش ماه)
و بدین ترتیب، ما یک ساعتی دلی از عزا درآوردیم،
از عزا درآوردیما! سرعت نگو، هلو!
انگار از هارد سیستم می خونه!
فیلتر؟ حتما شوخی می کنی!

* * *

همین جا، خاطره ای را باید برایتان نقل کنم،
عجیب، ولی واقعی،

و کور شوم اگر دروغ بگویم!


آقا ما هر روز اطلاعیه نمایشگاه های جورواجور را
روی در و دیوار کتابخانه می دیدیم، و فکر می کردیم
منظور همین نمایشگاه پشت ویترین توی پاگرد راه پله کتابخانه است که
هر هفته به موضوعی اختصاص دارد،
تو نگو اینها حکم ستاد تبلیغاتی را دارد و ما غافلیم!
یک روز که برای نمایشگاه عکسی در
سالن مجموعه مدارک تخصصی هنر آگهی کرده بودند و
ما هر چه در آن نمایشگاه ویترینی جستیم، عکسی ندیدیم، پی بردیم
ماجرا باید چیز دیگری باشد.
از این رو کار و کاسبی یومیه امان ـ اینترنت گردی ـ را موقتا رها کردیم و
پوآروـوار افتادیم دنبال سرنخ، و بالاخره هم به کمک سلول های خاکستری،
معما را حل کردیم و
همچون آلیس در سرزمین عجایب،
به یکباره خودمان را هاج و واج پای عکس های نصب شده بر روی پانل هایی دیدیم که
به صورت یک در میان بر یک روی قفسه های کتاب نصب شده بودند و
این همه در حالی بود که ارباب رجوع این بخش، پشت میزهایی که
در وسط و یا در لابلای قفسه ها چیده شده بود، غرق مطالعه بودند!

* * *
القصه چند روز بعد که برای گرفتن دز روزانه اینترنت
قدم زنان از خانه به طرف کتابخانه مرکزی می رفتم
کتابخانه محلمان را کشف کردم. که
در ساختمانی بزرگ در تقاطع دو خیابان اصلی قرار دارد و
لابد از آنجا که در این محله تعداد سکنه مهاجر قابل توجه است
در ورودی کتابخانه به پنج شش زبان
(از جمله فارسی) خیرمقدم گفته اند و
در سالن اصلی آن، چیزی در حدود نصف فضا را به
کتاب های غیرانگلیسی اختصاص داده اند.

در این کتابخانه، فقط کارت شناسایی امان را رویت کردند و
اسممان را در فهرست، جلوی شماره ماشینی که خالی بود، نوشتند، و
ما جای همگی برادران و خواهران ایمانی خالی یک ساعتی به
پرسه زنی در فضای سایبر اینترنت سپری کردیم، و
چنان از خود بی خود و در این عالم غرقه بودیم که
اگر کاربر بعدی یادآوری نکرده بود نوبت ایشان است،
خدا عالم است تا کی در آن حال می ماندیم!


این همه که گفتم این نکته مهم را نگفتم که
کتابخانه اینجا جزو زندگی است؛
فضایی زنده و پویا برای همه اقشار جامعه.
همینقدر بگویم که کتابخانه خلوت و یا
به عبارت دیگر سوت و کور و بی کتابخوان ندیدم؛
کتابخانه مرده و بی روح، یعنی جایی مثل انبار متروکه کتاب
آنطور که در ایران معمولا داریم، هم ندیدم؛
ایضا کتابدار بی انگیزه و بی حال که
از بدحادثه سر از کتابخانه درآورده باشد، و
فقط منتظر باشد وقت اداری تمام شود، و
جایگاه خود را در حد آفتابه دار مسجد شاه پایین آورده باشد که
بخواهد خلق اله را امر و نهی کند، هم ایضا ندیدم!
البته اگر جز این بود عجیب بود؛
وقتی اینجا مردم عادی اش منتظرند ازشان سوال کنی، تا
کار و زندگی اشان را بگذارند و راهنمایی ات کنند،
معلوم است آنکه شغل کتابداری را «انتخاب» کرده،
چگونه خود را وقف پرسش تو (و در واقع تو) می کند.

...

و از کتابخانه دانشگاه ادینبورو (که خداست) یا
کتابخانه دانشگاه سن اندرو
که باید سرفرصت برایتان بنویسم.


۱ نظر:

Unknown گفت...

سلام آقا بهزاد....خيلي خوشحال شدم نوشتتون رو خوندم. و از يك لحاظ متاًثر شدم!..
بسيار متبحرانه به جزئياتي اشاره كردين كه متاسفانه در جامعه ما ناديده گرفته شده و يا اينكه خودمون ؛ خودمون رو ناديده گرفتيم و از حقوق اوليه كه حق طبيعيمان هست برخوردار نيستيم..